نوید شاهد - «در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است، با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می‌دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد یا در خلبانی قبول می‌شوم یا نمی‌شوم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی خلبان سرلشکر شهید "عباس بابایی" است که تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات/ نماز را نشکستم، خدا هم در خلبانی قبولم کرد
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید عباس بابایی، چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش اسماعیل و مادرش فاطمه نام داشت، تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند، سرلشکر خلبان بود، سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. این شهید بزرگوار پانزدهم مرداد ۱۳۶۶ با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در سردشت توسط نیرو‌های عراقی هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست شهید شد و مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

نماز را نشکستم، خدا هم در خلبانی قبولم کرد

سرهنگ، ولی الله کلاتی همرزم سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت می‌کند:
شهید بابایی در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت طبق مقررات دانشکده می‌بایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می‌شد آمریکائی‌ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می‌کردند.

ولی واقعیت چیز دیگری بود، چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می‌داد بلکه از بی بند و باری موجود در جامعه غرب پرهیز می‌کرد هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی‌ها و روحیات عباس می‌نویسد، یادآور می‌شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجار‌های اجتماعی بی‌تفاوت است و از نوع رفتار او بر می‌آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می‌باشد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است.

به هر حال شخصی است غیر نرمال؛ و پیداست که منظور از آداب و هنجار‌های اجتماعی در غرب چه چیز‌هایی است همچنین گفته بود که او به گوشه‌ای می‌رود و با خودش حرف می‌زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است.
 
گزارش‌های آن آمریکایی بعد‌ها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود؛ و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن دوره خلبانی‌اش از او سؤال کردم. او پاسخ گفت ـ خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود گفتم ـ چطور؟ گفت ـ دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود.

ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم او از من خواست که بنشینم پرونده من در جلو او، روی میز بود ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می‌کرد.

او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم از سؤال‌های ژنرال بر می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم.

در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز هر بود با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم.

انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست همین جا نماز را می‌خوانم انشا‌ءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.

با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می‌دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت ـ چه کردی؟ گفتم ـ عبادت می‌کردم.

گفت ـ بیشتر توضیح بده. گفتم ـ در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌هایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.

ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت ـ همه این مطالبی که پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست این طور نیست؟ پاسخ دادم ـ آری همینطور است. او لبخندی زد از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده بود با چهره‌ای بشّاش خودنویسش را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد.

سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت ـ به شما تبریک می‌گویم شما قبول شدید برای شما آرزوی موفقیت دارم من هم متقابلاً از او تشکر کردم احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.

منبع: کتاب پرواز عاشقانه (برگرفته از زندگانی سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی)
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده