در مصاحبه "عزیزالله فرجی‌زاده" با نوید شاهد قزوین مطرح شد؛
دوشنبه, ۰۲ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۵۲
نوید شاهد - «یک شب برای نگهبانی دادن به سنگر رفتم، متوجه سر و صدایی شدم دقت کردم صدای خِش خِش می‌آمد حساس‌تر شدم. گفتم این صدا، صدای دشمن است، به همین دلیل حساسیت من هر لحظه به صدا دو چندان می‌شد، از ترسم دیگر از بینی نفس نمی‌کشیدم تا دشمن متوجه صدای نفس زدن من نشود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی و شیرین جانباز و آزاده "عزیزالله فرجی‌زاده" از دوران دفاع مقدس در مصاحبه با خبرنگار نوید شاهد قزوین است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۲۱ ساله بود که تصمیم گرفت همانند دوستانش به جبهه برود، خانواده به شدت مخالف رفتنش بودند، ولی خودش مصمم بود که باید برای دفاع از ارزش‌ها و خاک کشورش به جبهه برود.

خودش می‌گوید از سربازی معاف شده بود، لذا مناطق جنگی را از نزدیک ندیده بود و از عملیات و پدافندی هیچ نمی‌دانست و از سوی دیگر رضایت صددرصدی خانواده را جلب نکرده بود، ولی برای ادای تکلیف در حراست از ارزش‌ها و تبعیت از فرمان رهبری به جبهه رفت.

عزیزالله فرجی‌زاده متولد دهم خرداد ماه سال ۱۳۳۸ است، سی‌ام دی ماه سال ۱۳۶۰، در سن ۲۱ سالگی داوطلبانه به جبهه اعزام شد در حالی که از سربازی معاف بوده است.

وی آزاده و جانباز ۵۵ درصد است که طی هشت سال دفاع مقدس در عملیات‌های مختلفی مانند رمضان، خیبر، والفجر ۸ و کربلای ۴ حضور مستمر داشته و با تحمل بیش از ۴ سال اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث خاطرات ارزشمندی در سینه دارد که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین برایمان بازگو می‌کند که حاصل این گفتگو از نظرتان می‌گذرد:

فرجی‌زاده با اشاره به نحوه گرفتن تصمیم خود برای اعزام به جبهه می‌گوید: کارگر شرکت نخ البرز بودم. وقتی انقلاب شد، علاقه عجیبی به جنگ و جبهه پیدا کردم به همین دلیل علاقمند شدم که در اعتلای انقلاب اسلامی نقش بسزایی ایفا کنم لذا ابتدا در بسیج مشغول به فعالیت شدم.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!

وی اضافه می‌کند: وقتی در بسیج بودم دوستانم به جبهه می‌رفتند، می‌آمدند و از حال و هوای جبهه و فضای معنوی آنجا برایم تعریف می‌کردند و همین شور و علاقه عجیبی در من برای رفتن به جبهه بویژه خط مقدم ایجاد کرده بود.

این جانباز بزرگوار اضافه می‌کند: از سوی دیگر از سربازی معاف شده بودم، لذا مناطق جنگی را از نزدیک ندیده بودم و از عملیات و پدافندی هیچ نمی‌دانستم، ولی دوست داشتم همانند دوستانم برای کشور تاثیرگذار باشم به همین دلیل تصمیم گرفتم به جبهه بروم.
 
مخالفت‌های خانواده در اعزام به جبهه

وی به مخالفت‌های خانواده در اعزامش به جبهه اشاره می‌کند و می‌گوید: نزدیک یک سالی بود که از ازدواجم می‌گذشت. از سوی دیگر فرزند اول خانواده بودم، پدر و مادرم علاقه زیادی به من داشتند، با این وجود تصمیم خود را برای رفتن به جبهه با آن‌ها درمیان گذاشتم.

فرجی‌زاده بیان می‌کند: خانواده با شنیدن خبر رفتن من به جبهه به شدت مخالفت کردند. ولی تصمیم خود را گرفته بودم، لذا به هر راهکاری متوسل شدم تا رضایت آن‌ها را جلب کنم، هرچند رضایت‌شان صددرصد حاصل نشد، ولی به جبهه رفتم.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!

این آزاده بزرگوار می‌گوید: بعد از گذراندن آموزش‌های سخت در اصفهان به همراه دیگر رزمندگان به اهواز رفتیم. فرمانده گردان فرج‌الله فصیحی‌رامندی بود، ایشان گفتند رزمندگانی که سن‌شان زیاد است و یا ازدواج کردند پشت جبهه بمانند و آن‌هایی که مجرد هستند به خط مقدم بروند.

وی اضافه می‌کند: نزدیک به ۳۰- ۴۰ نفر رزمنده متاهل بود که ماندند و بقیه رفتند، ولی من راضی نبودم پشت جبهه بمانم، زیرا مشتاق دیدن خط مقدم و عملیات پدافندی از نزدیک بودم به همین دلیل تلاش کردم مسئولان را قانع کرده و به خط بروم، ولی بی‌نتیجه بود و ۴۵ روز پشت جبهه در پادگان فولی‌آباد اهواز ماندم.

این جانباز بزرگوار ادامه می‌دهد: بعد از این مدت، ۱۵-۲۰ روز مانده به عید بود که برخی نیرو‌ها برای مرخصی به خانه رفته و برخی‌ها نیز شهید و مجروح شده بودند به همین دلیل فرماندهان نیاز به نیرو داشتند. فصیحی‌رامندی فرمانده گردان از خط مقدم به پشت جبهه آمد و گفت هر کدام از متاهلان رزمنده راضی است به خط مقدم بیاید من هم رفتم.

فرجی‌زاده بیان می‌کند: خط مقدم محمدیه اولین خط جبهه بود، ما را داخل سنگر‌های این خط بردند تا به ما یاد دهند که چگونه نگهبانی دهیم. در سنگر نگهبانی فقط یک نفر جا می‌شد، ولی در سنگر اجتماعی که پشت خط مقدم و خاکریز‌ها بود، چند تن از رزمندگان برای استراحت کردن در آنجا مستقر می‌شدند.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
 
نگهبانی دادن در سنگر ترسناک بود
 
وی ادامه می‌دهد: در سمت راست سنگر نگهبانی خبری از نیرویی نبود به همین دلیل دشمن می‌توانست براحتی از این سمت برای حمله به ما نفوذ کند. ولی از سمت چپ تا خود آبادان و خرمشهر مملو از نیرو بود. روبرو هم دشمن بود که فاصله آن‌ها با ما ۷۰۰ متر بود به نحوی که وقتی عراقی‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند صدای آن‌ها را ما می‌شنیدیم.

این جانباز بزرگوار می‌گوید: یک شب که نوبت من شد برای نگهبانی به سنگر نگهبانی بروم، از سمت راست سنگر وحشت داشتم با وجود اینکه خودم داوطلبانه به جبهه آمده بودم، ولی به هر حال جان شیرین است و واقعا می‌ترسیدم.
وی ادامه می‌دهد: از سوی دیگر عملیات‌هایی که ایران نزدیک ۳-۴ متری با عراق کرده بود، برخی از سربازان عراقی نتوانسته بودند از کارون رد شوند و جنازه‌های آن‌ها بر زمین مانده بود به همین دلیل بوی تعفنی در این منطقه بود و حضور حیوانات مختلفی مانند شغال و روباه به هوای همین بو در آنجا زیاد بود.

فرجی‌زاده اضافه می‌کند: لذا نگهبانی دادن در سنگر در این منطقه ترسناک بود وقتی می‌رفتم تا برگردم می‌مردم و زنده می‌شدم. یک روز در سنگر اجتماعی با دیگر رزمندگان صبحانه می‌خوردم و ترس از نگهبانی در سنگر را برای آن‌ها بازگو کردم.

وی می‌گوید: چند تن از رزمندگانی که مسئولیتی در نگهبانی نداشتند با شنیدن حرفهایم، خطاب به من گفتند ما هم به جای شما باشیم می‌ترسیم، برای حل مشکلم با آن‌ها همفکری کردم، سرانجام تصمیم گرفتیم دو نفری به سنگر برویم و نگهبانی دهیم. البته بدون اینکه فصیحی‌رامندی و فرماندهان گردان از این ماجرا خبری داشته باشند، این کار را انجام دادیم.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
این آزاده بزرگوار بیان می‌کند: هر یک ساعت هم پاس بخش به سنگر‌ها سرکشی می‌کرد وقتی پاس بخش به سنگر ما آمد گفت چرا شما دو نفر هستید ما هم جواب دادیم به دلیل اینکه خیلی می‌ترسیم. پاس بخش هم موضوع را به فرمانده، فصیحی‌رامندی گفته بود.

وی اظهار می‌کند: صبح که در سنگر اجتماعی با همرزمانم در حال خوردن صبحانه بودیم فصیح‌رامندی ما را صدا کرد تا به سنگرش برویم، رفتیم. ایشان با عصبانیت به ما گفت چرا دو نفری نگهبانی می‌دهید گفتیم می‌ترسیم گفت واقعا می‌ترسید گفتم بله می‌ترسیم تنهایی نگهبانی دهیم. گفت: از چه می‌ترسید مگر نمی‌دانید اینجا جنگ است مگر نمی‌دانید اینجا شهید شدن، مجروح شدن، قطع دست و پا دارد مگر شما داوطلب به جبهه نیامده بودید پس چرا می‌ترسید. گفتم شرایطی که منطقه دارد باعث احساس ترس در ما شده است.

فرجی‌زاده ادامه می‌دهد: در همین لحظه فصیحی‌رامندی با صدای بلند به همه رزمندگان گفت مثل فرج‌زاده‌ها چند نفر هستند آن‌ها که واقعا از نگهبانی دادن می‌ترسند ساک‌هایشان را ببندند و به خانه‌هایشان بازگردند. امام زمان (عج) احتیاجی به چنین سرباز‌هایی ندارد، کسی که واقعا می‌خواهد در رکاب امام سربای کند باید شجاع و نترس باشد.

این جانباز بزرگوار ادامه می‌دهد: پیش خودم گفتم اگر برگردم خیلی بد می‌شود من از همه اعضای خانواده، دوستان و آشنایان خداحافظی کردم، اگر برگردم و به آن‌ها بگویم که از ترسم برگشتم برایم بد می‌شود، بلاخره قبول کردم که تنهایی نگهبانی دهم.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
 
حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
 
وی می‌گوید: این ماجرا گذشت و یک شب برای نگهبانی دادن به سنگر رفتم منطقه خیلی تاریک بود، ساعت تقریبا ۱۲ تا ۲ شب بود متوجه سر و صدایی شدم دقت کردم صدای خِش خِش می‌آمد حساس‌تر شدم. گفتم این صدا، ۱۰۰ درصد صدای دشمن است و از آنجایی که سمت راست ما نیرو نبود، دشمن از این موقعیت استفاده کرده براحتی توانسته به سمت ما نفوذ کند؛ لذا اکنون مرا راحت خواهند کشت و سراغ دیگر رزمنده‌ها می‌روند تا آن‌ها را به شهادت برسانند، به همین دلیل حساسیت من هر لحظه به صدا دو چندان می‌شد وقتی حساس‌تر می‌شدم متوجه می‌شدم که چقدر صدا و فاصله آن به من نزدیک است.

این جانباز بزرگوار می‌گوید: با خودم گفتم خدایا این صدای چیست که می‌آید، ترسیده بودم. از ترسم دیگر از بینی نفس نمی‌کشیدم تا دشمن متوجه صدای نفس زدن من نشود، زیرا ممکن بود دشمن از صدای نفس من متوجه حضورم در سنگر شود، جای مرا تشخیص دهد و با نارنجک شهیدم کند. در سنگر که نشسته بودم بلند شدم، زانوهایم را زدم زمین و آرنج‌هایم را روی گونی‌هایم گذاشتم. در همان حالت، حواسم را دوچندان کردم که دشمن مرا نبیند و یا اگر دید بلافاصله و سریع با آن‌ها مقابله کنم.

وی ادامه می‌دهد: از آن طرف صدا و فاصله آن هر لحظه به من، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و از طرف دیگر حساسیت من به صدا زیاد و زیادتر می‌شد، دهانم باز بود و از دهان نفس می‌کشیدم، چونه‌ام هم روی گونی‌ها گذاشته بودم در همین حال که آماده بودم اگر دشمن آمد سریع حمله کنم و تیراندازی کنم، یک دفعه یک چیز نرمی وارد دهان من شد خیلی ترسیده بودم بلافاصله شروع به دست و پا زدن کردم و با همان وضعیت دهانم داد و فریاد کردم یکدفعه دیدم همان چیز نرم از دهانم بیرون پرید، نگاهش کردم دیدم یک موش است.

فرجی‌زاده اضافه می‌کند: از سرو صدا کردن من پاس بخش (دیر دیر می‌آمد به سنگر‌ها سر می‌زد و برخی مواقع خواب می‌افتد) سریع آمده بود خطاب به من گفت چه اتفاقی افتاده است یک لحظه با خودم فکر کردم اگر بگویم موش بوده فصیحی‌رامندی به من خواهد گفت تو ترسو هستی و باید به خانه برگردی به همین دلیل گفتم دشمن بود، دشمن دستش را به سمت دهان من آورد، لذا جیغ زدم و فرار کرد.
 
روایت خواندنی از حمله دشمن به سنگر و موش بازیگوش!
وی بیان می‌کند: پاس بخش سریع به فصیحی‌رامندی، فرمانده گردان اطلاع داده بود، ایشان و فرمانده تیپ آمدند، گفتند آقای فرجی‌زاده چه اتفاقی افتاده است. گفتم عراقی‌ها آمده بودند و جای مرا فهمیده بودند و می‌خواستند من را بکشند که سر و صدا کردم از ترس فرار کردند و نمی‌دانم کجا رفتند.

فرجی‌زاده اضافه می‌کند: فرماندهان به من گفتند اشتباه می‌کنید اینجا دشمن نمی‌آید، ولی من به آن‌ها گفتم خود دشمن بود، خواستم با گلوله آن‌ها را بزنم، ولی سر و صدا کردم و فرار کردند.

این جانباز بزرگوار می‌گوید: مجدد فرماندهان گردان و تیپ با پرتاب منور به آسمان مثل روز منطقه را روشن کرده بودند و همه جای منطقه را نزدیک ۴۰ دقیقه زیر و رو کردند، ولی چیزی پیدا نکردند.

وی بیان می‌کند: دوباره فرماندهان آمدند و به من گفتند آقای فرجی‌زاده اشتباه می‌کنید دشمن نبوده، ما چندین ماه است که اینجا هستیم سابقه نداشته از عراقی‌ها کسی وارد این منطقه شود. ولی من از ترس اینکه مبادا بگویم موش بوده، دشمن نبوده و آن‌ها مرا به خانه برگردانند، به حرفم که دشمن بود پافشاری کردم و اصل ماجرا را نگفتم و این خاطره در دل من ماند.

* گفتگو از زینب محبی
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده