سه‌شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۲:۱۹
نوید شاهد -  «از دردسر های اعزام به جبهه تا خواستگاری منجربه به ازدواج» از داستان های کوتاه «برادران مزدور» نوشته «داوود امیریان» است که داستان تلاش با پسری با سن و سال کم برای رفتن به جبهه را روایت می کند.

از دردسرهای اعزام به جبهه تا خواستگاری منجربه ازدواج

نوید شاهد:

عشق رفتن به جبهه ديوانه ام كرده بود، نه سن و سالِ درست و حسابي داشتم، نه تن و بدن رشيد و تنومند. هر بار كه مي رفتم پايگاه اعزام نيرو، انگار كه با بچه تخس و پررويي طرف باشند، دنبالم مي كردند و با بد و بيراه و تهديد، بيرونم مي كردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت نام را از رو بردم. بنده خدا با خنده اي كه شكل ديگري از گريه بود، چند تا فرم داد دستم. من هم چشمان اشك آلودم را سريع پاك كردم و با خط خرچنگ قورباغه ام، تندتند فرم ها را پر كردم. ماند دو تا فرم كه بايد دو نفر از افراد معتمد و خوش نام محله آن را پر مي كردند. مثل خر ماندم توي گل. در  حالي كه سعي مي كردم حالت چهره ام مظلومانه باشد، به مسئول ثبت نام گفتم: «من دو تا خوش نام و معتمد از كجا پيدا كنم؟»

بنده خدا كه از دستم عاصي شده بود، با تندي گفت: « از تو جيب من! من چه مي دانم. فرم ها را بده پر كنند و زود بيار. حالا هم تا از تصميم خودم برنگشته ام، برو ردّ كارت.»

ماندن را جايز ندانستم و زدم بيرون.

نفهميدم مسير پايگاه اعزام نيرو تا محله مان را چطور آمدم. در راه، همه اش دنبال دو تا معتمد بودم. راستش در محله مان، معتمد و خوش نام كم نبود، اما مشكل من اين بود كه خودم خيلي خوش نام نبودم و اندازه صد تا آدم گناهكار اسم دركرده بودم! همه كسبه و اهالي محل از دستم ذله بودند. مغازه اي نبود كه شيشه اش را با توپ خرد و خاكشير نكرده باشم. پيرمردي نبود كه موقع بازي فوتبال درمحله، مزه شوت هاي مرا نچشيده و با ضربة توپ كله معلق نشده باشد! خلاصه كلام همه از دستم عاصي بودند و مي دانستم اگر بفهمند كارم به آنها افتاده و ريش نداشته ام پيششان گرو است، چه معامله اي با من مي كنند.

يك دفعه ديدم ايستاده ام جلوي مغازه «آقاي پرويز» و او دارد بّر بّر نگاهم می کند. اين آقا پرويز، اسم واقعي اش پرويز نبود. يك بار از دهان نوه اش پريد و گفت كه اسم واقعي پدربزرگش «قندعلي»  است. از آن به بعد، من هر بار كه مي خواستم صداش كنم.  مي گفتم: « آقا قندعلي!» و او سرخ و سفيد مي شد و برايم خط و نشان مي كشيد. اما  حالا زماني بود كه بايد گردن كج مي كردم و يك جوري دلش را به دست مي آوردم. رفتم توي مغازه و گفتم: « سلام آقا پرويز !»

بنده خدا طوري با چشمان ورقلبيده و متعجب نگاهم كرد كه دلم برايش سوخت. بعد از چند لحظه، گل از گلش شكفت و با لباني خندان گفت: «سلام پسر گلم. حالت چطوره؟

فهميدم كه زده ام به هدف. حسابي مايه گذاشتم و مخش را ريختم توي فرغون و برايش روضه خواندم و منبر رفتم كه ترش كرد و با عتاب گفت: « بس كن بچه، اول صبحي چه خبرته اين قدر حرف مي زني! راست و حسيني بگو ببينم دردت چيه؟»

فهميدم كه تنور داغ است و موقع چسباندن نان. ماجرا را گفتم. اول هاج و واج نگاهم كرد. بعد پقي زد زير خنده و آب دهانش مثل قطرات باران، ريخت روي سر و صورتم. لابه لاي افشاندن آب دهانش گفت: « چي...تو ... مي خواي... بري جبهه؟»

اخم كردم و گفتم: « مگه من چه ام است. خداي نكرده، كور و كچلم يا دست و پايم چلاقه ؟»

تا گفتم كچل، انگار كه حرف ناجوري زده باشم، ترش كرد. حق هم داشت. چون قدرت خدا، جز چند تا شويد روي سر برّاقش، اثري از مو نبود. كمي سرخ شد و گفت: «نخير. من همچین كاري نمي كنم. برو ردّ كارت!»

داشتم قاطي مي كردم. گفتم: « باشد آقا قندعلي. فقط يادت باشد كه خودت خواستي.

از امروز، روي تمام ديوارهاي محل مي نويسم آقا پرويز مساوي با آقا قندعلي! اصلاً يك تابلوي گنده مي خرم و مي دهم رويش بنويسند مغازه پُرمگس آقا قندعلي!»

كم آورد. به زور لبخند زد و گفت: « آخر پسر جان، تو از جان من چه مي خواهي.

مي داني اگر ننه بابايت بفهمند من مي دانستم كه تو مي خواهي بروي جبهه و خبرشان نكرده ام، چقدر از دستم ناراحت مي شوند؟»

نفس راحتي كشيدم و گفتم: « خيالتان تخت. آن قدر جيغ و داد كرده ام كه همه جان به سر شده اند و با رفتن من به جبهه موافقند، به شرطي كه ديگر كاري به كارشان نداشته باشم.»

سرتكان داد و گفت: « آن فرم لعنتي را بده من !»

بعد عينك شيشه كلفتش را به چشم زد. با خوشحالي يكي از فرم ها را به دستش دادم. فرم دوم را روي كفه ترازويش گذاشتم و گفتم: « بي زحمت، اين يكي را هم بدهيد يكي از دوستانتان پر كند، تا ديگر مزاحم نشوم.»

آه سردي كشيد و حرفي نزد.

بله. اين طوري بود كه آقا قندعلي و دوست صميمي اش « آقامراد» معرف من شدند و من رفتم جبهه. اما دست روزگار، بازي ديگري براي من تدارك ديده بود. سال ها بعد كه من جواني متين و سربه راه شده بودم، به همراه پدر و مادرم بار ديگر مزاحم آقا قندعلي شدم. اما اين بار مي خواستم مرا به غلامي قبول كند و دامادش بشوم. حالا شما فكرش را بكنيد كه در جلسه خواستگاري چه گذشت!

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده