شهید عباس بابلی توت بیست و پنجم اسفند ماه 1363 در عملیات بدر در منطقه هورالعظیم مفقود الاثر گردید. پیکر شهید در دوازدهم تیر ماه 1376 پس از کشف در بهشت رضا مشهد به خاک سپرده شد.
عباس بابلى توت‏ (منتشر نشود)


عبّاس بابلى توت - فرزند حسين - در تاريخ بيست و ششم اسفندماه سال 1344 چشم به جهان گشود. كودكى آرام بود. در كارهاى كشاورزى از جمله درو كردن به پدر و مادرش كمك مى‏ کرد.  دوره ‏ى ابتدايى را در مدرسه‏ ى عزّت آباد شهرستان درگز گذراند.

به اتفاق خانواده‏ اش پس از مهاجرت از درگز به شهرستان مشهد، دوره‏ راهنمايى را در مدرسه‏ محراب خان مشهد ادامه داد كه پس از مدتى ترك تحصيل كرد و به كارهاى انقلاب پرداخت. علاوه بر خواندن قرآن كتاب‏ها و رساله‏ ى حضرت امام، كتاب‏هاى شهيد هاشمى نژاد، شهيد مدنى و استاد مطهّرى را مطالعه مى‏ كرد. 

در دوران انقلاب در راهپيمايى‏ها شركت داشت. پدر شهيد - سيد حسين نژاد حسينى - مى‏ گويد: «در دوران انقلاب من به همراه فرزندانم در تظاهرات شركت مى‏كردم. در روز ده دى‏ ماه در ميدان شهدا، ارتش نيز به تظاهر كنندگان پيوسته بود. مردم شادى مى‏ كردند و بر روى كاميون‏ها بودند. سيّد عبّاس نيز بر روى لوله تانك نشسته بود. بعضى از ارتشى‏ها ناراحت بودند، به همين خاطر به مردم تيراندازى كردند و عدّه‏ ى زيادى كشته شدند. من به خانه آمدم. شب سيّد عبّاس كه به خانه آمد گفت: با دوستانش به خانه‏ اى پناه برده بودند.»

زمانى كه امام به ايران آمد بسيار خوشحال شد. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى با عضو شدن در بسيج به نگهبانى و گشت مى‏ پرداخت. بعد از مدتى به استخدام سپاه در آمد. زمانى كه در استخدام سپاه بود، اگر از سپاه براى او مواد غذايى مى‏ آوردند، بسيار ناراحت مى ‏شد و آن‏ها را پس مى ‏داد.

سيد عباس بابلى توت در 20 سالگى با خانم عصمت صهبايى فردوس پيمان مقدس ازدواج بست. مدت زندگى مشترك آن‏ها 6 ماه بود. همسرش مى‏ گويد: «چون ايشان سپاهى بودند و مؤمن، به ايشان جواب مثبت دادم.»

همچنين مى‏ گويد: «به من توصيه مى‏ كرد كه زهرا گونه باشم. از غيبت بيزار بود. با فاميل رابطه خوبى داشت. همگى افراد كه با ايشان رابطه‏ اى داشتند، از رفتار و اخلاق حسنه‏ ى ايشان تعريف مى‏ كنند. به پدر و مادرشان خيلى احترام مى‏ گذاشتند، حتى مى‏ گفتند: اولاد نبايد جلوى پدر و مادر راه برود.»

به روحانيت علاقه داشت. از آدم‏هاى لاابالى بدش مى‏ آمد. سعى مى‏ كرد مشكلات و گرفتارى‏ هاى مردم را تا جايى كه امكان دارد، حل و فصل كند.

اخلاق خوبى داشت. با برادران و خواهران خود به تندى صحبت نمى‏كرد. به خواهران خود توصيه مى‏كرد كه حجاب خود را رعايت كنند.

نمازش را سر وقت مى‏خواند. پشت سر پدر و مادرش راه مى‏رفت. صبح هاى جمعه دعاى ندبه مى‏خواند. نماز شبش ترك نمى‏شد.(19) وقتى ناراحت مى‏شد از خانه بيرون مى‏رفت. مى‏گفت: «حضرت على(ع) وقتى ناراحت مى‏شد، از خانه بيرون مى‏رفت.»(20)

پدر شهيد - سيّد حسين حسينى نژاد - مى‏گويد: «زمانى كه بنى صدر رئيس جمهور بود، شهيد مى‏گفت: بنى صدر خوب نيست. ولى ما مى‏ گفتيم: چون رهبر او را قبول دارد، ما هم او را قبول داريم و مى‏گوييم خوب است. ولى او از همان ابتدا او را مى‏شناخت.»(21)

براى حفظ انقلاب و اسلام سفارش زيادى مى‏كرد.

با شروع جنگ تحميلى به پيام امام لبيك گفت و عازم جبهه شد. مى‏گفت: «مى‏رويم تا پيروز شويم.» شعار «تا خون در رگ ماست، خمينى رهبر ماست» را مدام تكرار مى‏ كرد.

همسر شهيد مى‏ گويد: «من او را از رفتن به جبهه منع مى‏كردم، ولى او مى‏گفت: به خاطر دينم بايد به جبهه بروم و اگر نروم جواب حضرت على(ع) و حضرت فاطمه(س) را بعداً چه بدهم. او با من صحبت كرد و مرا راضى نمود.»

پدر شهيد مى‏ گويد: «اولين بارى كه از جبهه آمد، يك گوسفند براى او قربانى كرديم. او گفت: جبهه براى من مثل دانشگاه است.»

همچنين نقل مى‏ كند: «ما او را داماد كرديم تا كمتر به جبهه برود. او را منع مى‏كرديم، ولى او مى‏گفت: امام تكليف كرده است و بايد به دستور امام عمل كنيم.»

از جبهه كه مى ‏آمد به «صله رحم» مى‏ پرداخت.

در پشت جبهه به رزمندگان كمك مى‏ كرد. مهمات و اسلحه براى آن‏ها مى‏ برد و كم و كسرى‏ هاى آن‏ها را رفع مى ‏كرد.

حبيب كربلايى - همرزم شهيد - مى ‏گويد: «شب عمليّات كه در كانال بوديم. باران گلوله مى‏ ريخت و ما مهمات به تيربار مى‏ رسانديم. آن‏جا غير از خاك چيزى نبود و كسى شناخته نمى‏ شد. در آن‏جا سيّد عبّاس مهمّات براى رزمندگان مى ‏برد.»

پدر شهيد مى‏ گويد: «شهيد به ما سفارش مى‏كرد كه اسلحه‏ ى مرا زمين نگذاريد.»

عصمت صهبايى فردوس - همسر شهيد - مى‏ گويد: «ايشان مى ‏گفتند: چند نوع شهيد داريم. يكى شهيد مى‏ شود تا غنيمت بگيرد، يكى براى حقوق، يكى براى اين كه اسمش باقى بماند و يكى براى رضاى خدا شهيد مى‏ شود.»

پدر شهيد مى‏ گويد: «زمانى كه برادر بزرگ ايشان سيّداكبر به شهادت رسيد، سر قبر او نشسته بود و مى‏ گفت: خدا كند من هم به شهادت برسم كه اين آرزوى من است. بعد از سه سال از اين جريان شهيد شد.»

همچنين مى‏ گويد: «بار آخرى كه مى‏ خواست برود، به او گفتم: نرو. گفت: جبهه به ما نياز دارد. ما به اصول جنگ مسلّط شده ‏ايم و بايد برويم. گفتم: برو. خدا پشت و پناهت. رفت و ديگر برنگشت.»

همسر شهيد مى‏ گويد: «شب آخرى كه مى‏ خواست به جبهه برود، نماز شب مى‏خواند و بسيار گريه مى ‏كرد. او عاشق شهادت بود.

دفعه‏ ى آخرى كه به جبهه رفت، به ايشان گفتم: مرا حلال كنيد. گفتند: اين چه حرفى است. من از شما راضى هستم، خدا هم راضى باشد.»

سيّد حسين حسينى نژاد - پدر شهيد - مى‏ گويد: «خواب ديدم سيّد عبّاس با يك عباى سفيد و كلاه سفيد آمد. گفتم: چرا دير آمدى؟ گفت: درگير بودم. صبح به بنياد شهيد رفتم كه خبر شهادت او را به من دادند.»

سيّد عبّاس بابلى توت در تاريخ 25/12/1363، در عمليّات بدر، در منطقه‏ ى «هورالعظيم» مفقود الأثر گرديد. در تاريخ 12/4/1376 جسد وى پس از كشف و تشييع، در بهشت رضا(ع) مشهد به خاك سپرده شد.

شهيد در وصيّت نامه خود مى‏ گويد: «آمدنم به جبهه از روى آگاهى و شناخت، نسبت به اسلام و احساس وظيفه شرعى و الهى بوده است. و مرگ را هم عاشقانه، مخلصانه و براى رضاى خداى متعال پذيرا هستم. از اين كه در سنين جوانى دار فانى را وداع مى‏كنم و افتخار نوشيدن شربت شهادت را در راه خدا كسب نموده‏ ام، خوشحال بوده و آرزومندم كه خونم در راه اعتلاى اسلام و آگاهى هر چه بيش از پيش مؤثّر واقع گردد.»

همچنين مى ‏گويد: «پدر جان، مرا ببخش. مادر جان، شما تنها كسى هستى كه بيش از همه برايم ناراحتى. فقط شما را به صبر راهنمايى مى ‏كنم و با خوشحالى خود در مرگم، مشت محكمى به دهان دشمنان انقلاب بزنيد. از نور چشمانم، پدر و مادرم، حلاليّت، از برادرانم التماس دعا و از خواهرانم صبر و شكيبايى و استقامت مى‏ خواهم.»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده