وصیت نامه سید کمال موسوی پور
سید کمال موسوی‌پور، یکم شهریور ۱۳۴۹، در روستای شال از توابع شهر بوئین‌زهرا به دنیا آمد. پدرش سید محمدجواد، روحانی بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان سطح اول در حوزه علمیه درس خواند. طلبه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. پنجم تیر ۱۳۶۶، در سردشت توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
به گزارش نوید شاهد قزوین:

وصیت نامه سید کمال موسوی پور

همیشه در خط امام و ولایت فقیه باشید

 اینجانب، سیدکمال موسوی پور، در کمال صحت و سلامت و بنا به وظیفه ی شرعی، مبادرت به نوشتن این وصیتنامه کردم.
اینک که این وصیتنامه را می نویسم، چند شب دیگر به عملیات نمانده است و من خیلی خوشحال هستم و شهادت را با تمام ذره ذره ی وجودم دوست دارم.
خداوندا! سپاس و ستایش تو را، که مرا آفریدی و به من نیرو دادی تا در راهت قدم بردارم و با دشمنانت به جنگ برخیزم.
خدایا! اکنون که این وصیتنامه را می نویسم، آرزو دارم به درجه ی رفیع شهادت نایل گردم، گرچه لیاقت ندارم؛ ولی از تو می خواهم مرا فراخوانی و همچون شهدای کربلا شهید گردانی.
پدر و مادر عزیز! مرا ببخشید که نتوانستم در طول حیاتم زحمات و رنج های شما عزیزان را جبران کنم.
امیدوارم از من راضی باشید و بدانید (که می دانم که می دانید!) زندگی در این دنیا به دانه ای «ارزن» نمی ارزد و اگر انسان در این دنیا ۵۰ یا ۶۰ سال و یا بیشتر هم عمر کند، بالاخره مرگ به سراغ او می آید.
پدر و مادر! من می دانم بالاخره روزی مرگ به سراغم خواهد آمد؛ پس چه بهتر در راه خدا قدم بردارم و حال که به جبهه آمدم، می خواهم مرگ من در راه خدا و اسلام قرار گیرد.
پدر و مادر! باید بدانید در دنیایی که به خاطر حفظ اسلام، خون حضرت علی اکبر به زمین ریخته و گلوی علی اصغر پاره شده و دست های نازنین حضرت ابوالفضل از پیکر جدا شده و قاسم ۱۳ساله فدا گشته و بالاخره سر مبارک امام حسین(ع) -در صحرای کربلا- از تن جدا شده است؛ پس جان من در برابر اینها چه ارزشی دارد، که به خاطر آن بخواهید ناراحت شوید؟
صدها نفر مثل من، به اندازه ی یک تار موی علی اصغر ارزشی ندارد، که در صحرای کربلا تشنه لب برای حفظ اسلام جان داد.
...و اما، منافقین بدانند من راه خود را خود انتخاب کردم و هیچ گونه زور و اجباری در آن نبود و فقط خواستم به ندای «هل من ناصرٍ ینصرنی؟» حسین زمان، امام عزیز لبیک گویم و به جبهه بیایم و بجنگم، که این جنگ، جنگ حق علیه تمامی کفر است و تمام مستضعفین جهان چشم به سرنوشت آن دوخته اند و دعا می کنند تا حق پیروز شود و خدا -ان شاء الله- لیاقت دهد و مرا مثل حسین(ع) و یارانش شهید بگرداند.
برادران و خواهرانم! امیدوارم شما نیز هر چه بدی از من دیدید، مرا ببخشید و از این که حق برادری و خواهری را خوب ادا نکردم، از شما تقاضای عفو می کنم؛ چرا که احتیاج دارم.
سفری طولانی و بس زیبا در انتظار دارم و از شما تقاضا می کنم همیشه در خط امام و ولایت فقیه باشید و هیچوقت تحت تأثیر افراد ضد انقلاب قرار نگیرید و به خواهرانم نیز توصیه می کنم حجاب کامل اسلامی خود را -که می دانم رعایت می شود- کاملاً رعایت نمایند؛ چون حجابشان کوبنده تر از خون من است.
...و اما در آخر پیامی نیز برای امت حزب الله دارم؛ ای مردم! برای این که اسلام زنده بماند، خون باید داد و از مال و جان خود باید گذشت؛ لذا در درجه اول از پیمانی که با امام خویش بسته اید، دست نکشید و همچنان مقاوم بر عهد خود بمانید.
جبهه ها را از نیرو پُر نگه دارید و سر هر مسأله ی کوچک، ناراحت نشوید و به انقلاب و امام توهین ننمایید؛ چرا که ما هر چه داریم، از امام خود داریم.
...و نیز پیامی به امت حزب الله شال دارم و آن این که: دست از روحانیت بر ندارید و به کسان دیگر -که فقط به خاطر ریاست و مقام کار می کنند- نپیوندید و همیشه و همه وقت پشتیبان روحانیت محل خود -به خصوص حضرت «آیت الله موسوی شالی»، نماینده ی امام و امام جمعه تاکستان- باشید؛ چرا که ایشان برای این منطقه خیلی زحمت کشیده اند... او برای ما مثل یک پدر است.
...و در آخر نیز یک پیام کلی دارم؛ در نماز جماعت ها و نماز جمعه و دیگر مراسم مذهبی، با شکوه خاص و فراوان شرکت کنید؛ چرا که ما هر چه داریم، از همین اجتماع ها است، به خصوص نماز جمعه، که به شما توصیه می کنم در آن شرکت گسترده نمایید؛ چون منافقین از شرکت شما در اینگونه مراسم ضربه های فراوانی متحمل می شوند.
خدایا! شیرین تر از جانم چیزی ندارم که تقدیمت کنم؛ آن هم از آن خودت است.
«خوشا آنان که در فصل جوانی/ شهادت را پسندیدند و رفتند» خدایا! از تو می خواهم -همچون گفته ی شاعر در اینجا- مرا در فصل جوانی به میهمانی خودت دعوت کنی.

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده