وصیتنامه ای که پدر را راهی جبهه کرد/ دیداری که به قیامت ماند
شنبه, ۰۱ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۶:۲۲
گنجعلی غیاثوند محمدخانی، دوم مهر ۱۳۴۳، در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش شیرعلی، کارگری میکرد و مادرش زرینتاج نام داشت. دانشآموز دوم متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هشتم اردیبهشت ۱۳۶۱، در دارخوین بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین واقع است.
به گزارش نوید شاهد قزوین:
من وقتی دیدم «علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرماندهاش و رضایتنامهاش را امضا کردم، تا برود.
«علی»، وقتی شنید که من رضایت دادهام تا به جبهه برود، بیماریاش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود.
او مرتب برایمان نامه مینوشت و از ما میخواست که با خانوادههای شهدا همدردی کنیم و آنها را تنها نگذاریم.
یک روز، به اتاق «علی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیتنامهاش افتاد.
وصیتنامهاش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش.
هر کجا میرفتم، میگفتند: «همین دو ساعت پیش این جا بود!» من برای دیدن او از «اندیمشک» به «سوسنگرد» و از آن جا به «کرخه»، «اهواز» و «آبادان» رفتم.
صبح بود، که به فرمانداری «آبادان» رفتم تا نامهای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: «شما آموزش ندیدهاید و نمیتوانید به منطقهی جنگی بروید.»
من هم در «آبادان» نامهای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به «گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به «قزوین» برگشتم.
دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازهی پسرم را به «قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامهی پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید.
من نامهی شما را خواندم و میدانم که این آخرین دیدار من با خانوادهام میباشد.
بعد از رفتن شما، من نمیتوانم زحمتی را که برای من کشیدهای جبران کنم.
امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
خاطره ناب پدر شهید گنجعلی غیاثوند
پدر شهید: «گنجعلی» عاشق جبهه و جنگ بود و از این که همهی دوستانش به جبهه
رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود.
حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری میبردیم، میگفتند: «هیچ ناراحتی ندارد ... فقط مشکل روحی!» ناراحتی روحی «علی»، جبهه بود و این که دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود.
حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری میبردیم، میگفتند: «هیچ ناراحتی ندارد ... فقط مشکل روحی!» ناراحتی روحی «علی»، جبهه بود و این که دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود.
من وقتی دیدم «علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرماندهاش و رضایتنامهاش را امضا کردم، تا برود.
«علی»، وقتی شنید که من رضایت دادهام تا به جبهه برود، بیماریاش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود.
او مرتب برایمان نامه مینوشت و از ما میخواست که با خانوادههای شهدا همدردی کنیم و آنها را تنها نگذاریم.
یک روز، به اتاق «علی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیتنامهاش افتاد.
وصیتنامهاش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش.
هر کجا میرفتم، میگفتند: «همین دو ساعت پیش این جا بود!» من برای دیدن او از «اندیمشک» به «سوسنگرد» و از آن جا به «کرخه»، «اهواز» و «آبادان» رفتم.
صبح بود، که به فرمانداری «آبادان» رفتم تا نامهای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: «شما آموزش ندیدهاید و نمیتوانید به منطقهی جنگی بروید.»
من هم در «آبادان» نامهای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به «گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به «قزوین» برگشتم.
دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازهی پسرم را به «قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامهی پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید.
من نامهی شما را خواندم و میدانم که این آخرین دیدار من با خانوادهام میباشد.
بعد از رفتن شما، من نمیتوانم زحمتی را که برای من کشیدهای جبران کنم.
امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!
منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
نظر شما