امضاء برای پلوپز
دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۰۷
یدالله لطفی، یکم مرداد ۱۳۴۶، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسدالله، پارچهفروش بود و مادرش صفورا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیستم فروردین ۱۳۶۶، در باباهادی قصرشیرین توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۸ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
به گزارش نوید شاهد قزوین:
خاطرات شهید یدالله لطفی
امضاء برای پلوپز
امضاء برای پلوپز
خواهر شهید، فاطمه لطفی: یک روز صبح، «یدالله» با عجله به خانه آمد و مادرم
را صدا کرد و گفت: «مادر! در فروشگاه سر کوچه «پلوپز» ثبت نام میکنند.
باید یک درخواست، همراه با شناسنامهی شما و پدر را ببرم، تا ثبتنام کنند.
من هم درخواست را نوشتهام و فقط میماند شما امضا کنید، که ببرم و تحویل بدهم.»
مادر هم ـ از همه جا بیخبر ـ درخواست را فوراً امضا کرد و با شناسنامهها تحویل «یدالله» داد و او هم خوشحال و شادان، بلافاصله از خانه خارج شد.
یک هفته، از این ماجرا گذشته بود، که مادر به «یدالله» رو کرد و گفت: «یدالله»! پس این «پلوپز» چی شد؟ … پس کی باید تحویل بگیریم؟
«یدالله» هم که فردای آن روز میبایست به جبهه اعزام میشد، طاقت نیاورد که بیش از این مادر را از ماجرا بیخبر بگذارد، پس رو کرد و گفت: «مادر! درخواستی که شما امضا کردید، در واقع رضایتنامهی شما برای جبهه رفتن من بود و من هم فردا باید به جبهه بروم!»
مادر شوکه شده بود و نمیدانست چه بگوید. کار از کار گذشته بود و دیگر هیچ کاری نمیشد کرد.
مادرم که به دفعات به فرزندش برای رفتن به جبهه پاسخ منفی داده بود، این بار انگار رضایتنامه را با رضایت کامل امضا کرده باشد، تبسمی کرد و گفت: «پسرم! تو را به خدا میسپارم.»
مادرم، خیلی زود خبر شهادت فرزندش را دریافت کرد و دوازده سال تمام هم منتظر پیکر مطهرش ماند، که «مفقودالاثر» شده بود؛ اما سر انجام پس از سالها انتظار، مشتی استخوان به جا مانده از قامت فرزند رشیدش را باز گرداندند، که مادر با لباس دامادی ـ که برای او تهیه کرده و سالها نگه داشته بود ـ به استقبالش رفت و پیشاپیش مردم، پیکر پاک و مقدسش را تشییع و به خاک سپرد.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
باید یک درخواست، همراه با شناسنامهی شما و پدر را ببرم، تا ثبتنام کنند.
من هم درخواست را نوشتهام و فقط میماند شما امضا کنید، که ببرم و تحویل بدهم.»
مادر هم ـ از همه جا بیخبر ـ درخواست را فوراً امضا کرد و با شناسنامهها تحویل «یدالله» داد و او هم خوشحال و شادان، بلافاصله از خانه خارج شد.
یک هفته، از این ماجرا گذشته بود، که مادر به «یدالله» رو کرد و گفت: «یدالله»! پس این «پلوپز» چی شد؟ … پس کی باید تحویل بگیریم؟
«یدالله» هم که فردای آن روز میبایست به جبهه اعزام میشد، طاقت نیاورد که بیش از این مادر را از ماجرا بیخبر بگذارد، پس رو کرد و گفت: «مادر! درخواستی که شما امضا کردید، در واقع رضایتنامهی شما برای جبهه رفتن من بود و من هم فردا باید به جبهه بروم!»
مادر شوکه شده بود و نمیدانست چه بگوید. کار از کار گذشته بود و دیگر هیچ کاری نمیشد کرد.
مادرم که به دفعات به فرزندش برای رفتن به جبهه پاسخ منفی داده بود، این بار انگار رضایتنامه را با رضایت کامل امضا کرده باشد، تبسمی کرد و گفت: «پسرم! تو را به خدا میسپارم.»
مادرم، خیلی زود خبر شهادت فرزندش را دریافت کرد و دوازده سال تمام هم منتظر پیکر مطهرش ماند، که «مفقودالاثر» شده بود؛ اما سر انجام پس از سالها انتظار، مشتی استخوان به جا مانده از قامت فرزند رشیدش را باز گرداندند، که مادر با لباس دامادی ـ که برای او تهیه کرده و سالها نگه داشته بود ـ به استقبالش رفت و پیشاپیش مردم، پیکر پاک و مقدسش را تشییع و به خاک سپرد.
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
نظر شما