نوید شاهد - «هر بار که پرده در اثر حرکت و تکان اتوبوس کمی کنار می‌رفت زیر چشمی بیرون را نگاه می‌کردم دیدن خیابان، مغازه، مردم عادی و کلا محیط آزاد خیلی لذت‌بخش بود. دو سال بود در پشت آن سیم خاردارها جز بیابان برهوت چیزی ندیده بودم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات آزاده و جانباز "صفرعلی عالی‌نژاد" از مهاجرت خود به اردوگاه موصل است که تقدیم حضورتان می‌شود.
مهاجرت به موصل

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، آزاده و جانباز صفرعلی عالی‌نژاد در سال 1360 عازم جبهه شد و بعد از شرکت طی عملیات مطلع‌الفجر، بیست و هفتم آذر ماه سال 1360 در سن 17 سالگی به اسارت دشمن درآمد. وی بیست و ششم مرداد ماه سال 1369 در سن 26 سالگی بعد از حدود 9 سال وارد میهن اسلامی شد.

مهاجرت به موصل 

آزاده و جانباز صفرعلی عالی‌نژاد روایت می‌کند:
در یکی از روزهای زمستان سال 1363 چند درجه‌دار عراقی در حالی که یکی از آنها چند برگ کاغذ در دست داشت وارد اردوگاه شدند، به اتاق‌ها یکی یکی سر می‌زدند و می‌گفتند:" کسانی که اسم‌شان خوانده می‌شود وسایل خود را بردارند و بروند درون محوطه به ستون پنج بنشینند.

شنیدن اسامی بچه‌ها در حال خوانده شدن هیجان یا نه. بعد از حدود نیم ساعت وارد اتاق ما شدند همه سراپا گوش بودیم. تا به حال چند بار به همین صورت اسامی بچه‌ها را اعلام کرده بودند ولی در هیچ یک از آنها اسم من خوانده نشده بود ولی این بار خوشبختانه اسمم در بین ده نفر اول خوانده شد سریع بلند شدم وسایلم را برداشتم و به طرف بچه‌هایی که از اتاق‌های مختلف اسم‌شان خوانده شده بود و آنجا وسط محوطه نشسته بودند رفتم.

نمی‌دانستم به جای بهتری می‌روم یا بدتر، ولی خوشحال بودم بعد از دو سال یک تنوعی ایجاد می‌شود و به محیط جدیدی می‌روم. ما را سوار چند اتوبوس کردند و راهی شدیم، همه پرده‌ها را کیپ کشیده بودند کسی حق نداشت بیرون را نگاه کند در هر اتوبوس چند سرباز مسلح بود و دو یا سه ماشین شبیه به پاترول هم اتوبوس‌ها را اسکورت می‌کرد.

هر بار که پرده در اثر حرکت و تکان اتوبوس کمی کنار می‌رفت زیر چشمی بیرون را نگاه می‌کردم دیدن خیابان، مغازه، مردم عادی و کلا محیط آزاد خیلی لذت‌بخش بود. دو سال بود در پشت آن سیم خاردارها جز بیابان برهوت چیزی ندیده بودم.

هر چند دیدن محیط آزاد کمی هم آدم را هوایی می‌کرد و نفرت در بند بودن قدرت بیشتری برای اذیت پیدا می‌کرد ولی با این وجود نمی‌شد از این فرصت پیش آمده چشم‌پوشی کرد و از تماشای دنیای بدون دیوار و سیم خاردار لذت نبرد.

در اتوبوس هم موضوع فرار یکبار دیگر توسط همان اتاقی‌مان آقای "خلیلی" مطرح شد ولی فرصت مناسب پیش نیامد عراقی‌ها به شدت مواظب جوانب امنیتی بودند. بعد از چند ساعت به شهر موصل که در شمال عراق قرار داشت رسیدیم حدود 30 کیلومتر بالاتر از شهر موصل وارد یک پادگان بزرگی شدیم. 

درون این پادگان چند قلعه با دیوارهای خیلی بلند کنار هم قرار داشت که هر یک از آنها اردوگاه مجزایی محسوب می‌شد یعنی در هر کدام از آنها تعدادی از اسرای ایرانی از پانصد نفر تا هزار و هفتصد نفر به نسبت وسعت اردوگاه زندگی می‌کردند. 

البته زندگی که چه عرض کنم آنها داشتند با سپری کردن سخت‌ترین لحظات عمر خود هزینه باورهایی را که در جهتش گام‌های عملی برداشته بودند را می‌پرداختند.

منبع: کتاب طومار سکوت(ناگفته‌های صفرعلی عالی‌نژاد از 3161 روز اسارت)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده