زندگینامه
سبزعلی اینانلو، بیستم آذر ۱۳۳۹، در روستای مشانه از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد. پدرش شیرعلی، کشاورز بود و مادرش نسا‌بیگم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و پیشانی، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش پنجعلی نیز به شهادت رسیده است.

به گزارش نوید شاهد قزوین:

خاطرات شهید سبزعلی اینانلو

نگفتم صبر داشته باش

حسین عبدالهی، جهادگر: یکی از شب های عملیات بیت المقدس، سبزعلی سرپرست گروه عملیاتی ما بود، من و چند تن دیگر از جهادگران، از طرف ایشان مأموریت گرفتیم تا برای شکافتن خاکریز خط اول بچه های تیپ ۲۲ وارد عمل شویم.

کار را شروع کرده و از خط اول خودمان تا خط اول عراقی ها، خاکریز زدیم، سپس زیر لودری و بولدزر سنگر زن، سنگر گرفتیم، در این حال دشمن هم به شدت خط اول خودش را می کوبید.

من و علی برای ادامه فعالیت هایمان می بایستی به شناسایی خطوط مقابل خود می رفتیم، لذا سوار موتورسیکلت شده و حرکت کردیم، قدری که جلو رفتیم ،داخل منطقه عراقی ها شدیم، چند نفر را از دور دیدیم که به سمت ما می آمدند، علی از من که پشت او نشسته بودم پرسید: اینها کی هستند؟

من هم قدری دقت کرده و گفتم بچه های خودمان هستند، علی هم که خیالش راحت شده بود، به حرکت خود ادامه داد، همین که نزدیک افرادی که دیده بودیم شدیم، دستور ایستِ دادند و از ما خواستند که پیاده شویم و دستهایمان را بالا ببریم و تازه در این لحظه بود که متوجه شدیم آنها عراقی هستند.

علی موتورسیکلت را خاموش کرد و هر دو دستهایش را بالا برد و تسلیم شدیم، سربازهای عراقی ما را جلو انداختند و با اسلحه از پشت ما حرکت کردند.

آنها ما را به سمت خرمشهر می بردند، آن هم درست زمانی که بچه های ما در حال بازپس گیری خرمشهر از مزدوران بعثی بودند.

در بین راه به علی گفتم که اسلحه ی عراقی ها را بگیریم و فرار کنیم، اما او مرا به صبر دعوت کرد و راه را ادامه دادیم، چند صد متری رفته بودیم که ناگهان گروهی از رزمندگان اسلام را در حالی که شعارهای انقلابی می دادند دیدیم که از مقابل ما می آمدند.

سربازهای عراقی هم که آنها را دیدند وحشت کردند و بلافاصله اسلحه هایشان را به ما دادند و خودشان از جلو حرکت کردند. آنها ترسیده بودند که رزمندگان ما آنها را تیر باران کنند، اما ما آنها را به سلامت به مقصد رساندیم در حالی که علی لبخند می زد و می گفت: نگفتم صبر داشته باش.

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده