نوید شاهد - «پسرم به من گفت مادر در جبهه‌ها به نیرو نیاز است به همین دلیل باید بروم، حتی به عنوان سیاهی لشکر هم که شده می‌روم تا صدام بسوزد! ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر دانش‌آموز 15 ساله، شهید "حسن محمدرحیمی‌ها" در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
دانش‌آموز 15 ساله‌ای که بی‌خبر از مادر به جبهه‌ها رفت!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید حسن محمدرحیمی‌ها، یکم دی ۱۳۴۷ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسدالله، کارگری می‌کرد و مادرش سکینه نام داشت و دانش‌آموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. این شهید بزرگوار از سوی بسیج در جبهه حضور یافت، هفتم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید، پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

دانش‌آموز 15 ساله‌ای که بی‌خبر از مادر به جبهه‌ها رفت!

سکینه وهابی‌نجات مادر شهید حسن محمدرحیمی‌ها روایت می‌کند:
اولین بار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط چهارده سال داشت. من و پدرش مخالف بودیم. به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.

گفت: نه، مادر! من، حالا که جبهه‌ها نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاهی لشکر هم که شده می‌روم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاهی لشکر هم باعث ترس و وحشت دشمن می‌شود. خلاصه ما هم رضایت دادیم و او راراهی کردیم ولی نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.

برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت: شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدم‌هایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سرکوچه دوستانش را دیدم. آنها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیده‌اند.

رفتم آنجا. گفتند: سه بعد از ظهر اعزام شد. اول شوکه شدم؛ لحظه‌ای خشک‌ام زد و بعد گریه‌ام سرازیر شد. پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که دفعه اول اعزامش اصلا نداشتم. رفتم خانه و به پدرش گفتم.

چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود و نوشته بود:"من حالم خوب است، غصه نخورید من به خط مقدم نمی‌روم." خنده‌ام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، می‌فهمیدم که الکی نوشته است. او می‌خواست تا ما نگران نشویم.

اصلا از یادم نمی‌رود که آن شب در خواب دیدم در جایی رود آب روان است و یک جنازه‌ای را با خود می‌برد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازه‌اش را آب برد و من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوان‌هایش را آوردند.

منبع: کتاب آخرین وداع(آخرین وداع مادران شهدا با فرزندانشان)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده