نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوباره دوتا از پسرها آمدند داخل. یکی‌شان اصغر اسکندری بود، پسر همسایه‌مان. دوید طرف جا رختخوابی و رویش را با ملافه کشید. سریع چند تا از خانم‌ها دورش نشستند و به او تکیه دادند که دیده نشود. آن یکی کم سن و سال به نظر می‌رسید، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود که صدای پای گاردی‌ها آمد.

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 در بُرش شانزدهم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

باد گوشه‌ی باز در را تکان می‌داد و می‌بست. این بار سنگ بزرگ‌تری پیدا کردم و جلویش گذاشتم. این در، فقط زمانی که روضه داشتیم باز بود تا همسایه‌ها راحت رفت و آمد کنند. در اصلی به طرف خیابان باز می‌شد. 

یکی از همسایه‌ها سلام داد و داخل رفتنی پرسید: «هنوز که روضه شروع نشده؟» 

سنگ کوچک‌تر را جلوی پاشنه گذاشتم و دوّمی را به لبه‌اش تکیه دادم.

- هنوز نه! ولی مدّاح اومده.

چهارم ماه قمری بود و مامان طبق روال هر ماه، مراسم روضه داشت.  صدای صلوات خانم‌ها بلند شد. خم شدم و نگاهی به کوچه انداختم. چند تا از پسرهای همسایه دور هم جمع شده بودند. حمید هم بین آن‌ها بود. پسر همسایه‌ی روبه‌روی‌مان چماقی در دست داشت که میخ بزرگی به سر آن زده بود. داشت به بقیّه توضیح می‌داد: «اگه گاردی‌ها بخوان حمله کنند، با این می‌تونیم از خودمون دفاع کنیم.»

هر کدام چیزی گفتند و به طرف خیابان حرکت کردند. معلوم بود نقشه‌ای در سر دارند. دوتای دیگر از همسایه‌ها با هم آمدند داخل. یک‌بار دیگر سنگ‌ها را چک کردم و برگشتم اتاق. روضه شروع شده بود. خانم‌ها دور نشسته بودند و بعضی‌ها قبل از ذکر مصیبت، صورت‌شان را بین چادر گرفته بودند تا کسی گریه‌شان را نبیند.

سینی آوردم و استکان‌های خالی را از جلوی خانم‌ها برداشتم. یک مرتبه صدای دویدن پا آمد. چند تا از همان پسرهای نوجوان همسایه، آمدند داخل اتاق و همهمه شد. حسابی هول کرده بودند. یکی‌شان نفس‌نفس‌زنان به بیرون اشاره کرد.

- گاردی‌ها! گاردی‌ها دنبال‌مون کردن.

مامان در زیر زمین را نشان داد.

- نترسید! برید تو زیرزمین. برید پشت پستو قایم بشید.

دویدند طرف زیرزمین. من هم پشت سرشان رفتم که درش را ببندم. پله‌ها را یکی در میان می‌پریدند. یکی از پسرها افتاد و آخ محکمی گفت. بلند شد و همان‌طور با کفش، پا کشان رفت داخل. در را از پشت بستم و آمدم بالا. 

دوباره دوتا از پسرها آمدند داخل. یکی‌شان اصغر اسکندری بود، پسر همسایه‌مان. دوید طرف جا رختخوابی و رویش را با ملافه کشید. سریع چند تا از خانم‌ها دورش نشستند و به او تکیه دادند که دیده نشود. آن یکی کم سن و سال به نظر می‌رسید، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود که صدای پای گاردی‌ها آمد.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده