یک دنیا خاطره درس آموز از بیان یک همسر و خواهر شهید:
نوید شاهد -ازدست دادن همسری چون حسن اقارب پرست برايش بسیار سنگین و ناگوار بود. البته دوری از برادر که سال‌های قبل اتفاق افتاده بود، خانم کلاهدوز را آماده چنین مصیبتی کرده بود. مردی آرام که تنها مهربانی از او به یادمانده است.آنچه می خوانید یک دنیا خاطره درس آموز از زنی است که رسالتی زینب گونه برای شوهرش ایفا می کند تا یاد عظمت وجودی همسرش برای همیشه در ذهن ها بماند:
شهید حسن اقارب پرست در قامت یک همسر

امیدوارم بتوانم تکلیفم را نسبت به شهید عزیزم ادا کنم .نمی‌دانم از کدام رفتار و اخلاق حسنه او آغاز نمایم. ایشان خیلی مهربان، با تقوا، فروتن، باوقار، در کار خیلی جدی، بی‌توجه به دنیای مادی، به فکر آخرت، عاشق مهدی (عج)، عاشق امام حسین(ع)، عاشق خدا، عاشق اهل بیت، محبوب فامیل و دوستان، چراغ فروزان خانه، مرد زندگی، رازدار همه، همسر نمونه، معلم و هدایت کننده زن و فرزند و بسیار بی ریا بود .برای هریک از خصوصیات بالا به طور خلاصه شرح می‌دهم :شهید حاج حسن آقا اقارب پرست بسیار مهربان بود. هرگز از زبانش نشنیدیم و ندیدیم که چیزی اظهار نماید، اگر با کسی دعوا می‌کرد و یا از کسی ناراحتی داشت همه را به خوبی یاد می کرد و خیلی با گذشت بود. بارها در فراق او به سر می بردیم و از او می خواستیم کمی ما را ناراحت کند تا در فراقش نسوزیم. در جواب فقط می‌خندید. هرگز در منزل از او تندی ندیدیم. و اما تقوا، تقوایش در سطح بالایی بود. همیشه سعی می‌کرد پایش را جای پای اهل بیت بگذارد. مرتب احادیث و مسائل شرعی را مطالعه می کرد، می شنید و انجام می داد و به ما می‌آموخت و ما دنباله روی او بودیم. از این کار لذت می‌بردیم و افتخار هم می کردیم .یکی از دوستان بعد از شهادت ایشان می‌گفت که من پشت سر این شهید اقتدا کردم و نمازخواندم. زیرا که همه ایشان را به داشتن تقوای کامل قبول داشتیم. پس از گذشت مدت کوتاهی از شهادت، با شنیدن ماجراها و صحبت های مختلف کم کم به شخصیت این شهید پی می برم .خیلی فروتن و باوقار بود. اغلب کارهای شخصی خودش را در منزل انجام می داد. حتی به ما نیز کمک می کرد. هیچ کاری را عیب نمی دانست .بیهوده گویی نمی کرد. بسیار سنگین و باشخصیت بود. در کمترین فرصت به مطالعه می پرداخت. در فاصله‌ی اداره به منزل، در وسایل نقلیه عمومی، در محله ای انتظار، حدیث یا سوره و یا دعایی را روی تکه کاغذ می نوشت و یا مي گفت من می نوشتم و در آن موقعیت ها حفظ می کرد. از این که وقت را بیهوده نگذرانده لذت می برد و خیلی شاد می شد .در انجام کارهای اداری خیلی جدی بود. هرگز تحت تاثیر احساسات خود واقع نمی شد و تا کاری را به پایان نمی‌رسانید، آرام نمی گرفت. در روزهای تعطیل مرتب می‌گفت: «حقوقی را که امروز گرفته ام در قبالش برای مردم چه کردم » همیشه دنبال این بود که نان حلال بخورد و به خانواده اش نیز غذای حلال بخوراند. در تهران صبح ساعت6 می رفت و شب ها 9 الی10 شب به منزل برمی‌گشت و باز قانع نبود. می‌گفت مردم خون خودشان را در این انقلاب ریخته اند، چطور من شب راحت در منزل بخوابم !از آغاز جنگ تحمیلی برای دفع تجاوز دشمن به جبهه رفت. بعد از سقوط خرمشهر یک سال در تهران بود. ولی تحمل نیاورد و مشتاقانه و داوطلبانه به خطوط مقدم جبهه پیوست و این که شب و روزش وقف جبهه بود، حقیقتا خشنود و راضی بود. ایشان هر 30 الی40 روز یک هفته به مرخصی می آمد. سه چهار روزش را به اداره می رفت و کمی به زندگی و بچه ها می رسید و سپس با علاقه به جبهه برمی گشت. نسبت به دنیای مادی خیلی بی توجه بود. حرص هیچ وسیله زندگی را نمی زد. یک بار ماشین ژیانش را و یک بار تمام اثاثیه منزلمان را به سرقت بردند. اصلا این مرد ناراحت نشد و صحبتی هم در موردش نمی‌کرد! مرتب به من می‌گفت خدا را شکر که شما و بچه ها سالم هستید و به شوخی می‌گفت حتما دزد احتیاج داشته که برده. مرتب به فکر مرگ و روز قیامت و توشه برای آخرت بود. به حق الناس خیلی اهمیت می داد و در این کار بیش از حد خودش را به زحمت می انداخت. در منازلی که نماز و خمس خبری نبود سعی می‌کرد نرود و اگر می‌رفت و بعد متوجه می شد کم کم رابطه اش را قطع می‌کرد .عاشق مهدی (عج) و امام حسین (ع) و عاشق رب عالمیان بود. یکی از دلایلی که برای رفتن به جبهه می‌آورد این بود که می‌گفت نور خدا در جبهه به وضوح دیده می‌شود. آرزو داشت در لحظه شهادت موفق به دیدار حضرت مهدی )عج) و امام حسین(ع) شود. هر وقت در مجلسی برایش تعریف می‌کردند از کسانی که خدمت حضرت مهدی (عج) رسیده اند یا در لحظه شهادت، خدمت سیدالشهدا (ع) رسیده اند آنچنان با صدای بلند گریه می‌کرد که ما را هم منقلب می‌نمود. همیشه تاکید می‌نمود که زندگی باید الگو داشته باشد. الگوی ما حضرت محمد(ص) و دوازده امام و برای شما هم حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) هستند. به زندگی این بزرگان نگاه کن و برای زندگی خودت برنامه ریزی کن. به حق که این شهید بزرگ هر حرفی به زبان می راند اول خودش عمل می کرد و به همین دلیل بود که تمام گفته هایش بر دل همه دوستان و فامیل می نشست. تمام دوستانش دوستش داشتند. تمام فامیل مشتاق دیدارش بودند. چون از مصاحبت با او لذت می بردند. بعد از صحبت ها، کتابی از احادیث به دست می‌گرفت و مجلسی را با صحبت های اهل بیت منور می‌کرد. در تمام میهمانی ها عقیده داشت که بعد از پذیرایی شکم، پذیرایی فکری هم باید انجام پذیرد و اصولا هر نشست و برخاستی را بدون شمع محفل کردن سخنان گهربار ائمه هدی و رسول گرامی (ص) بیهوده می‌دانست. ایشان به محض ورود به منزل با برنامه های خانه، خودش را توجیه می نمود. هرگز ناراحتی اداره را به منزل نمی‌آورد. مشکلات اعضای خانواده را یک به یک مرتفع می نمود و اگر بین بچه ها با یکدیگر و یا با من برنامه ای وجود داشت آنچنان راه حل ارائه میکرد که همه چیز به خوبی به پایان می رسید. همه اعضای خانواده در پی این بودیم که راحتی این پدر دلسوز را فراهم آوریم و در خدمت او باشیم. به عدالت قضاوت می کرد، هرگز نسنجیده سخن نمی‌گفت؛ مشکل گشای اغلب اختلافات خانوادگی دوستان بود، همیشه در اختلاف، میل به صلح داشت. در قلب پاک او فقط دشمنی با دشمنان اهل بیت بود و به همین دلیل شاهد بودیم که خونش به جوش آمد و برای سرنگونی دشمنان اسلام تا ریختن مایه حیاتش جنگید. مسافرت های زیادی می رفت و در عین حال از خانواده غافل نمی شد. ارتباطش با تلفن و یا نامه همیشه برقرار بود. در تمام مراحل ما را به کسب فیض نایل می گرداند. همیشه در کار خیر پیش قدم بود و هرگز تمایل نداشت کاری را که برای خدا می‌کند، کسی باخبر شود. در غیر ایام ماه مبارک رمضان روزه می گرفت و سعی می کرد کسی نفهمد. نمازهای شب را آنچنان می‌خواند تا کسی متوجه نشود. کارهای خیر را گاهی آنچنان پنهانی انجام می داد که حتی من هم متوجه نمی شدم و یا خیلی دیر می فهمیدم. او همسری بود نمونه، در زمان حیاتش به ایشان می‌گفتم: »آیا زنی هست که به شوهرش بگوید همسر من نمونه است و مثل شما خلق و خوی محمدی داشته باشد؟ در جوابم می‌گفت: بله هستند ولی شما نمی شناسیدبا این همه جای خالی شهید که حکم رهبری در منزل را داشت خدا می داند چه موقع پر خواهد شد. نمی‌دانم چرا وقتی انسان از شهید صحبت میکند روحیه شهادت در او بالا می گیرد، به ویژه این که شهید برادر یا شوهر آدم باشد. به قول شاعر: عطر می ریزد از دهان همه

شهید حسن اقارب پرست در قامت یک همسر

نام پاک شهید حق خوشبوست.

من برای اینکه بتوانم از خاطرات دور صحبت کنم باید برگردم به لحظه های آشنایی با شهید اقارب پرست. آن وقت ها ما در قوچان زندگی می کردیم و برادرم شهید کلاهدوز در شیراز بود. سال 1351 برای دیدن برادرم به همراه پدر و مادر به شیراز رفتیم. آن وقت ها برادرم با شهید هم اتاق بود. مدتی که ما در شیراز بودیم در انجام کارهای برادرم مثال شستن لباس هایش و شهید اقارب پرست فرقی نمی‌گذاشتیم. اصلا آنها دو دست لباس یکرنگ داشتند. فرق لباس آن ها این بود که لباس شهید اقارب پرست کمی بلندتر بود و دیگر اینکه او با ما نامحرم بود و ما وظیفه داشتیم موازین شرعی را در مقابل او رعایت کنیم .مدتی که در شیراز بودیم شهید اقارب پرست چند بار برای خواستگاری به اصفهان رفت؛ هر چند از ما پنهان می کرد و برای هر سفرش یک دست لباس می‌خرید و دست از پا درازتر بر می‌گشت. یک بار خاله شهید اقارب پرست به شیراز آمد. او پس از آشنایی با ما به شهید اقارب پرست پیشنهاد کرد با من ازدواج کند. در آن ایام حسن آقا به عنوان مترجم در کنار مهمانان خارجی بود. ما او را کمتر می دیدیم . ولی او با یوسف در مورد من صحبت کرده بود و شرایطش را به یوسف گفته بود .یوسف هم یکی از شب ها در مورد پیشنهاد او با مادرم صحبت کرد و بعد مرا صدا زد و پیشنهاد حسن آقا را به من گفت. من که منتظر چنین اتفاقی نبودم اول گفتم که شما شوخی می‌کنید و می‌خواهید مرا امتحان کنید، ولی وقتی عصبانیت برادرم را دیدم پی بردم که مسئله جدی است. لذا در جواب گفتم که من هم شرایطی دارم و باید در مورد آنها با حسن آقا صحبت کنم .البته آن روزها به عظمت روحی این مرد پی برده بودم و او هم خیلی راحت پیشنهاد مرا پذیرفت. چندی پس از مراجعت ما از شیراز، خانواده حسن آقا به مشهد آمدند و از من به طور رسمی خواستگاری کردند. بعد در یک شرایط ساده با هم نامزد شدیم و روز بعد حسن آقا مشهد را به قصد شرکت در کلاس های دکتر شریعتی ترک کرد و به تهران بازگشت. ما مدت یک سال نامزد بودیم و بعد با هم ازدواج کردیم و من به شیراز آمدم. آن روزها یوسف می خواست از ما جدا شود که با مخالفت حسن آقا روبرو شد و این امر بهانه ای شد که حسن آقا دخترخاله اش را به یوسف (شهید کلاهدوز) پیشنهاد کند و او آنقدر از دخترخاله اش تعریف کرد که یوسف به تنهایی به اصفهان رفت و از دخترخاله حسن آقا خواستگاری کرد. البته بعدها ما نیز وارد ماجرا شدیم و در مراسم بعدی شرکت کردیم و پس از عروسی برادرم با دخترخاله حسن آقا، هر دو خانواده در یک منزل بزرگتر با هم زندگی میکردیم. پس از مدت کوتاهی از زندگی مشترکمان، حسن آقا برای دیدن دوره به انگلیس اعزام شد. من به اصفهان آمدم و در کنار خانواده حسن آقا زندگی کردم. البته در این فاصله فرصتی به من دست داد که رشته تحصیلی خود را با اجازه حسن آقا عوض کنم و در رشته خانه داری دیپلم بگیرم. هر روز که از زندگی مشترک من با این مرد می‌گذشت به عظمت روحی و بزرگواری او پی می بردم و در مقابل این همه عظمت سعی میکردم که من هم به خواسته های این بزرگوار جامه عمل بپوشانم و به مرور خودم را در وجود او مستغرق بدانم. دیگر به واژه‌ی همسر او بودن فکر نمی کردم بلکه خودم را خدمتگذار این مرد می دانستم و به این خدمتگذاری افتخار میکردم. او همه چیز من بود و من هر چه می خواستم یا برای او یا به خاطر او بود. اوایل که بچه نداشتیم اگر فرصتی دست می‌داد به کلاس مبارزه با بهایی گری میرفتم. حسن آقا و داداش یوسف هم در این مسئله نقش داشتند. آنها حتی یک نفر را به داخل بهایی ها فرستاده بودند تا اطلاعات بگیرد و آنها بتوانند با داشتن اطلاعات کافی به مبارزه علیه بهایی ها اقدام کنند. من با تولد اولین بچه ام، مهریه ام را به حسن آقا بخشیدم و به این ترتیب ارادت خود را به این مرد نشان دادم. روزگار به سرعت می گذشت و ما یک مرتبه متوجه شدیم که صاحب چهار فرزند پسر هستیم. یک بار تیمسار شهید صیاد شیرازی با خانواده به منزل ما آمد و شب برای دعای کمیل به شاهچراغ رفتیم . آن شب شهید دستغیب را دستگیر کردند، شهید صیاد شیرازی در شلوغی و ازدحام، خانواده اش را گم کرد . پس از مدتی آنها را پیدا کردیم و به خانه آمدیم. نزدیکی های پیروزی انقلاب به تهران آمدیم . در تهران با شهید نامجو رفت و آمد داشتیم و من پی برده بودم که آنها یک گروه مخفی نظامی دارند. البته بعد ها فهمیدم که آنها حتی طرح ترور شاه را داشتند، ولی چون شاه لباس ضد گلوله پوشیده بود این مهم انجام نشد؛ در این مورد با من صحبتی نکرده بودند و من هم لازم نمی دانستم چیزی بپرسم. حسن آقا حتی مسئله ی رفتن به بغداد و ملاقات با امام را که در بازگشت از انگلیس از طریق ترکیه انجام داده بود به من نگفته بود. این مسئله را اخیرا از جناب سرهنگ خیر آبادی شنیدم .با پیروزی انقلاب و کثرت گرفتاری حسن آقا، ما کمتر موفق به دیدار آن بزرگوار می شدیم و چون من خودم را وقف این مرد کرده بودم، یک بار هم لب به اعتراض نگشودم و دوست داشتم او در خدمت اسلام و انقلاب باشد. من هم در منزل مشغول تربیت بچه ها بودم و به این طریق تکلیف شرعی خود را انجام می دادم .گاهی که فرصتی دست می داد با حسن آقا به مزار شهدا می‌رفتیم. حسن آقا آنجا با صدای بلند گریه می کرد و آرزوی شهادت می کرد. بارها مجروح شده بود، ولی بلافاصله پس از درمان مختصر، راهی میدان جنگ می شد .یک روز در مزار شهدا خیلی گریه کرد که من به او گفتم: «آقا جان! شما خودت شهید زنده ای، بنشین و کار کن ! همه که نباید شهید بشوند». او به طرف من برگشت و گفت: پس حتما تو راضی نیستی من شهید بشوم . بیا از خدا شهادت مرا بخواه و در ادامه گفت: « هر کس باید به نحوی از بین برود ؛ یکی با تصادف، یکی با مرگ طبیعی . مرگ حق است ولی من می خواهم شهید بشوم. دیگر از آن روز به بعد فقط راجع به شهادت صحبت می‌کرد. در آن لحظات وضعیت بدی داشتم . نه می توانستم حرف او را رد کنم نه می توانستم از عزیزترین فرد زندگی ام جدا بشوم. سر انجام به خاطر اینکه دل او نشکند، حاضر شدم که او را دعا کنم . آخرین خاطره از حج هر چه در مورد آن حج بگویم کم است. ما هر روز که به تظاهرات مکه، منا و عرفات می‌رفتیم وصیت می‌کردیم، چون معلوم نبود زنده برگردیم. وقتی از تظاهرات برمی‌گشتیم خیلی از زن ها چادر نداشتند، سر و صورت ها خونین بود و همه جا صدای تیراندازی می‌آمد. در خانه خدا، امنیت از ما سلب شده بود و می‌ترسیدیم که شب ها به ساختمان حمله کنند، همه متعجب شده بوديم .یکی می‌گفت با شوهرم رفته بودم و تنها برگشتم. یکی می‌گفت زنم گم شده و خلاصه خیلی وضع عجیبی بود .همه ناراحت و نگران بودند.  این همه مصیبتی که داشتیم، دست قضا مصیبت دیگری بر ما رقم خورد. یک بار من زن سرگروهمان را دیدم که با حسن آقا صحبت می‌کند. تا من خودم را به آنها برسانم حسن آقا رفته بود. از آن خانم پرسیدم شوهرم چه کار داشت و او گفت احوال شما را می‌پرسید. من هم دیگر قضیه را دنبال نکردم و به طواف رفتم. معمولا در آخر شب در محلی همدیگر را می‌دیدیم. آن شب تا ساعت دو بامداد ایستادم و حسن آقا نیامد. بعد ماشین هلال احمر مرا به ساختمانمان رساند .فردای آن روز تا ساعت ۳ بعدازظهر در ساختمان منتظر حسن آقا شدم. وقتی آمد دیدم هنوز لباس طواف بر تن دارد. پرسیدم: چرا طواف نکردی؟ گفت: مریض بودم. آن روز از صبح در بین زنها زمزمه بود که هواپیمایی سقوط کرده و عده ای از سران نظام شهید شده اند. از حسن پرسیدم ماجرای هواپیما چیست؟ گفت: نامجو شهید شده بی‌اختیار گفتم: نامجو رفت .بعد با خود گفتم این مرد تازه به منزل نو اسباب‌کشی کرده بود؛ تازه می‌خواست رنگ آسایش را ببیند و او از معدود کسانی بود که برای بدرقه ما آمده بود .پرسیدم فقط نامجو بود؟ گفت نه یوسف هم بود و گریه کرد. در یک لحظه زانوهایم لرزید و بی‌اختیار به زمین افتادم و گریه کردم. او در عین حال که گریه می‌کرد و علائم بیماری در صورتش بود، مرا تسلی می‌داد ولی مگر می‌شد جلوی گریه را گرفت .پس از چند ساعت به حال خود آمدم و حسن آقا را برای طواف دعوت کردم، اما چون او مریض بود و قادر به طواف نبود، آستین همت بالا زده و همراه او راه افتادم تا او طواف کند .مقداری هم میوه برداشتم که در صورت نیاز به او بدهم و سرانجام تا نزدیکی‌های صبح او اعمال طواف و حج نساء را انجام داد. البته بارها حالش بد شد و به زمین افتاد. به او میوه دادم. کمکش کردم که طوافش را انجام بدهد و در ادامه این طواف، اذان صبح را شنیدیم. نماز را خواندیم و برای استراحت به ساختمان رفتیم .روز بعد، روز رأی‌گیری برای ریاست جمهوری بود. من و خواهرم برای انداختن رای به صندوق ها به محل مربوط رفتیم. مسئولین صندوق با دیدن اسامی من و خواهرم گریه کردند و به ما تسلیت گفتند .پس از پایان مراسم حج ترتیبی داده شد که برای تسلیت به پدر و مادرم، من و حسن آقا و خواهرم و شوهرش آقای دلبريائی به مشهد پرواز کردیم .بعد از شهادت داداش یوسف، شوق شهادت در حسن اقا بیشتر شد و شب ها با چشم گریان، طلب شهادت می‌کرد و از من نیز می‌خواست برای شهادتش دعا کنم. من در یک حالت غیرقابل توصیف نمی‌دانستم چه کنم. ولی چون او دلش شهادت می‌خواست نمی‌توانستم در مقابل خواهش دل او از خود اراده ای داشته باشم .چندی بعد که پدر و مادرم به زیارت مکه نایل شده بودند برای دیدن آنها به مشهد رفتم. آن وقت حسن آقا تلفن کرد و گفت می‌آیم به مرخصی و از من هم خواست که به تهران بیایم. من به او گفتم: پدر و مادرم از مکه آمده اند... گفت: »اگر نیایی دیگر مرا نخواهی دید. طوری حرف زد که من بلافاصله به تهران آمدم و حسن آقا هم برای سه روز مرخصی به تهران آمد. در یکی از این سه شب مهمان داشتیم و حسن آقا آنقدر خسته بود که در جلوی مهمانان خوابش برد. سرانجام سه روز مرخصی حسن آقا تمام شد و به جبهه رفت .در یکی از چهارشنبه ها زمزمه شهادت حسن آقا به گوش رسید. شروع به تماس گرفتن با این و آن کردم و یقین پیدا کردم که او به آرزوی دیرینه اش رسیده است. آری، او شهید شده بود ولی ما با دنیایی از غم و اندوه مانده بودیم. در یکی از تماس هایم با تیمسار صیاد شیرازی ایشان گفتند: ترتیبی داده شده که در روز جمعه پیکر پاک ایشان تشییع بشود. ما پیشنهاد کردیم که جنازه ایشان از اهواز به تهران منتقل شود. همینطور هم شد و ما در آن روز پنجشنبه غمگین با پیکر پاره پاره شده شهید اقارب پرست خداحافظی کردیم. آن بزرگوار حتی پایش قطع شده بود و در داخل پوتین بود .بعد از شهادت این بزرگوار با خواب و خیال او خوش بودیم. او همیشه به خواب من می‌آمد و حتی در مورد مسائل زندگی‌ام از او نظرخواهی می‌کردم و ما را راهنمایی می‌کرد .وقتی مادرم خبر شهادت حسن آقا را شنید گفت: پسرم یوسف را از دست دادم دلم به حسن آقا خوش بود حالا که او را هم از دست داده ام دیگر طاقت ندارم و های های گریه کرد .من برای آن که بچه ها احساس تنهایی نکنند بیشتر به بچه ها می‌پرداختم. به مناسبت هایی برای آنها نمایش نامه درست می‌کردم و افراد فامیل را به خانواده دعوت می‌کردم و بچه ها نمایش نامه اجرا می‌کردند و به این طریق هم بچه ها تحرک داشتند و هم یک حرکت فرهنگی انجام می‌دادیم .باید بگویم در طول این مدت، مسئولین محترم ما را تنها نگذاشته اند. یادم می‌آید یک بار ما را خدمت امام راحل(ره( بردند. محمدعلی دو ساله بود، رفت و روی زانوی امام نشست و امام دست نوازش به صورتش کشیدند. حسن آقا دوست داشت یوسف را در خواب ببیند. یکی از دوستانش که شب قبل از شهادت در کنار ایشان بود گفت: صبح که بیدار شد گفت که دیشب خواب شهید کلاهدوز را دیده بود. در شب شهادت ایشان، یکی از آشنایانمان (مهندس اکبری) او را در خواب دیده بود. شهید در حال سخنرانی بود. مهندس اکبری از او می‌پرسد: چطور شهید شدی؟ شهید جواب داده بود: خیلی راحت از آن طرف رودخانه به این طرف رودخانه آمدیم .در خاتمه از خدا می‌خواهم و همیشه دعا می‌کنم و می‌گویم بار خدایا اگر لایق شهادت نیستم لااقل به ما مرگ با عزت بده.

منبع: شاهد یاران یادمان شهید حسن اقارب پرست شماره 92 و 93
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده