نوید شاهد - محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: غلامحسین توی فکر فرو رفت و کمی مِنّ ومِنّ کرد: بابا از من و علیرضا قول گرفته مثل تو نظامی نشیم، درس بخونیم تا بریم دانشگاه. من بهش قول دادم، ولی نظامی گری رو دوست دارم. نفس عمیق کشید و دستپاچه از جایش بلند شد.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می شود.

در برش دهم کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

بعد از یک سال به لشکر92 زرهی اهواز منتقل شدم و توی تیپ 3 آن لشكر در هفتگِل اهواز مامور به خدمت شدم. هنگام تقسیم شدنمان در شیراز، به ما مرخصی پایان دوره ندادند و با نه نفر به اهواز منتقل شدیم.

به محض رسیدن به لشکر92 زرهی اهواز تصمیم گرفتیم، بدون مرخصی به خانه برویم و بعد از ده روز به اهواز برگردیم. وقتی به خانه رسیدم مادرم خانه نبود. رفته بود نان بخرد. غلامحسین تازه از مدرسه برگشته بود. توی اتاق کنارم نشست. از درسهای سخت دوره ی دبیرستان خصوصاً درس ریاضی که در حل تمریناتش مشکل داشت، برایم تعریف کرد.

غلامحسین گفت: داداش جات توی خونه خیلی خالیه. بابا گاهی به یادت می افته و میشینه توی حیاط، آروم گریه میکنه.

کتاب ریاضی اش را که درآورده بود نشانم بدهد، توی کیف گذاشت و گفت: بابا اون روز به مامان میگفت که تو دست راستش بودی و وقتی توی خونه بودی با خیال راحت میتونس به ماموریتهای طولانی بره. میگفت اگه من هم درسم رو تموم کنم خیالش راحت میشه.

توی فکر فرو رفت و کمی مِنّ ومِنّ کرد: بابا از من و علیرضا قول گرفته مثل تو نظامی نشیم، درس بخونیم تا بریم دانشگاه. من بهش قول دادم، ولی نظامی گری رو دوست دارم.

نفس عمیق کشید و دستپاچه از جایش بلند شد.

- کاش بتونم بابا رو راضی کنم و برم نظام! ببخش داداش، سرم به حرف زدن گرم شد و یادم رفت برات چایی بیارم.

به آشپزخانه رفت. بوی آبگوشت توی خانه پیچیده بود. دلم حسابی برای آبگوشت های مادر لک زد.

 شش نفر بدقولی کردند و زودتر به اهواز برگشتند. آنها محله ای خوب و خوش آب و هوا؛ مثل شهر اهواز و دزفول را برای خدمت انتخاب کردند. فقط سه محل در منطقه ی هفتگِل برای ما سه نفر باقی ماند. منطقه ی هفتگِل در زمستان سرد و خشك بود و تابستان بسیار گرم. طوریکه دمای هوا تا 55 درجه هم میرسید، ولی فصل پاييز از شدت گرما کم میشد.

تنها وجود چاه های نفت و گاز باعث سکونت عده ای در آنجا شده بود. ما هم مجبور شدیم قبول کنیم و به آنجا برویم. هر چه به شهر نزدیک می شدیم بوی گاز بیشتر میشد. پنجره های مینی بوس را بستیم و پرده ها را کشیدیم. بینی مان را گرفتیم تا کمتر نفس بکشیم و بوی گاز را کمتر احساس کنیم. هر چه آفتاب تیزتر میشد، می فهمیدیم به شهر نزدیکتر می شویم. راننده ترمز کرد و گفت: کاکا به شهر رسیم، بکیش با پیاده بکیه راه با تاکسی بشیتو.

کیومرث خلیلی زودتر از همه پیاده شد و بلافاصله دوباره بالا آمد.

- بچّه ها زود بیاین و ببینین اینجا چه خبره!

از مینی بوس پیاده شدیم و اطراف را خوب نگاه کردیم. لوله های گاز مثل لوله های آب روی زمین به هر طرف کشیده شده و بعضی از آنها در اثر رفت و آمد خودروها پاره شده بود و نشتی داشت. بوی چاه های نفت و دود آتش آن دور تا دور شهر را گرفته بود. هنگام نفس کشیدن هوای سنگین وارد ریه هایمان میشد. شش ماه در آن منطقه بودیم. پادگان در حاشیه ی شهر بود و نظامیان در خانه های سازمانی شرکت نفت اسکان داده شده بودند. آب لوله کشی در آنجا نبود و فقط بعضی نقاط مهم شهر مانند پادگان آب لوله کشی داشت. لوله کشی آب از سطح زمین بود. آب در گرمای 50 درجه آنقدر داغ میشد که نمیشد به آن دست زد. روز اول، بیشتر بچّه ها در توالت با آب داغ سوختند. همان روز، سرباز وظیفه ی پادگان که بومی آن شهر بود، بهمان گفت: بیشتر تبعیدی های ارتش رو به اینجا منتقل میکنن.

پس از شنیدن حرفهای سرباز، دلمان لرزید. شب خوابمان نبرد. توی اتاق، رو به پنجره دراز کشیدیم. حبیب قدوسی نفس نفس میزد و صدای زوزه ی باد از پشت پنجره شنیده میشد. زیر لب زمزمه کردم: حبیب خوابی؟

حبیب جابه جا شد و توی خودش جمع شد.

- بیدارم. دارم فکر میکنم.

نشستم و به دیوار تکیه دادم. ماه توی آسمان بود و ستاره ها سوسو میزدند. نگاهم را از آسمان گرفتم و توی اتاق چرخاندم و گفتم: راستش من ترسیدم، دلم میخواد از اینجا برم.

کیومرث سیخ نشست.

- بچّه ها منم ترسیدم. اصلاً اینجا نمیتونم نفس بکشم. من میگم بیایین از اینجا بریم.

آن شب تصمیم گرفتیم که به شهرهای خودمان برگردیم و قید نظامی گری را بزنیم. بعد از مراسم صبحگاه ساکمان را برداشتیم و بی سر و صدا از پادگان بیرون رفتیم. جلوی پادگان به اوّلین ماشینی که از آنجا رد میشد، سوار شدیم. از او خواستیم ما را به جایی برساند که بتوانیم به شهرهایمان برگردیم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده