نگاهی به زندگی شخصی چریک پیر کوهستان های کردستان در گفتگو با گیتی زنده نام همسر شهید سرلشکر حسن آبشناسان
يکشنبه, ۰۷ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۴۰
شهید سرلشکر حسن آبشناسان فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) با نثار خون خود درخت تنومند استقلال و تمامیت اراضی ایران اسلامی را آبیاری کرد. گیتی زنده نام همسر این شهید ، اسرار و خاطرات زندگی آن سردار ارتش اسلام را عاشقانه و با افتخار غباررویی می کند.

حضور آبشناسان در جبهه حرکت عاشقانه بود

نوید شاهد: در ابتدابفرمایید خانواده شهید آبشناسان با خانواده تان نسبت فامیلی داشتند. می خواهم بپرسم چگونه با شهید آبشناسان آشنا شدید و او را به همسری انتخاب کردید؟

مادر شهید حسن آبشناسان دختر عموی پدر من بودند. از نظر خانوادگی خیلی با همدیگر نزدیک بودیم. ولی من و حسن در دوران نوجوانی کمتر همدیگر را می دیدیم. مثلاً از سن دوازده سالگی اش تا وقتی به دانشکده افسری رفت، او را یکبار دیده بودم. حسن برای شرکت در امتحان کنکور در رشته ریاضی دیر رسید بر سر کلاس و پذیرفته نشد. به همین دلیل ناگزیر شد به دانشکده افسری برود. پیوستن به دانشکده افسری هم به ضامن معتبر نیاز داشت، و نظر به اینکه پدرم هم سرهنگ خلبان بود، ضمانت حسن را پذیرفت. پدرم افسر خیلی متعهد و مومنی بود. برای همین او را قبول داشتند. موقعی که حسن برای پیگیری کار ضمانت به پدرم مراجعه می کرد، حسن را آنجا دیدم و از آنجا راه آشنایی هموار شد. از موقعی که به دانشکده افسری راه یافت، رفت و آمد او به منزل ما نیز آغاز شد. بیشتر اوقات در منزل ما بود و ما از آنجا همدیگر را برای ازدواج انتخاب کردیم. یعنی من انتخاب شدم برای حسن، و او هم انتخاب شد برای من. بعد آمد از پدرم خواستگاری کرد و سپس به عقد هم در آمدیم، و موقعی که به درجه ستوان دومی رسید با هم ازدواج کردیم.
زندگی مشترک ما رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه بدون تکلف برگزار شد. مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در دو اتاق کوچک اجاره ای آغاز کردیم. یکی از اتاق ها به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده تزیین شد. قسمتی از اتاق نیز به عنوان آشپزخانه ای با یک چراغ خوراک پزی و مقداری ادویه جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان روزگار را در مضیقه شدید مالی سپری می کردیم و مشکلات زیادی داشتیم. تا جایی که گاهی برای تأمین هزینه های زندگی، مبلغی قرض می کردیم.

برای پیوستن به ارتش و تحصیل در دانشکده افسری و سپس انتخاب رشته تکاوری انگیزه خاصی داشت، یا بر اثر شرایط خاصی پای او به ارتش کشیده شد؟

بیشتر علاقمند بود به دانشگاه غیرنظامی برود، و در رشته ریاضی تحصیل کند. ولی چون پدرم را خیلی خوب می شناخت، و با یکدیگر خیلی نزدیک بودند، در آن موقع با او مشورت کرد و به این نتیجه رسید که اگر بخواهد به دانشکده افسری برود، آنجا هم می تواند از تعهدات مذهبی و عقاید خودش را حفظ کند. به همین دلیل علاقمند شد در دانشکده افسری ثبت نام کند. چون از نظر فیزیکی و قدرت بدنی خیلی با استعداد بود، احساس کرد که بهتر است وارد ارتش بشود. سرانجام بعد از پایان تحصیل در دانشکده افسری، در دوره های عالی نظامی و سپس دوره فرماندهی ستاد و دوره های مختلف شرکت کرد.
آنگاه فرماندهان ارتش به قدرت بدنی حسن اعتقاد پیدا کردند، و بعد که به درجه سرگردی رسید و به فرماندهی کمیته تکاوری (نیروهای مخصوص) در پایگاه شیراز منصوب شد، همه افسران و افراد ارتشی که در آن موقع می خواستند دوره تکاوری ببینند، می آمدند شیراز پیش شهید آبشناسان دوره می دیدند. با انگیزه بالا و فوق العاده کار می کرد. انگیزه اش را خیلی خوب و به موقع اجرا می کرد. به همین دلیل افسر خوبی و ارتشی بسیار خوبی شد. در آن موقع شرایط طوری نبود که زیاد به تعهدات فرد اهمیت بدهند. ولی حسن آبشناسان مانند پدرم همیشه به تعهدات دینی خود پایبند بود. اصلاً عاشق ائمه بود. در آن شرایط که در ارتش کمتر به تعهدات دینی افراد توجه می شد، ولی او بر تعهداتش خیلی پابرجا بود.

از مادر شهید نقل شده که حسن آبشناسان در دوران نوجوانی در مجالس روضه خوانی و عزاداری محله امام زاده یحیی شرکت می کرد. این نشان می دهد که خانواده او ریشه مذهبی داشته است؟

خیلی زیاد مذهبی بودند. از وقتی که به دانشکده افسری رفت مشغول کار و فعالیت شد. یعنی همه وقت در ارتش بود. خب دانشکده افسری هم شبانه روزی بود. ولی من از ارتشی های آن موقع یا آنهایی که در دانشکده افسری بودند می شنیدم که می گفتند واقعاً تنها کسی که نمازش را می خواند و برنامه مذهبی اش را اجرا می کرد شهید آبشناسان یا چند از افسر دیگر که یکی شان شهید نامجو بود. دیگری سرهنگ حجازی بود که هنوز هم زنده است. آنها از زمان نوجوانی مذهبی بودند. چون که پدران شان اعتقادات مذهبی شدید داشتند. خیلی خانواده مذهبی بودند.
پدر شهید حسن آبشناسان آنقدر عاشق امام رضا (ع) بود که بعد از گذشت مدتی منزل خود را در محله نازی آباد رها کرد و به مشهد رفت و در رواق های حرم امام رضا (ع) زندگی می کرد. بعد از مدتی یک خانه خرید و خانواده را هم به مشهد انتقال داد. به خاطر عشق به امام رضا (ع) خانه شان در محله نازی آباد تهران را فروختند، و همه افراد خانواده حسن آبشناسان رفتند مشهد. لذا حسن از دوران کودکی در برنامه هیئت های مذهبی حضور داشت. اصلاً افسرهای باشگاه افسران شیراز به حسن می گفتند «شیخ حسن». با آنکه خوش پوش ترین افسر آنجا بود و بیشتر با ورزش سرگرم بود. بی آنکه تظاهر کند، پیدا بود که چه قدر به دینش پایبند است. یکی دو تا از افسرهای دیگر هم خیلی مذهبی بودند، مثل همان سرهنگ حجازی که دوست خانوادگی مان بود.
موقعی که خانواده آبشناسان به مشهد منتقل شدند، شما و حسن کجا زندگی می کردید؟
خانواده آبشناسان قبل از ازدواج ما به مشهد انتقال یافتند. حسن آن موقع بین شهرهای شیراز، دزفول، اهواز و سایر مناطق در حال مأموریت بود. ما آن موقع که به این شهر و آن شهر جابجا می شدیم ازدواج کرده بودیم. او هرگز در نازی آباد سکونت نداشت. خانواده اش آنجا زندگی می کردند که به خاطر علاقمندی شدیدی که به امام رضا (ع) داشتند، رفتند مشهد. خود آبشناسان هم خیلی به همه ائمه (ع) ارادت داشت. اصلاً دست نوشته های او همه نماد عشق به ائمه بودند. برای ائمه اطهار (ع) احترام شدید قایل بود. همه برنامه های زندگی اش را واقعاً از روی قرآن انجام می داد. در مسائل جنگ و جهاد به گفتارهای قرآن رجوع می کرد. در برنامه ریزی عملیات چریکی و تکاوری در دوره هشت سال دفاع مقدس به جنگ های پیامبر (ص) استناد می کرد. واقعاً از قرآن و نهج البلاغه الگو می گرفت.


حضور آبشناسان در جبهه حرکت عاشقانه بود
ستوان آبشناسان در تيپ 65 زرهي دزفول

کمی هم از بینش سیاسی شهید آبشناسان بگویید. آن موقع در مسائل سیاسی هم بحث می کرد؟

در مسائل سیاسی هرگز بحث نمی کرد. ولی عشقش را به امام (ره) در بین افراد خانواده نشان می داد. به روشنی احساس می کردم که چقدر امام را قبول دارد. هرگاه از جبهه می آمد خانه و پای تلویزیون می نشست، به تمام صحبت های امام گوش می کرد. به طور مثال به مناسب عید غدیر خم قرار بود حسن با عده ای از فرماندهان ارتش به دیدار امام (ره) بروند. این اولین بار بود که حسن می توانست امام را از نزدیک ببیند، و از این جهت خیلی خوشحال بود. لباس های خود را پوشید و آماده حرکت شد که از طریق تلفن به او خبر دادند که کارت ملاقات تمام شده است. من احساس کردم کارشکنی در کار است. چطور ممکن بود که برای یک فرمانده لشکر کارت ملاقات نباشد. فکر کردم حسن بسیار افسرده خواهد شد و نگران شدم. اما او با آرامش لباس های خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان (عج) محروم نکند. هر وقت خودش بخواهد امام را هم زیارت خواهیم کرد. دقایقی بعد تماسی دیگر حسن را مجدداً برای ملاقات امام دعوت کرد و سرهنگ هم با لبخند به دیدار امام رفت. همان شب خبر ملاقات را از تلویزیون پخش کردند. افراد خانواده به دنبال چهره حسن بودند که او با خنده گفت: دنبال من نگردید، من آن عقب ها نشسته بودم تا دوربین مرا نبیند.

قبل از پیروزی انقلاب چگونه بود؟

همانگونه که اشاره کردم، قبل از انقلاب خیلی مذهبی بود. ولی ما در مسائل سیاسی صحبت نمی کردیم. چون ما حرکت مان.... حرکت پدرم و حرکت شهید آبشناسان برای خدا بود. آن موقع وضعیت ارتش جوری بود که ما ناچار بودیم عقایدمان را پنهان کنیم. ناگزیر بودیم همه چیز را پنهان کنیم. باور کنید بعد از سالیان سال که انقلاب پیروز شد، آنگاه فهمیدیم که «ساواک» همان سازمان امنیت است. اصلاً آن موقع آبشناسان سرش در کار خودش بود. ولی خیلی چیزها را ناخودآگاه قبول نمی کرد. مثلاً می خواستند او را برای جنگ در ظفار به عمان اعزام کنند. نه فقط عمان، یک جای دیگر هم بود که حتی از او امتحان گرفتند. با زبان انگلیسی هم خوب آشنا بود. به خانه که برگشت از من پرسید: چی کار کردی؟
گفتم: چطور مگه... چی شده؟
گفت: موقعی که رفتم امتحان زبانم بند آمده بود. هیچی جواب ندادم. خدا را شکر که برای اعزام به عمان انتخاب نشدم.
در هر صورت، در هر کاری به قدری خدا به او کمک می کرد، که حتی روزی از دستش کاغذی افتاده بود زمین که رکن دو ارتش او را احضار کرد. ولی به قدری خدا به او کمک کرد که از رکن دو نجات یافت. اگر آن دست نوشته به دست سازمان اطلاعات می افتاد، شاید بلایی سر آبشناسان می آوردند. ولی نمی دانم چه طوری آن کاغذ ناپدید شد. خداوند در اینگونه مسائل خیلی به آبشناسان کمک کرد. خدا را شکر هیچ کار خلافی نداشت. خیلی چیزها شهید آبشناسان را ناراحت می کرد. ولی او هیچ واکنشی نشان نمی داد. اما از حرکات او معلوم بود که کار خلاف را دوست ندارد.

در دوران انقلاب هنوز در شیراز زندگی می کردید؟

تا چند ماه قبل از پیروزی انقلاب همچنان در شیراز زندگی می کردیم. شرایط سختی داشتیم. چون خانواده های مان اهل راهپیمایی و تظاهرات بودند و حسن افسر نیروی مخصوص ارتش. بیشتر از همه نگران او بودیم که نکند مجبور شود رودرروی مردم بایستد. لذا به رغم عشق و علاقه اش به ارتش، در آستانه پیروزی انقلاب تصمیم گرفت استعفا دهد و استعفانامه را هم نوشت. ولی ناگهان روی آرنج دستش غده بزرگی سبز شد. دکترها گفتند «آرنجت آب آورده و باید عمل جراحی شود». حسن در بیمارستان ارتش شیراز بستری شد. شرایط عجیبی بود. همه از شنیدن خبر بستری شدن حسن خوشحال شدیم. شب 22 بهمن سال 1357 دست او را عمل کردند. با دست باند پیچی شده خوابیده بود روی تخت بیمارستان و من هم بالای سرش نشسته بودم. ناگهان یکی از افسرها دوید توی اتاق و گفت: «ارتش تسلیم شد. بختیار هم فرار کرد هیچ کس نمی داند کجاست، رادیو اعلام کرد که انقلاب پیروز شده».
یکی دو نفر بی اختیار کف زدند. یکی دو نفر هم اظهار خوشحالی کردند. هنوز کسی درست و حسابی باورش نشده بود. آن موقع در راهرو بیمارستان تلویزیون نبود. توی اتاق رادیو هم نداشتیم. اخبار دهان به دهان به گوش مردم می رسید. حسن به قدری هیجان زده شده بود که نمی توانست مثل همیشه احساسات خود را پنهان کند. از بیمارستان که مرخص شد و به خانه بازگشتیم نگرانی ام بیشتر شد. تمام روز پشت پنجره نشسته بودم. چشمم به کوچه بود و گوشم به در که کی بیایند حسن را بگیرند.


حضور آبشناسان در جبهه حرکت عاشقانه بود
سرهنگ آبشناسان هنگام صدور فرمان عمليات قادر در شمال عراق

از چه نگران بودید؟

چون حسن آبشناسان ارتشی بود. ولی او به ترس من می خندید.
به من می گفت: من کاری نکرده ام که بترسم.
گفتم: تا ثابت شود که تو ضد انقلاب نیستی و کسی را نکشته ای، معلوم نیست چقدر طول بکشد.
گفت: نترس. چه کسی می تواند مرا بگیرد؟
به پشت بام اشاره کرد و گفت: اگر دیدی نیستم دنبالم نگرد.
خانه های شیراز به هم چسبیده و بام خانه مان به بام های همسایه ها راه داشت. می شده سه محله را در نوردید. می دانستم کسی حریف حسن نمی شود. اما او هم اهل فرار نبود.
چند روزی گذشت تا اینکه روزی در خانه را زدند. رفتم پشت در و گفتم: بفرمایید.
صدای غریبه ای گفت: لطفا تشریف بیاورید.
ناگهان دلم ریخت پایین. دستم جوری لرزید که ظرف میوه افتاد زمین. در را که باز کردم، دیدم تا سر کوچه افراد مسلح ایستاده اند. آمده بودن حسن را ببرند. چند نفرشان اجازه گرفتند و وارد خانه شدند. خانه سرهنگ ها در آن روزها مثل کاخ بود. ولی خانه حسن آبشناسان خیلی ساده بود. تمثال حضرت علی (ع) روی دیوار اتاق آویخته شده بود.
حسن خیلی خونسرد پرسید: بله.... بفرمایید؟
یکی شان پرسید: اینجا منزل جناب سرهنگ آبشناسان است؟
حسن گفت: صبر کنید لباس بپوشم.
مثل همیشه لباس کارش را پوشید و آماده رفتن شد.
به من گفت: این آقایان وظیفه شان را انجام می دهند، شما نگران نباشید.
شبانگاه زنگ زدند و گفتند: نگران نباشید، جای جناب سرهنگ آبشناسان خوب است. یکی از اتاق های یک خانه مصادره ای را با تخت و امکانات در اختیارشان گذاشته ایم.
گفتم: شوهر من روی سنگ خوابیده، دل من برای نرمی تخت خوابش نمی سوزد. از این می سوزد که نمی دانید چه کسی را گرفته اید.
فردا که به خانه بازگشت از او پرسیدم جریان چیست؟
گفت: سؤال و جواب هایی مثل گزینش کرده بودند. پرسیدند نظرت درباره رژیم پهلوی چیست؟ درباره کمونیست ها چه فکر می کنی؟ خب من جوابشان را خیلی خوب دادم و آزاد شدم.

از زندگی تان با شهید آبشناسان به عنوان یک افسر نیروی مخصوص که همیشه بایستی در شیراز و دزفول و اهواز و در جبهه باشد راضی بودید؟

البته عشق واقعیم این بود که همیشه شهید آبشناسان در کنارم باشد. ولی نه برای جنگ و نه برای مأموریت هایی که به شغل او ارتباط داشت، به هیچ عنوان نه دخالت می کردم و نه اعتراض می کردم. از زمانی که ازدواج کردیم... بالاخره من خانواده یک ارتشی بودم. خانواده ای بودیم که زندگی مان بد نبود. حالا آنچنانی هم نبود. چون معمولاً آن زمان تا کسی مال حرام نخورد آن قدر پولدار و صاحب زندگی مرفه نمی شود. ولی خوب بالاخره با حقوق ارتشی، خانواده خوبی بودیم. خانواده شهید آبشناسان از نظر درآمد مالی خیلی بالا نبود. ولی از نظر معنوی خوب بود. ولی من با عشق با او ازدواج کردم.
زمانی که به اهواز منتقل شد، اولین بار که وارد اهواز شدم یک دفعه شوکه شدم. می توانستیم بهترین زندگی را داشته باشیم. چون در خانه ای که صاحب خانه هم زندگی می کرد، دو تا اتاق اجاره کرده بود. ولی برای من مهم نبود. دو تا اتاق داشتیم تا دزفول تا اندیمشک، همیشه اینجوری زندگی کردیم و بچه ها به دنیا آمدند. بعد که خانه سازمانی گرفتیم کمی راحت تر شدیم. ولی به هیچ عنوان به چیزهایی که مربوط به کار اوست، و مربوط به چیزی که می دانستم دست خودش نیست که بخواهد انتخاب کند، من مخالفتی نداشتم. با وجودی که با آبشناسان زندگی کردن کار آسانی هم نبود، اما همیشه احساس می کردم یکی از خوشبخت ترین انسان ها بودم. چون اصلاً آدمی نبود که هرچی به او بگویم و او هم بگوید چشم. همه این خاطرات در کتاب خود نوشته ام.

نقل شده که شهید آبشناسان یک نظامی مقرراتی بود. رفتار او در خانه چگونه بود؟

باور کنید که این انسان به قدری فروتن بود... من الان در دفتر خاطراتم دارم. هنوز شهید نشده بود. یعنی درست سالی که شهید شد، هیچ وقت به من عیدی یا کادو و از این چیزها نمی داد. ولی روزی یک دانه از این تقویم ها را به من داد. یک اسکناس هزار تومانی و یک قطعه عکس خود را درون تقویم گذاشته بود و به عنوان عیدی به من داد. من آن را دفتر خاطراتم کردم. وقتی به مرخصی آمد، تقویم را نشان او دادم. می خواهم بگویم که این انسان با وجودی که فروتن و متواضع بود، در عین حال مقتدر شجاع هم بود.
همه این ارزش ها را که می گویم شاید در یک انسان وجود نداشته باشد. ولی آبشناسان همه اینها را داشت. او انسانی متعهد، متجدد و کم حرف بود. هر کاری می خواست بکند می کرد. وقتی تقویم را به او نشان دادم، گفت: چرا اینها را نوشتید؟
گفتم: چه اشکالی دارد؟
گفت: تا زنده هستم این چیزها را ننویسید. امکان دارد مغرور شوم.
ولی من واقعاً این اعتقاد را داشتم که آبشناسان یک انسان فروتن است. چون من هم به آسانی این طوری نمی گفتم... زود هم چیزی را قبول نمی کردم. ولی بعد از گذشت 23 سال زندگی به طور قطعی برای من ثابت شد که شهید آبشناسان امکان نداشت حرفی را بزند و دوباره آن را تکرار کند. یعنی آن حرفی را که از نظر تربیتی به بچه ها یا خود من می گفت باید انجام می شد. حال چیزهایی هم که به زندگی مان ارتباط داشت، من باید با شگردهای خاصی که یک زن خوب می تواند در زندگی داشته باشد، کاری کنم که همیشه هم این طوری نباشد که ما حتماً اجازه بگیریم کاری را بکنیم. یا اگر توصیه ای به بچه ها داشت به صورت یک شعار زندگی می نوشت و بالا سر تخت بچه ها قرار می داد. مثلاً «کم بخور... کم بگو... کم بخواب». این توصیه را بالا سر تخت بچه ها قرار می داد. هیچ وقت نمی آمد بنشیند بگوید این کار را بکن، این کار را نکن.
به طور مثال یک قاب عکس حضرت ابوالفضل العباس (ع) در خانه داشتیم که زیر آن این جمله را نوشته بود: «گر بر سر نفس خود امیری مردی. گر دست فتاده ای بگیری مردی». بعد می آمد با کارد سنگری تابلوی «یا پوریای ولی» روی دیوار می کوبید. شما فکر کنید هر کسی با یک پونزی می تواند این تابلو را روی دیوار بکوبد. ولی آبشناسان جوری می زد تا هم قدرتش را نشان دهد و هم آن خصوصیات اخلاقی و خوب خود را به بچه ها القا کند.


حضور آبشناسان در جبهه حرکت عاشقانه بود

شهید آبشناسان با توجه به تخصص ها رزمی و تکاوری که در طول سالیان دراز کسب کرده بود، بفرمایید از روزی که جنگ تحمیلی شروع شد، چه احساسی نسبت به جبهه و جنگ داشت؟

شما اصلاً مگر می توانستید دل او را بفهمید. مگر آبشناسان در مورد شخصیت خود و رفتارش و کارهایی که می کرده برای ما صحبت می کرده است. ما خیلی از این مسائل را بعد از شهادت او فهمیدیم. هرگز در خانه خودش را مطرح نمی کرد.

خانم زنده نام، دشمن به میهن مان حمله کرد و آنگاه هزاران بسیجی و نظامی عاشق برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کردند. بعد از حمله عراق چه ذهنیتی در مغز آبشناسان شکل گرفت؟

اصولاً حرکت شهید آبشناسان بعد از تهاجم قوای بعثی به کشورمان یک حرکت عاشقانه بود. بعد از حمله عراق او واقعاً احساس وظیفه کرد که عازم جبهه ها شود. روزهای اول جنگ خیلی از ارتشی های قدیمی رفتند. خیلی ها هم پاکسازی شدند. به جای آنها افسران جوان گذاشته بودند. خیلی از همقطارهای حسن که نمی توانستند زیر دست فرمانده های جدید کار کنند، استعفا دادند. حتی یک عده از ارتشی ها که تیمسار بودند و بعد از انقلاب از ارتش بیرون آمدند و برای خودشان مغازه باز کردند به او گفتند: «حسن مگه دیوانه شده ای که می خواهی زن و بچه و همه را ول کنی و به جبهه بری؟ چه طور تحمل می کنی زیردست کسی باشی که به اندازه تو تجربه ندارد؟».
ولی حسن آبشناسان به آنها جواب دندان شکنی داد و گفت: «من مثل یک دکتر جراح می مانم. مگه میشه در اتاق عمل وسط عمل جراحی مریضم را ول کنم بروم؟ پس این لباس را برای چی پوشیده ام؟ برای چی این همه دوره های نظامی را دیده ام؟ ما این همه آموزش دیده ایم. تمرین کرده ایم، دوره گذرانده ایم که امروز به درد مملکت بخوریم، وگرنه همه آن کارها بی فایده بوده». راست می گفت تا آخر هم سر این حرفش ماند. با هر کس که می دید واقعاً می خواهد خدمت کند، کار می کرد، فرق نمی کرد سپاهی باشد یا بسیجی یا پیش مرگ های کرد یا هر کس دیگری.
اصولاً عشق به میهن و اسلام او را آشفته کرده بود. در مورد مسئله جنگ می گفت: «چون سرنوشت اسلام در کار است ما باید برویم دفاع کنیم. از آن پس روزی نبود که در جبهه نباشد، به استثنای یکی دو ماهی که در سال 1362 از قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) به علت بیماری آمد بیرون».

رفتار آبشناسان در اوایل جنگ چگونه بود؟

از روز اول جنگ برای من به صورت یک قهرمان تجلی کرد. به یاد دارم در یکی از روزی سال 1358 تصمیم گرفته بودیم با همدیگر بازار برویم و مانتو و شلوار خریداری کنیم. از آن نوع مانتوهایی که گفته بودند باید در ادارات بپوشید. اما قبل از رفتن مان به آبشناسان خبر دادند که هرچه سریعتر به یگان خود ملحق شود. چون آن روزها غائله کردستان آغاز شده بود. اصولاً وقتی سرنوشت اسلام و کشور در کار باشد، در فرهنگ آبشناسان یک کلمه «نه» وجود نداشت. همیشه آماده به خدمت بود. با عشق و علاقه رفت جبهه و تا آخرش هم ایستاد و سرانجام به شهادت رسید.

از انتصاب او به فرماندهی لشکر 23 نوهد تاکنون مطلبی را برای شما بازگو نکرده است؟

آستان ملکوتی امام هشتم (ع) حسن را شیفته کرده بود. به همین علت برای انجام هر کاری به آقا توسل پیدا می کرد، و می گفت: «باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم». از پذیرفتن فرماندهی لشکر 23 نوهد خودداری کرد و به شهید صیاد شیرازی گفت: «تا از امام رضا (ع) اجازه نگیرم چیزی نمی گویم». زمانی که به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعت های طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند. مثل اینکه دردهای درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه (ع) التیام می بخشید. شبی در عالم رؤیا دیدم شهید مطهری پرونده ای را به محضر امام (ره) راحل آورد و با اشاره به حسن آبشناسان گفت این پرونده متعلق به ایشان است. امام نگاهی به پرونده انداختند و با تبسم پاسخ دادند: «پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند». ماجرای خوابم را برای حسن تعریف کردم. او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و گفت: «جواب من همین است و شاید با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم انشاء الله«.


حضور آبشناسان در جبهه حرکت عاشقانه بود

در دوران زندگی با شهید آبشناسان چه خاطره شیرینی دارید؟

خاطره خوب من شنیدن خبر اینکه دارد می آید... خاطره ای مشخصی که بخواهیم بازگو کنم ندارم. در حقیقت ما خوشی های ظاهری نداشتیم همان حضور و وجودش برای من بهترین خاطره بود. به طور مثال زندگی من این طور نبود که وقتی بچه ها به دنیا می آیند پدران بدوند به نشانه چشم روشنی طلا بخرند. در زندگی من از این حرف ها خبری نبود ولی همیشه با محبت بود... مهربان بود... به یاد دارم وقتی پسر دوم من در دزفول به دنیا آمد آنقدر حالم بد بود که حتی هیچ خانمی پیش من نبود. آبشناسان در اینگونه مسائل خیلی انسان راحتی بود. در صورتی که مطمئن بودم من عزیزترین فرد برای او هستم. من این دیدگاه را با استناد به یادداشت های او می گویم. ولی هیچ وقت آدمی نبود که با برخی کارهای ظاهری بخواهد به من بفهماند کجا به من خوش گذشت و کجا به من بد گذشت. ولی همیشه حضور او در خانه برای من بهترین خاطره بود.

در ماه های قبل از شهادت آبشناسان احساس کرده بودید که این دلاور مرد اسلام و میهن به زودی شهید خواهد شد؟

در روزهای آخر حیات حالت ملکوتی عجیبی پیدا کرده بود. زمانی که نماز را به او اقتدا می کردم، احساس می کردم نور عجیبی از وجود او می درخشید. گریه ها و ناله های شبانه او بیشتر شده بود و لحظه ای روی پا بند نمی شد. وقتی برای دیدن محل شهادت آبشناسان به اشنویه رفتم، اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد اتاق استراحتگاه شهید بود، که پس از بازگشت از ارتفاعات لولان در آنجا استراحت می کرد. در آن اتاق در کنار تخت خواب او خطوط تلفن fx وجود داشت. که من با مشاهده آنها گفتم: ای بابا این همه تلفن اما دریغ که یک تماس هم نمی گرفت.
از آخرین روزهای حیات شهید آبشناسان یادداشت های جالبی مانده که جلب توجه می کند. در یکی از این یادداشت ها آمده است: «خواب دیدم در زمین راه نمی روم و در هوا پرواز می کنم. ولی هواپیما اوج ندارد. حدود دو سه متری زمین بود که مانعی در جلوی پرشم به وجود آمد که با گفتن یا علی اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم». در کشور اسلامی ما قهرمانانی زندگی می کردند که چه در زمان حیات شان و چه در زمانی زندگی بعد از شهادت شان همیشه قهرمان بودند. شایسته است جلوه قهرمانی این افراد و ارزش معنوی شان همیشه زنده باقی بماند که این وظیفه ما بازماندگان است. در اوایل جنگ در جبهه های جنوب به «شیر صحرا» شهرت یافته بود. در موقعی هم که تیر خورده بود هرگز نشان نمی داد که مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. حتی اجازه نمی داد که دیگران بفهمند. چرا که هموطنان عرب جنوب همه امیدشان آبشناسان بود. جنگ های چریکی فوق العاده ای آنجا انجام می داد. در آخرین روزهای حیات که فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) را برعهده داشت دستاوردها و موفقیت های بسیاری در آنجا داشت، که به پدر کردستان معروف شد.

آخرین تماسی که با همدیگر داشتید چه وقت بود؟

آخرین تماسی که با آبشناسان داشتم شب عاشورا بود. شب عاشورا پای تلویزیون نشسته بودم و گریه می کردم و برای او نامه می نوشتم که ناگهان ساعت 24 نیمه شب تلفن زنگ زد. چون وقتی در عملیات قادر فاتح شدند، یکشبه آمده بود تهران و به منطقه برگشته بود. مقصود من از این حرف، اشاره ای است به آخرین صحبت های من و آبشناسان بود. از تماس او خوشحال شدم و دویدم پای تلفن و به او گفتم: «من برای شما نامه نوشته ام و همراه لباس های شما در ساک قرار داده ام».
به من گفت: «احتیاجی نیست. اینجا لباس گرفته ام».
پرسیدم: «در حال حاضر وضعیت آنجا خطرناک نیست؟»
به شوخی گفت: «بالاتر از خطرناک.»
گفتم: «همین الآن داشتم برای شما آیه الکرسی می خواندم».
گفت: «نیازی نیست برای من آیه الکرسی بخوانید! برای آن سربازهایی که در خط مقدم حضور دارند آیه الکرسی بخوانید. خواندن زیارت وارث هم یادتان نرود».
می خوام بگویم که آبشناسان حتی برای خودش نمی خواست دعا بخوانیم. همیشه طوری صحبت می کرد که فکر می کردم جای او راحت است. یا اصلاً در خاک عراق نیست.
بعد از گذشت چهار روز از این تماس تلفنی، خبر شهادت او را به ما دادند. از آن پس او را ندیدم. حتی آن نامه و ساک لباس دست نخورده ماندند. آبشناسان با افتخار زندگی کرد و با افتخار به شهادت رسید.

بعد از شهادت آبشناسان زندگی تان را چگونه ادامه دادید؟

حسن تازه شهید شده بود که بیمار شدم، دکترها گفتند باید بستری شوید. رفتم بیمارستان. برای پذیرش. آزمایش، عمل جراحی، برای هر چیزی اجازه همسر می خواستند.
پرستارها می گفتند: اینجا را باید همسرتان امضا کند.
می گفتم: همسرم نیست... نیست که امضا کند.
بالاخره بستری شدم. بچه ها، دوستان، خانواده ام می آمدند ملاقات و می رفتند اما خیلی احساس تنهایی می کردم... احساس بی کسی... جای همه فقط حسن را می خواستم، کافی بود حسن آنجا باشد، روزی به او گفته بودم: «اگر شهید بشوی آمادگی اش را دارم».
ولی بعد از شهادت فکر کردم چه طور به او گفتم «آمادگی اش را دارم».
ده روز بعد از شهادت حسن از مدرسه شاهد فرستادند دنبالم، کسی باور نمی کرد بتوانم درس بدهم، اما اگر می خواستم سرپا بمانم باید کار می کردم. کارکنان مدرسه من را به نام زنده نام می شناختند. وقتی رسیدم جلوی کلاس دیدم روی تابلو نوشته کلاس اول، خانم آبشناسان. دلم آرام شد. حالم خوب شد. خوشحال بودم که هنوز خانم آبشناسان هستم. داخل کلاس شدم. پنجاه تا شاگرد داشتم که بیشترشان فرزند شهید بودند. همیشه کلاسم را با رنگ های شاد تزیین می کردم و به جای امضا پای مشق بچه ها برایشان گل می کشیدم. بچه ها می پرسیدند: خانم، گل کم نمی آید؟
آن روز هم با گریه برای شاگردان گل می کشیدم. بدون اراده و بی صدا اشک می ریختم. این جوری زندگی را ادامه می دهم.


منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 83

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده