نوید شاهد - « برادر زن‌دایی‌ام با یک ژ3 وارد خانه شد. آن را از پادگان برداشته بود. گویا مردم به پادگان‌ها یورش برده و سلاح‌ها را با خود برده بودند. او مدام سلاحش را نوازش می‌کرد و با خود می‌گفت: امشب این را می‌گذارم زیر متکای خودم! ...» ادامه این خاطره از زبان "زهرا همافر"، از زنان امدادگر قزوین در جبهه‌ها را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطرات/ امشب این را می‌گذارم زیر متکای خودم!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه زهرا همافر، بیست و چهارم مرداد ماه سال 1342 در شهر قزوین به دنیا آمد، تا ترم دوم کارشناسی مامایی درس خواند، با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد، در بیمارستان ابوذر سرپل ذهاب و بیمارستان امام خمینی(س) تهران مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

امشب این را می‌گذارم زیر متکای خودم!

زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین خاطره‌ای از جبهه‌ها روایت می‌کند: 
روز دوازدهم بهمن 57 در منزل بودم، قرار بود برویم تظاهرات که گفتند تلویزیون می‌خواهد مراسم ورود امام را به نمایش بگذارد همه با شور و شوق پای تلویزیون نشسته بودیم که یک باره برنامه قطع شد و اعصاب همه به هم ریخت.

من به شدت خشمگین شدم. کتانی به پا کردم، چادرم را برداشتم و بیرون رفتم. ملت نیز رهسپار خیابان‌ها شده بودند. چند روزی بیشتر دلم تاب نیاورد و صلاح دیدم برای آگاهی از رخدادهای کشور در بطن حوادث باشم؛ بنابراین ساکم را بستم و راهی تهران شدم.

22 بهمن در خانه دایی ابوالفضل بودم. آن شب تیمسار نصیری رئیس ساواک توسط انقلابیون دستگیر شد. من و دایی پای تلویزیون نشسته بودیم و به دقت مشغول تماشای اخبار بودیم. ناگهان صدای زنگ برخاست و تمرکزمان را به هم زد. 

درب را باز کردیم. یک باره برادر زن‌دایی‌ام با یک ژ3 وارد خانه شد. آن را از پادگان برداشته بود. گویا مردم به پادگان‌ها یورش برده و سلاح‌ها را با خود برده بودند. او مدام سلاحش را نوازش می‌کرد و با خود می‌گفت:«امشب این را می‌گذارم زیر متکای خودم!»

آن روزها برای مردم دست یافتن به اسلحه برای مبارزه با شاه یک رویا بود. بعدها امام امر فرمودند کسانی که اسلحه دارند بیاورند و تحویل دهند. او هم رفت و عودت داد. 

26 بهمن که تیمسار نصیری را محاکمه می‌کردند؛ دایی جان ابتدا در سه متری تلویزیون نشسته بود. ولی رفته‌رفته آنقدر خودش را جلو کشید تا چسبید به آن. انگار قصد داشت سیلی را که در زمان دستگیری از تیمسار خورده بود را از پشت شیشه تلویزیون تلافی کند.

چشمان پیرمرد از خوشحالی برق می‌زد

یک روز بعدازظهر که مادرم منزل نبود با شنیدن صدای فریاد یک پیرمرد دوره‌گرد، فکری به ذهنم رسید. سریع برادرم حمید را صدا کردم و گفتم:«چطور است این مبل‌ها را بدهیم ببرد؟».

او هم بدون مکث پذیرفت و آنها را کشان‌کشان جلوی درب بردیم. چشمان پیرمرد از خوشحالی برق می‌زد. بدون دریافت پولی همه مبل‌ها را دادیم برد. حتی میز وسط و عسلی‌ها را.

مادرم که از بیرون آمد خشکش زد. اتاق خالی شده بود و ما روی قالی نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می‌کردیم. برای پایان دادن به حیرت و تعجب مادر گفتیم:«دزد به خانه نزده! ما چون نمی‌خواهیم طاغوتی باشیم خودمان مبل‌ها رادادیم نمکی برد. تازه اینطوری جا هم بازتر شد.

از آنجا که آن زمان به علت پایین بودن سطح زندگی اکثریت مردم، داشتن مبل و برخی امکانات رفاهی از نشانه‌های تجمل‌گرایی به شمار می‌رفت و مقبول اذهان عمومی نبود، آن شب هیچ‌کدام از والدین‌مان ما را بازخواست نکردند.

منبع: جلد یک کتاب به قول پروانه(روایت خاطرات زهرا همافر از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده