در انجام وظیفه کوتاهی نکردم
چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۴۹
حسین حاجیزاده، دوازدهم خرداد ۱۳۴۶، در روستای نهاوند از توابع شهر تاکستان به دنیا آمد. پدرش اسحاق، کشاورز بود و مادرش بانو نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوازدهم بهمن ۱۳۶۵، در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به کتف و پاها، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
نوید شاهد قزوین:
وصیت نامه شهید حسین حاجی زاده
این حقیر در انجام وظیفه کوتاهی نکردم
این حقیر در انجام وظیفه کوتاهی نکردم
این وصیّتنامه را اینجانب، حسین حاجى زاده، فرزند اسحق، ساعت ده شب، در
جزیره ی مجنون و داخل سنگر نوشته ام.
پدر عزیزم! اگر روزى قسمت شد و خدمت رهبر عزیز رسیدى، سلام مرا به او رسانیده، بگویید که این حقیر در انجام وظیفه کوتاهى نکردم!
آرزومندم روزى فرا رسد تا کشور عزیز ما و تمامى ممالک اسلامى از دست دشمنان خون آشام آزاد شوند.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.پدر گرامى و مادر عزیزم! سلام؛ چنانچه این نوشته به دست شما افتاد، اولین
خواهشم این است که ناراحت نباشید.
شما سالهای زیادی برایم زحمت کشیده اید تا در پیرى کمک شما باشم، ولى حالا مى بینم دین و کشورم در خطر بوده و مورد حمله ی دشمن قرار گرفته است و رهبرم نیز رفتن به جبهه را واجب دانسته، من هم این دستور را با کمال میل اجرا نمودم؛ از همه چیز بُریدم و عازم جبهه جنگ شدم.
پدر جان! انسان باید بالاخره یک روزى بمیرد؛ پس چه بهتر که در راه دین، وطن و رهبرش باشد.
عمر، دست خداست؛ کسى چه مى داند کى و کجا مى میرد؟!
امّا در جبهه وضع طورى است که آدم هر لحظه احساس مى کند امروز، آخرین روز عمرش است!
پدر گرامى! من این راه را با آگاهى تمام انتخاب نمودم و تا جایى که جان در بدن دارم، در جبهه خواهم ماند و دشمن نامرد را از خاک پاک میهن اسلامیمان بیرون خواهم کرد.
پدر بزرگوارم! شما مادر را دلدارى دهید و به او بگویید: صحبت هایى را که با هم داشتیم، فراموش کند؛ چون وضعیت من روشن نیست.
معلوم مى شود این دنیا واقعاً بى ارزش است و این را در جبهه ها باید فهمید.
زمانى که شما پیرمرد شصت و پنج ساله بنا به دستور رهبر خود تفنگ به دست مى گیرید و سه مرتبه داوطلبانه به جبهه جنگ مى روید، من چطور در خانه بمانم؟
اگر در این جنگ نابرابر شهادت نصیب من گردید، شما بى صبرى نکرده و تحمل نمایید.
به مادر و خواهرانم دلدارى دهید؛ شاید سرنوشت من هم چنین
بوده!
به دوستانم بگویید در تمام مجالس عزادارى که براى ابا عبداللّه(ع) برگزار
مى شود، مرا نیز یاد کنند و این مجالس را هر چه با شکوه تر برگزار نمایند.
شما سالهای زیادی برایم زحمت کشیده اید تا در پیرى کمک شما باشم، ولى حالا مى بینم دین و کشورم در خطر بوده و مورد حمله ی دشمن قرار گرفته است و رهبرم نیز رفتن به جبهه را واجب دانسته، من هم این دستور را با کمال میل اجرا نمودم؛ از همه چیز بُریدم و عازم جبهه جنگ شدم.
پدر جان! انسان باید بالاخره یک روزى بمیرد؛ پس چه بهتر که در راه دین، وطن و رهبرش باشد.
عمر، دست خداست؛ کسى چه مى داند کى و کجا مى میرد؟!
امّا در جبهه وضع طورى است که آدم هر لحظه احساس مى کند امروز، آخرین روز عمرش است!
پدر گرامى! من این راه را با آگاهى تمام انتخاب نمودم و تا جایى که جان در بدن دارم، در جبهه خواهم ماند و دشمن نامرد را از خاک پاک میهن اسلامیمان بیرون خواهم کرد.
پدر بزرگوارم! شما مادر را دلدارى دهید و به او بگویید: صحبت هایى را که با هم داشتیم، فراموش کند؛ چون وضعیت من روشن نیست.
معلوم مى شود این دنیا واقعاً بى ارزش است و این را در جبهه ها باید فهمید.
زمانى که شما پیرمرد شصت و پنج ساله بنا به دستور رهبر خود تفنگ به دست مى گیرید و سه مرتبه داوطلبانه به جبهه جنگ مى روید، من چطور در خانه بمانم؟
اگر در این جنگ نابرابر شهادت نصیب من گردید، شما بى صبرى نکرده و تحمل نمایید.
پدر عزیزم! اگر روزى قسمت شد و خدمت رهبر عزیز رسیدى، سلام مرا به او رسانیده، بگویید که این حقیر در انجام وظیفه کوتاهى نکردم!
آرزومندم روزى فرا رسد تا کشور عزیز ما و تمامى ممالک اسلامى از دست دشمنان خون آشام آزاد شوند.
نظر شما