سه‌شنبه, ۱۸ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۴۶
نوید شاهد – در قسمتی از کتاب "ستاره شب" که روایتی از سیره و منش سید آزادگان، شهید "ابوترابی‌فرد" است، می‌خوانید: «نانوایی محله‌مون ورشکست شده و با داشتن 5 بچه، می‌خواهند خانه‌اش را بفروشند تا قرض‌هایش را بدهند، من هم شب گذشته متوسل شدم که مشکل ایشان را حل کنم و الان هم خوشحالم».
برشی از کتاب

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب "ستاره شب" روایتی از سیره و منش سید آزادگان، شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد به قلم حسن شکیب‌زاده است.

این کتاب مجموعه خاطرات بستگان و دوستان از سید آزادگان، شهید ابوترابی‌ است که نخستین ‌بار سال 1389 با تیراژ 3 هزار در 136 صفحه و ناشر اندیشه زرین به چاپ رسیده است. 

همچنین این کتاب به دلیل استقبال خوانندگان و علاقمندان مطالعه در حوزه ایثار و شهادت برای دومین بار سال 1393 با شمارگان 2 هزار نسخه و ناشر حدیث امروز منتشر شده است.

کتاب فوق در 3 فصل شامل خاطرات خانواده و بستگان، خاطرات دوستان و نزدیکان و بازگویی روز عروج است. 

کتاب ستاره شب دارای یکصد خاطره خواندنی به ویژه خاطره ماندگار نحوه عروج این آزاده‌ سرافراز و پدر بزرگوارشان از زبان همراهان وی در سفر مشهد مقدس است. 

این کتاب به همت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین و با هدف ثبت کردن خاطرات شهید سیدعلی‌اکبر ابوترابی در طول تاریخ و آشنایی نسل جوان با زندگی این سید آزادگان تهیه، تدوین و منتشر شده است.

مرا نخواهید دید، یوسف گمشده‌ام، قدمش خیر بود، بچه لباسم را خیس کرد، حمل اسلحه، فالگیر، به بهانه بازی، انتقاد از تلویزیون، نان و آب دوغ و گشت شب از جمله عنوان‌های خاطره در این کتاب است.

در بخشی از این کتاب با بیان خاطرات احترام سادات ابوترابی‌فرد خواهر شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی آمده است:«پدر بزرگم وصیت کرده بودند وقتی آقا سید علی‌اکبر ازدواج کردند 18 هزار تومان به ایشان بدهند تا خانه بخرند.

یک روز پدرم به منزل ما آمدند و آن پول را به من دادند و گفتند این پول برای آسید علی‌اکبر است. آن را در جایی نگهداری کنید تا در وقتش به ایشان بدهیم!

چند روز از این موضوع گذشته بود که سید علی‌اکبر به منزل ما آمدند، من هم که اصلا حواسم سر جایش نبود به ایشان گفتم: حاج داداش! آقاجون 18 هزار تومان به من دادند تا شما خانه بخرید.

سید علی‌اکبر همین که این حرف را شنید ذوق کرد و انگار داشت از خوشحالی بال در می‌آورد. پرسید: کو آن پول، کجاست؟ گفتم: توی کمد. گفت: برو پول را بیاور. من هم رفتم و پول را آوردم و دادم به ایشان و گفتم: این پول را برای چی می‌خواهید؟

گفت: چند روزی هست که نانوایی محله‌مون ورشکست شده است و با داشتن 5 بچه، می‌خواهند خانه‌اش را بفروشند تا قرض‌هایش را بدهند، من هم شب گذشته متوسل شدم که مشکل ایشان را حل کنم و الان هم خوشحالم که می‌توانم با این پول بدهی او را بدهم ...»

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده