مادر شهید مدافع حرم سعید خواجه صالحانی:
جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۰۹
مادر شهید سعید خواجه صالحانی که اولین شهید مدافع حرم سال 96 است، گفت: «سعید شهادت را دوست داشت، عشقش به حرم حضرت زینب(س) زیاد بود، امسال که به کربلا رفتم از من خواست در حرم های مطهر برایش دعا کنم تا شهادت نصیبش شوم.
دو روز قبل از تولدش، او را در حجله شهادت دیدم

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران و به نقل از خبرگزاری بسیج؛ شهید سعید احمد خواجه صالحان اولین شهید مدافع حرم در سال 96 است که در سوریه به درجه رفیع شهادت نایل آمد . او در  آخرین تماس تلفنی که با  مادرش داشت، قول داده بود که به زودی بیاید و عید را در کنار آنها باشد، اما آمدن پیکرش همه را غافلگیر کرد.

سعید هشت فروردین سال 1368 بدنیا آمد و چهارم فروردین سال 1396 در حماء سوریه به شهادت رسید و دوستانش بیست و هشتمین سالروز تولدش را بر سر مزار او جشن گرفتند.
 
ادامه مطلب را میهمان بانو «توران خواجه وند» مادر این شهید مدافع حرم، شده است تا شنونده خاطرات زیبای شهید «سعید خواجه صالحانی» باشد.

***شهید خواجه صالحانی اولین شهید مدافع حرم در سال 96 شناخته شد شما به عنوان مادر ایشان  کمی ازخانواده خود بگویید؟
 
من "توران خواجه وند" متولد 1348 در روستای صالحان از توابع  نوشهر کجول هستم و چهار فرزند دارم که سعید فرزند دوم خانواده است و فرزند آخری بعد از سعید در دوم راهنمایی تحصیل می کند. سعید در بیمارستان مهدیه تهران بدنیا آمد و موقعی که  هفت ساله بود برای ادامه زندگی به پاکدشت نقل مکان کردیم و اینجا ماندگار شدیم
 
*** از اخلاق شهید برای مان بگویید؟

سعیدم از زمان بچگی پایش به مسجد و پایگاه بسیج محله باز شد تا اینکه عاقبت نیروی سپاه شد. او  از بچگی عاقش اهل بیت (ع) بود، هر ساله  برای برگزاری مراسم  نیمه شعبان از اهالی محله پول جمع می کرد و کوچه و محله را چراغانی می کرد.
 
او سعید بچه ای بود که محبتش در دل همه ی دوستان  جا داشت و همه او را  دوستش داشتند، وقتی هم  که شهید شد جگر هم را سوزاند و هر کس به من می رسید می گفت: « چه بچه ای با محبتی بوده حیف شد که رفت »

در دوران بچگی هر اسباب بازی که برایش می گرفتم آنرا خراب می کرد! پیچ و مهره های وسایلش را باز می کرد تا ببیند ابزار فنی آن چیست.  به تفنگ  و هفت تیر خیلی علاقه داشت و اجزاء  آن را از هم جدا می کرد ، ببیند صدای که از این تفنگ خارج می شود به چه صورت است.

از خوبی های اخلاقش هر چه بگویم کم گفته ام، سعیدم بسیار مهربان بود به من و پدرش احترام زیادی می گذاشت، بیشتر دوستانش افرادی خوب و متدین بودند، روابط عمومی بالایی داشت و می توانست دیگران را سریع به خود جذب کند، از بچه گرفته  تا بزرگ مثل آهنربا سریع  جذب اخلاقش می شدند.

«خوب، مهربان و بخشنده بود، سرش می رفت نمازش و روزه اش نمی رفت، اگر یک لقمه نان داشت آن را با همه تقسیم می کرد» به علاوه اینها باید ورزشکار بودن را هم به خصوصیاتش اضافه کرد چرا که سعید کشتی گیر بود.»

محمدحسین فرزند آخرم در مقطع راهنمایی درس می خواند،  بعد از شهادت سعید برای او بسیار دلتنگی و بی قراری می کند  از  غصه  شهادت سعید مدتی مریض شد خیلی به یکدیگر  وابسته بودند.

گاهی به من می گوید:  « با رفتن دادش بی کَس و  بی پناه شدم !» کاری از دست من ساخته نیست مگر صبر . در خانه برای حفظ روحیه بچه ها کمتر دلتنگی می کنم اما قرار من با سعید سر مزارش هست که با او درد و دل کرده و گریه ها می کنم.

*** گویا شهید سابقه قهرمانی در رشته های ورزشی داشتند؟

بله رشته دانشگاهی  سعید تربیت بدنی بود و حکم قهرمانی در استان را  داشت. از دوران بچگی تکواندو کار بود بعد در ادامه  هم رشته کشتی را ادامه دادند، هر موقع که از سوریه به مرخصی می آمدند به تمرینات  ورزشی اش می پرداخت.

***شهید چندین مرتبه اعزام به سوریه داشته است شما از رفتن های مکررش شکایتی نداشتید؟

از نیروهای قدسی سپاه بود و چهار مرتبه به سوریه  اعزام شده بود و هر وقت هم می رفت تا 60-50 روز در سوریه می ماند و وقتی هم که به ایران می آمد 15 روز بیشتر نمی ماند و دوباره سریع به سمت سوریه پر می کشید. آخرین اعزامش هم 23 بهمن ماه 95بود و قرار شد ایام عید سال 96 بیاید و پیش هم باشیم .من از رفتن های مکرر او شکایتی نداشتم راهی بود که خودش انتخاب کرده بود و من هم به طبع احترام راه مقدس سعید و داشتن عشقش به حضرت رقیه و زینب(س) هیجگاه از رفتن هایش شکایتی نداشتم  و او را سپرده بودم به همان حضرت زینب (س) که نگهدارش باشد.

یادم است که برای بار دوم که به سوریه رفته بود به سعید گفتم مادر نمی شود دیگر نروی؟ برگشت در جواب به من گفت مادر اگر ما نرویم بیگانگان در کشورمان رخنه پیدا می کنند و من دیگرحرفی نمی زدم و مانع رفتن هایش نمی شدم.

«سعید شهادت را دوست داشت، عشقش به حرم حضرت زینب(س) زیاد بود، امسال که به کربلا رفتم از من خواست در حرم های مطهر برایش دعا کنم تا شهادت نصیبش شوم، می گفتم سعید جان این چه حرفیست؟! تو جوانی، می خواهم تو را داماد کنم چرا این حرف ها را می زنی، من دعا نکردم ولی سعید به آنچه دوست داشت رسید»
 
*** آخرین تماس شهید در سال 96 کی بود؟

دوم فروردین  96بود که سعید هم صبح و شب با من تماس گرفت که آخرین بار  ساعت 12 شب  بود که تماس گرفت به سعید گفتم: مامان پس کی می آیی؟ که برگشت به من گفت مامان شما نگران من نباشید و اصرار داشت که من مسافرت به شمال را بروم  که من در جوابش گفتم: مادر  تا تو نیایی بدون تو هیج  جا نمی روم ، سعید  گفته بود که «اینبار که از جبهه برگردم می خواهم زن بگیرم»، در ذهنم مقدمات خواستگاری و عروسی چیده بودم.

بغضم گرفت، گریه کردم که سعید به من گفت: مادر گریه نکن انشالله  ششم تا هفتم عید می آیم، جایم هم خیلی خوب است و قرار بود هشتم فروردین در شمال خانه مادر بزرگش  برای او جشن تولد بگیریم و او را غافلگیر کنیم، دیگر نمی دانستیم که سعید زودتر از همه ما را غافلگیر می کند.

***شهید وصیت نامه ای هم داشت؟

بله سعید وصیت نامه اش را بدون آنکه ما بدانیم نوشته بود و داده بود دست دادش کوچکترش که برایش نگهدارد و به او گفته بود اگر من به شهادت رسیدم  وصیت نامه را به دوستم آقا جعفر می دهید.

موقعی که پیکر سعیدم را آوردند فامیل ها  همه می گفتند باید برای خاک سپاری به شهرستان ببریمش. یک عده می گفتتند نه  بهشت زهرا ببریم.  که من گفتم زندگی من اینجاست اگر شهرستان ببرید من چگونه سر مزارش بروم که دیدم دوستش آقا جعفر وصیت نامه را آورد و گفت سعید در وصیت نامه اش  خودش گفته است که هر جا پدر و مادرم گفتند پیکرم را در همان مکان دفن کنید. تا اینکه در گلزار شهدای امامزاده ده امام در پاکدشت به خاک سپرده شد.

دیگر اینکه  در وصیت نامه اش بسیار تاکید داشت که پشت رهبر را خالی نکنیم نماز اول وقت را به تاخیر نیندازیم و جوانان اجازه ندهند بیگانگان به کشورمان راه پیدا کنند.

*** گویا  دوستان شهید بیست و هشتمین سالروز تولد  او را  سر مزارش جشن گرفتند؟
 
بله . هشتم فروردین تولد سعید بود. دوستانش ما را غافلگیر کردند. جمعی نزدیک هشتاد نفر از دوستان سعید دور هم جمع شده بودند، تعدادی از آنها را نمی شناختم ، خیلی زحمت کشیده بودند، کیک تولد تهیه کرده و  آش رشته پخته بودند و دعای توسل قرائت کردند و به سینه زنی و عزاداری با شکوهی پرداختند.

***حاج خانم از نحوه شهادت پسر تان همرزمانش چیزی به شما گفته اند؟

محل استقرار اولین اعزامش حلب بود و دفعه های بعدی در شهر  حماء مستقر می شد. دوستان سعید به من می گفتند در همه نبردهایش به صورت مستقیم با دشمن درگیر می شده . در صورتی که سعید برای آنکه ما نگرانش نشویم به من می گفت من پشت خطم و جایم خوب است.

همرزمانش از نحوه به شهادت رسیدن سعید در حماء نقل می کنند: «  بچه های خودی از طرف دشمن از چهار طرف در محاصره قرار می گیرند. دو تا از نیروهایش از بچه های فاطمیون بودند که تیر می خورند و از طریق بی سیم به جاسم  اطلاع می دهند که باید به عقب برگردد.

ولی سعید می گوید نمی توانم دو تا از نیروها  تیر خورده باید آنها را  بر گردانم در غیر این صورت، داعشی ها می آیند و آنها را اسیر کرده و می برند! سعید  جلو می رود آنها را برگرداند که تیری به پهلویش می خورد ولی باز هم مقاومت می کند که آن دو نیروی فاطمیون  را به عقب برگرداند که تیر دومی به ران پایش می زنند.

یکی دیگر از بچه های دیگر فاطمیون تعریف می کند: از ادامه مسیری که سعید نیروها را عقب کشیده بود ما توانستیم آنها را عقب ببریم را و منتظر کمک بچه های خودی باشیم  که یکی  از دو نفر از نیروهای فاطمیون و خود سعید از شدت خونریزی به شهادت می رسند.

این اتفاق مصادف با چهارم عید بود که روز پنجم پیکر سعید  را به تهران منتقل می کنند و روز ششم عید، عید دیدنی من با سعید در معراج شهدا اتفاق افتاد رفتم نوازش و بوسش کردم و شهادتش را تبریک گفتم.

*** زمانی که به سوریه می رفتند شما خودتان را آماده شنیدن  خبر شهادتشان کرده بودید؟
 
نه در اعزام های قبلی هیچ وقت دل شوره نداشتم و فکر نمی کردم سعید شهید شود ولی از شب جمعه که مصادف با  4 فروردین بود من خیلی هراسان کلافه بودم. حتی عروسی فامیل هم دعوت داشتم به دلم نبود بروم و تا صبح جمعه بی  قراری می کردم که دیدم دوست سعید" جعفر سرلک" به من زنگ زد گفت خانه هستید بیایم عید دیدنی  که من گفتم بفرمایید. حالا دادش خودم و همه می دانستند سعید شهید شده است به جز من که بی اطلاع بودم! حتی سرکوچه نفر گذاشته بودند که کسی نیاید یهویی خبر شهادت سعید را به ما بدهند و حتی در تلگرام نیز حذف کرده بودند که ما متوجه خبر شهادت سعید نشویم.
 
ساعت 6 صبح که زنگ خانه ما را زدند فکر  کردم سعید آمده چون  هیچوقت سابقه نداشت سعید با اطلاع قبلی بیاید. ولی دوست سعید بود نان خریده بود. بعد از خوردن صبحانه به من گفت سعید تیر خورده الان هم دمشق است و دیدم خیلی این و پا و اون پا می کنند تا آنکه همسرم آقا عبدالله قسمش داد و گفت هر چه است به ما بگویید تا اینکه گفتند سعید به شهادت رسیده است .وقتی که این خبر را شنیدم اتاق دور سرم چرخید و دیگر چیزی متوجه نشدم.

حتی سعید به اقا جعفر  گفته بود هر وقت من شهید شدم تو باید اولین نفری باشی که خبر شهادت من را به پدر و مادرم اطلاع می دهی.

*** در پایان به عنوان مادر شهید حرف خاصی دارید به جوانان  بگویید؟
 
برای جوانان دعا می کنم که عاقبت بخیر باشند و راه درست انتخاب کنند و همیشه بتوانند با خدمات  ارزنده  از ملکتمان دفاع کنند و اجازه ندهند پای بیگانگان به خاک کشورمان باز شود واداوه دهنده  راه شهدا باشند.

من هم پسرم شهید شده و به راهی که پسرم انتخاب کرده افتخار می کنم  در راه دفاع از حرم حضرت زینب و رقیه (س)بوده است. دوستان سعید می آیند پیش من می گویند خاله دعا کن راهی که سعید رفته ما هم بتوانیم برویم.
دو روز قبل از تولدش، او را در حجله شهادت دیدم
باید بگویم سعید یک دوست صمیمی به نام  "شهید ابولفضل راه چمنی" داشت و از بچگی با هم بودند و همه جا تا حتی سوریه هم با هم بودند.وقتی که دوستش شهید شد، می گفت تا سال او  نشده باید من هم شهید شوم. من به او می گفتم: پسرم هر کس یک قسمتی دارد چرا این حرف را می زنی، اما دقیقا خواسته سعید محقق شد به سالگرد "شهید راه چمنی" نرسیده خودش هم به کاروان شهدای مدافعین حرم پیوست.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده