دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۷
مبارز انقلابی شهید غفار غلامی در اولین روز پاییز سال 1359 در عملیات مرزی با مزدوران عراقی در اهواز، در پاسگاه سوبله به شهادت رسید.

نگاهی به زندگی شهید غفار غلامی خرنجانی

نوید شاهد: شهید غفار غلامی فرزند خانلر، در تاريخ 1338/06/15 در روستای یاسریه در خانواده ای با ایمان و مذهبی به دنیا آمد. غفار تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی در روستای یاسریه گذراند و برای ادامه تحصیل به دلیل نبود مدرسه در روستا با هزینه ای که در تابستان با شغل کارگری به دست آورده بود دوچرخه ای خرید و با این دوچرخه راهی مدرسه ای در زاهد شهر شد. او سه سال از تحصیلات خود را در آنجا گذراند و بعد از آن به استخدام ارتش در آمد. مدت زیادی از استخدام او در ارتش نمی گذشت که به دلیل ناهمگون بودن روحش با اتمسفر ارتش تصمیم به فرار گرفت و بالاخره بدون اطلاع خانواده اش چندین ماه فراری بود. مأموران رژیم که وی را تعقیب می کردند با همکاری مزدوران و آدم فروشان توانستند او را دستگیر، و راهی زندان کنند. در بازجویی علت فرار را از غفار می پرسند او در جواب سه عامل را علل اصلی فرارش توضیح می دهد:

1ـ عدم شناخت اولیه نسبت به نظام ارتش

2ـ اغفال وی در گماشتن به این کار

3ـ عدم آزادی در محیط آموزشی و وجود محیط خفقان بر اين محیط.

سپس با گرفتن چندین تعهد وی را به پادگان دشت میشان انتقال می دهند. غفار که دیگر آرام نبود و محیط و سیستم منفور شاهنشاهی را نمی توانست تحمل کند برای دومین بار بود که بعد از چند ماه خدمت اجباری فرار كرد. او در شیراز بدون اطلاع خانواده اش شروع به کار کرد ولی این بار هم در محل، بعضي از افراد خائن غفار را به مأموران معرفي كرده و باعث دستگیری او شدند.

او سه ماه در زندان بود در همین زمان وی با کتاب های  دکتر علی شریعتی آشنا شد و از قلم توانای ایشان درس ها آموخت. هنگام انتقال غفار به ضد اطلاعات پادگان از دست مأمورین فرار کرده و به صف مجاهدان راه حق می پیوندد. در ایام عاشورای حسینی مأمورین رژیم سعی در دستگیری وی می نماید ولی با وجود به هم خوردن مراسم عاشورا نمی توانند غفار را دستگیر کنند ولی آنها که همیشه در تعقیب او بودند بالاخره در 14 محرم 1355 توسط شهربانی فسا دستگیر می شود و مستقیماً او را راهی اهواز می کنند.

فشار مأمورین و خستگی راه اهواز سبب ایجاد حزن و اندوه در سیمایش می گردد. بعد از رسیدن به اهواز او را روانه زندان می کنند. در این هنگام تظاهرات ملت مسلمان ایران گاه و بی گاه رژیم پوشالی را به لرزه می انداخت. فرمان امام مبنی بر فرار ارتشیان غیور از سربازخانه ها شور و التهابی دیگر در وی ایجاد کرد بعد از 2 ماه اسارت به محض آزادی از پادگان فرار کرد و به خیل مردم پیوست.

آرامش از وجود وی رخت بر بسته بود با جوشش بی نظیری حوادث یک ساله دوران انقلاب را تعقیب می کرد، با احساس پر شورش در بیشتر موارد در مقابل سکوت و یا رضای افراد ناآگاه از خود عکس العمل نشان می داد. او می پنداشت در اين هنگام در گوشه ای خزیدن، خود نوعی مردن و پوسیدن است بهتر آن است که با مرگ خویش حماسه آزادی و عشق بیافریند تا مهر سکوت را از لب های انسان های بی مسئولیت و بی تعهد بر گیرد. در جریان انقلاب با مطالعه و خودسازی و درگیری با مسائل، تکثیر و پخش اعلامیه رهبر انقلاب دينش را نسبت به انقلاب ادا کرد.

آخر الامر فریاد مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا و درود بر خمینی، غفار و ملت شریف ایران، باعث شد كه رژیم شاهنشاهی را به زباله دان سپردند و انقلاب به پیروزی رسید. با فرمان امام امت مبنی بر بازگشت ارتشیان به پادگان ها جزء اولین کسانی بود که به پادگان بازگشت. غفار حدود 8 سال در ارتش خدمت نمود سپس با شروع جنگ تحمیلی در جنگ شرکت کرده و در تاريخ 1359/07/01 در عملیات مرزی با مزدوران عراقی در اهواز، در پاسگاه سوبله به شهادت رسید.

 

ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ

* خاطره از زبان مادر شهيد:

آن زمان از وضعیت مالی خوبی برخوردار نبودیم برای تأمین مخارج زندگی مجبور بودیم هم پدرش کار کنند هم من. پدرش در خارج از کشور کار می کرد و من در این جا قالی مي بافتم، غفار وقتی می دید من کار می کنم ناراحت بود می گفت: مادر! تو کار نکن من خودم کار می کنم. او تابستان ها گارگری می کرد تا مخارج تحصیل خود را درآورد و از من پول نگیرد.

همیشه دنبال این بود که تحصیلاتش را به پایان برساند و به جایی برسد. بالاخره بعد از چند سال تحصیل سال سوم راهنمایی را به پایان رسانیده بود که وارد ارتش شد مدتی در ارتش خدمت نمود اما روحیه اش با جو ارتش سازگار نبود و بدون این که اطلاعی داشته باشیم فرار کرده بود. بعد از مدتی خبردار شدیم توسط مزدوران شاهنشاهی دستگیر شده است. نگرانش بودم او چندین بار از پادگان فرار کرده و هر بار دستگیر شده و مورد شکنجه واقع شده بود.

غفار با فرمان امام از پادگان فرار کرد و در کنار دیگر مردم در تظاهرات و راهپیمایی شرکت می نمود تا این که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و غفار كارش را در ارتش ادامه داد. او 8 سال در ارتش خدمت کرد. اوایل جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود یک روز غفار به خانه آمد گفت: می خواهم به جبهه بروم تا این را شنیدم ناراحت شدم می خواستم بعد از مدت ها دوری در کنارم باشد، با رفتنش مخالفت کردم و گفتم: نمی خواهم بروی. پیشانی ام را بوسید و گفت: مادر! اگر قرار باشد بلایی سرم بیاید چه افتخاری بالاتر از این که در راه خدا باشد. بعد گفت: مادر! انسان از سه وقت خود خبر ندارد:

1ـ زمانی که از دنیا می رود و چه سرنوشتی در پیش دارد؟

2ـ وقتی که به سرکار می رود و این که چه کاری نصیبش می شود؟

3ـ زمانی که ازدواج می کند نمی داند چه زندگی خواهد داشت؟ با حرف هایش مرا راضی نمود زمان خداحافظی گفت: مادر! من می روم که تا ابد برایت خوب شود غفار رفت و تا ابد افتخارش برای من ماند.



برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده