برشی از کتاب "کریمانه"-7
محمدحسین این قدر عشق به رهبر داشت که در تمام باغین مانندش پیدا نمی شد، می خواست برود خودش را به رهبر برساند که در فشار جمعیت مجروح شد و چند ساعت بعد در بیمارستان به شهادت رسید.
نوید شاهد کرمان، کتاب «کریمانه» گزارش دیدارهای خانواده شهدای استان کرمان با رهبر معظم انقلاب در سال 1384 است که در سال 1395 و از سوی انتشارات صهبا، در تیراژ سه هزار نسخه روانه بازار نشر شده است.
در بخش هایی از این کتاب سفر عوامل و دست اندرکاران تهیه این کتاب به شهر باغین و دیدار با خانواده فردی که در مراسم استقبال سفر رهبری به کرمان درگذشت را مرور می کنیم:
ماجرای فردی که در مراسم استقبال سفر رهبری به کرمان درگذشت/// در حال ویرایش

تا ساعت هفت بعداز ظهر، قرار مصاحبه نداریم. تا آن وقت دو کار می توانیم انجام بدهیم. یا به موزه دفاع مقدس برویم، یا به شهرستان باغین که در حوالی کرمان است.
باغین را انتخاب می کنیم؛ چون دوست داریم هرچه زودتر از حقیقت آنچه ده سال پیش در باغین اتفاق افتاده، باخبر شویم. برای همین بی آنکه نام نشانی از کسی داشته باشیم، راهی باغین می شویم. سید حسین از ماجرای باغین و اتفاقی که آنجا افتاده خبر ندارد؛ حالا می رویم باغین چکار؟ آنجا هم خانواده شهیدی هست که آقا سال 84 به دیدارشان رفته اند؟
می گویم :نه! در پرس و جوهایی که قبل از آمدن به کرمان ،درباره سفر سال 84 و حواشی اش داشتیم ، متوجه شدیم که ظاهرا، یک نفر ،در جریان استقبال از حضرت آقا در شهرستان باغین ، جانش را از دست داده. اما هر چه تلاش کردیم که ردی از نام و نشان آن فرد بیابیم ، راه به جایی نبردیم . وقتی هم از کسانی که در آن سفر حاضر بوده اند ، پرسیدیم ، خیلی مبهم و گنگ برایمان توضیح دادند.
سید حسین می گوید: اگر هم کسی در آن ازدحام، جانش را از دست داده باشد، غیر طبیعی نیست. آن اوایلی که شهدا را با تریلی و به صورت کشوری تشییع می کردند، از نزدیک دیدم که چند نفر در اثر ازدحام ...
حمید حرف سید حسین را می برد و می گوید: ولی خب تا امروز که حضرت آقا به همه استانها سفر کرده اند، چنین موردی پیش نیامده. فقط همین یک مورد است که آن هم دقیقا نمی دانیم چه اتفاقی افتاده است. البته مواردی داشته ایم که در سفرهای استانی ، کسانی که در اثر ازدحام جمعیت ، مصدوم و مجروح بشوند؛ اما اینکه کسی جان خودش را از دست بدهد ،چیز تازه ای ست.
در کمتر از نیم ساعت به باغین می رسیم ؛شهرستانی در ده ،پانزده کیلومتری کرمان.
وارد شهر می شویم. سید حسین می پرسد:خب !حالا چه کنیم؟
می گویم: اولین نفری را که دیدی ،بایست تا من پیاده شوم و سوال بپرسم.
چند لحظه بعد، پیرمردی را در پیاده رو می یابیم که روی صندلی کوچکی مقابل خانه اش نشسته. پیاده می شوم و می روم سراغش. بعد از سلام و احوال پرسی ،می پرسم:پدر جان! آمده ام آن فردی را پیدا کنم که سال84 در جریان سفر آقای خامنه ای به باغین مصدوم شده .
-من خودم آن روز آنجا بودم. کسی مصدوم نشد! فقط محمد حسین تراکتوری بود که شهید شد. در اولین برخورد، به یک نام    می رسیم: محمدحسین تراکتوری. و به اینکه محمد حسین در آن روز، واقعا جانش را از دست داده. می پرسم: محمدحسین فامیلی اش تراکتوری بوده؟ چند سالش بود؟
-نه !فامیلی اش نمی دانم چیست. هم سن و سال هم بودیم . چون با تراکتور کار می کرد ،معروف بود به تراکتوری. خوش به حالش که شهید شد و به آرزویش رسید.
-آرزوی شهادت داشت؟
-اصلا همیشه می گفت که من یک روز فدای رهبرم می شوم!
از جزئیات ماجرا می پرسیم . جوان می گوید:
- این پیرمرد این قدر عشق به رهبر داشت که در تمام باغین مانندش پیدا نمی شد. می خواست برود خودش را به رهبر برساند که در فشار جمعیت مجروح شد و چند ساعت بعد در بیمارستان به شهادت رسید.
- خانواده شان الان ناراحت نمی شوندبرویم سری بهشان بزنیم؟ آخر هیچ شماره تلفنی نداشتیم که قبل از آمدن تماس بگیریم و با هماهنگی بیاییم.
- ناراحت ؟نه! زن محمدحسین ، یک شیر زن انقلابی ست. بفهمد برای چه کاری آمده اید ،از خوشحالی بال در می آورد. بیایید ببرم خانه شان را نشانتان بدهم.
خانم شجاعی که من را حاج آقا، و سید حسین را حاج آقا راننده صدا می کند، چنان با انرژی حرف می زند که ما مطمئن می شویم می توانیم تمام سوالاتمان را راحت و بی دغدغه از او بپرسیم. 
- مادر !از همسرتان برایمان بگویید. چند سالش بود ؟چه گار می کرد؟ اخلاقش چطور بود؟
- از آقامون؟ آقامون، آقا محمدحسین، خیلی مومن بود ،اهل مسجد،اهل نماز و روزه. موقع انقلاب، انقلابی بود؛ موقع جنگ ، رزمنده؛ بعد از جنگ هم بسیجی. در زندگی هم خیلی زحمت کش بود. اول چاه کن بود .از هفت سالگی می رفت داخل چاهها و گل می کشید بیرون. می رفت داخل سطل، با سطل می رفت ته چاه و با تمیز کردن چاه، معاش می گذراند.
نه ماه بیشتر نداشت که پدرش فوت کرد . چون با یتیمی بزرگ شد ،مجبور بود از بچگی کار کند و به زحمت کشی عادت کرد.وقتی با هم ازدواج کردیم ،بعد از چندین سال ،با هزار بدبختی یک تراکتور کوچک خرید. با ترکتورش، بار جابجا می کرد و خرجی هشت سر عائله را در می آورد.
- یعنی هفت تا بچه دارید؟
- بله. سه تا دختر ،چهار تا پسر.
- فامیل بودید با هم؟
- بله ، پسر عمو دختر عمو بودیم. وقت ازدواج، من سیزده ساله بودم و محمد حسین بیست و سه ساله. از زندگی با محمد حسین راضی بودم. با زحمت کشی، زندگی مان را با نان حلال تامین می کرد و نمی گذاشت سختی بکشیم .بیشتر از اندازه کار می کرد تا بتواند برای پسرهایمان زمین بخرد که وقتی از سربازی آمدند، جایی برای زندگی داشته باشند. این طور دلسوز خانواده بود.
-برایمان از آمدن رهبر به باغین بگویید.
- بله. حتما! آن روز که رهبر آمد، من کرمان بودم. محمد حسین زنگ زد به من و گفت پاشو بیا که آقایمان قرار است بیاید باغین. وقتی رسیدم خانه نگذاشت سفره نهار را بیندازم. گفت بلند شو برویم که منتظر رهبرمان بشویم. رفتیم چند ساعتی ایستادیم ، اما رهبر نیامد.
گفتند بروید خانه هایتان ،دیگر رهبر نمی آید. برگشتیم .نیم ساعتی از مغرب گذشته بود. وضو گرفتیم نماز بخوانیم، که یک دفعه نوجوانی آمد در خانه و گفت آقا دارند می آیند. محمد حسین سریع موتورش را روشن کرد و رفتیم به محلی که رهبر قرار بود بیاید . در بین راه، با فریاد صدا می زد :آقایمان آمد!آقایمان آمد! گفتم: محمد حسین! دادنزن! زشت است! 
گفت: چرا داد نزنم؟ بگذار آنها که برگشته اند خانه هایشان ،بفهمند که آقا دارد می آید.
به جمعیت استقبال کننده ها که رسیدیم ،ماشین آقا هنوز نرسیده بود. محمد حسین با صدای بلند به جمعیت هشدار داد مواظب   بچه ها باشند که در ازدحام و در تاریکی شب ، زیر دست و پا نمانند. چراغ های ماشین رهبر انقلاب که از دور معلوم شد ،همه دویدیم به طرف ماشین ایشان . جلوتر از همه هم ، محمد حسین بود.با اینکه شصت سالش بود، مثل جوانهای بیست ساله دوید و اولین نفر ،خودش را به ماشین رهبر رساند.من هم رفتم و خودم را به نزدیک ماشین رساندم .
ده دقیقه ای گذشت ؛مردم چسبیده بودند به ماشین . من هم از عقب همین طور داشتم ماشین ایشان و استقبال مردها را نگاه      می کردم که یک دفعه داد زدند :بروید عقب !بروید عقب! یک پیرمرد مانده لای جمعیت .
چند دقیقه ای طول کشید تا مردم از ماشین فاصله بگیرند. مردم عقب رفتند ،حتی رهبر انقلاب هم در آن شلوغی از ماشین پیاده شده بودند. بعد آمبولانسی که پشت ماشین رهبر انقلاب بود ،جلو آمد و آن کسی که افتاده بود را سوار کرد تا به کرمان ببرد . استقبال تمام شد و ماشین رهبر انقلاب پشت آمبولانس حرکت کرد و از باغین خارج شد . بعد از رفتن آقا ،هر چه دنبال      محمد حسین گشتم ،پیدایش نکردم. تا اینکه برادر شوهرم من را پیدا کرد و گفت :آن که افتاده بود،محمد حسین بود . سوار شو برویم کرمان، بیمارستان.
به کرمان که رسیدیم ،رفتیم بیمارستان باهنر. تا ما رسیدیم، دیدیم رهبر پیش محمد حسین بوده. می پرسم: دیدید رهبر را؟ 
-نه مادر.همین که ما وارد شدیم ،رهبر رفتند. ماشین ایشان، پشت آمبولانس وارد بیمارستان شده بود.این قدر که نگران حال   محمدحسین بودند ،خودشان رفته بودند بالای سرش. با او حرف زده بودند؛ پرسیده بودند چند تا بچه داری، چه کار می کنی و از این طور سوالات. بعد دست بر سرش کشیده بودند و او را بوسیده بودند. ما دیر رسیدیم و رهبر را ندیدیم؛ اما دیدیم فرماندار و استاندار و بقیه بالای سر محمد حسین هستند. وقتی محمد حسین من را دید ،گریه کرد و گفت: به آرزویم رسیدم فاطمه؛ آقایم را دیدم  
- چطور شد از دنیا رفتند؟
- نمی دانم حاج آقا .فکر کنم قلبش خونریزی داخلی کرد . فقط یادم هست دکتر از اتاق عمل آمد بیرون و گفت نتوانستیم کاری بکنیم...
- خیلی ناراحت شدید؟
- ناراحت؟ما والله افتخار می کنیم حاج آقا . مردن برای همه هست؛خدا کند مرگ آدم با افتخار باشد. ما هم می میریم ،ما هم نمی مانیم در دنیا،اما مرگ با افتخار نصیب هر کسی نمی شود .من افتخار می کنم که شوهرم با افتخار رفت. مگر پیرمرد چند سال دیگر می خواست عمر بکند؟من خوشحال شدم که با افتخار از دنیا رفت و قبل از مرگ به آرزویش رسید.وقتی فهمید رهبر به باغین می آید ،نمی دانید چقدر این مرد خوشحال شد.
می گفت آرزویم این است که رهبر را از نزدیک ببینم وبا او حرف بزنم. آخرش هم به آرزویش رسید. من و بچه هایم هم آرزویمان این است: آن دستی که رهبر روی سر شوهرم کشید ،روی سر ما هم بکشد. خدا این فرصت را به من هم بدهد که با افتخار از دنیا بروم .به شما هم همین طور . خدا به همه مان فرصتی بدهدکه با افتخار از دنیا برویم. 
- بعد از آقا محمدحسین ،زندگی تان سخت شد؟  
-بله حاج آقا.خب سخت شد؛اما خدا را شکر می کنیم و می گذرانیم. درست است که دیگر پیرزالو شدم و قوت به تنم نمانده ،اما خوب و بد ، می گذرانیم؛خدا را شکر. به همین قدری که خدا روزی ام می کند ،راضی ام،نا رضا نیستم. همین که سایه رهبر بالای سرمان است ،کافی ست و شاکریم.
-مزار آقا محمد حسین، در باغین است؟
-بله مزارش در گلزار شهدای باغین است.
نزدیک باغین شده ایم که تلفن خانم شجاعی زنگ می خورد.جواب می دهد. می فهمم عروسش است. خانم شجاعی به عروسش می گوید:ها!الان پیش حاج آقا هستم!مزاحمشان شدم و داریم با هم می آییم باغین . یک شامی درست کن ،ما هم الان می رسیم. خداحافظ.
می گویم:مادر؛ما باید برویم کرمان .قرار مصاحبه داریم.
می گوید :اصلا حرفش را نزن حاج آقا باید بمانید.
به ورودی باغین می رسیم . می گویم:می شود قبل از اینکه برویم خانه ،برویم سر مزار محمدحسین. خانم شجاعی ،سید حسین را برای رفتن به گلزار شهدا راهنمایی می کند . در راه تصاویر بزرگی از شهدای باغین را در وسط خیابان نصب کرده اند. تصویر شهید شجاعی در میان تصاویر شهدای جوان باغینی جلوه خاصی دارد.می نشینیم سر مزار و فاتحه ای قرائت می کنیم .به عشقی که این پیرمرد روستایی نسبت به نظام و انقلاب و حضرت آقا داشته ،غبطه می خورم .خم می شوم و بوسه ای بر مزار خاک گرفته محمد حسین تراکتوری می زنم.
خانم شجاعی می گوید:
بعد از تشییع محمدحسن در شهر و تدفینش در گلزار شهدا، تا چهلم، همه مسئولان آمدند خانه ما و تسلیت گفتند. از طرف رهبری هم، حاج آقا راشد یزدی چند بار به ما سر زدند تا اگر مشکلی داریم، مشکلمان را حل کنند.  آدم های مختلفی چند بار برای پرداخت دیه به سراغم آمدند، اما من قبول نکردم و گفتم «جانی که در راه خدا داده ایم را معامله نمی کنیم». تا اینکه یک بار حاج آقا راسد یزدی آمد و گفت: باید قبول کنی، این حق یتیم های توست. مجبورم کرد قبول کنم. گفتم به شرطی که خودتان تقسیم کنید. قبول کردند و من را شرمنده کردند.
باید به سمت کرمان حرکت می کردیم. به خانم شجاعی گفتیم: مادر قول می دهیم ان شالله وقتی کتاب چاپ شد و خواستیم کتاب را برایتان بیاوریم، شامی، ناهاری چیزی می مانیم.
-آهان! این شد یک چیزی. بروید به سلامت. خدا پشت و پناهتان. اگر رهبرم را دیدید، سلام من و بچه هایم را هم به ایشان برسانید.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده