«وقتی پدرم از جواب‌های ردگم‌کنی من متقاعد نشد شروع کرد به قانع کردنم. ارتش برای تو نان و آب نمی‌شود!... با دوری از خانه و خانواده می‌خواهی چه کار کنی؟... پسرم بچسب به کار خودت!...» ادامه این خاطره از «منوچهر مهجور» یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/جوانی و عشق خدمت به میهن
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، منوچهر (علی‌اصغر) مهجور، متولد ۱۳۲۶ در قزوین است و از فرماندهان دوران دفاع مقدس، فرمانده اولیه تیپ ۱۷ قم و معاون عملیات سپاه بانه در جنگ تحمیلی به شمار می‌رود. وی که هشت سال مدیرکل بنیاد جانبازان قزوین نیز بود، پدر شهید مجید مهجور و برادر شهید جواد مهجور است و تنها دارنده نشان فتح در استان قزوین از سوی رهبر معظم انقلاب می‌باشد.

جوانی و عشق خدمت به میهن

منوچهر (علی‌اصغر) مهجور روایت می‌کند: هر چه تلاش کردم شغل کفاشی و کفش‌فروشی به مذاقم خوش بیاید، نیامد که نیامد، چند نفری از دوستانم به دانشگاه رفته بودند و عده‌ای هم به ارتش. البته هدف بعضی از این رفقا برای پیوستن به ارتش، به گفته خودشان مبارزه با حکومت شاهنشاهی از دل نیرو‌های نظامی بود. کم کم این تفکرات در ذهن من هم ریشه دواند.

از دوران کودکی مثل اکثر پسر بچه‌ها کشته مرده بازی‌های جنگی، تفنگ، تیر کمان و شمشیر بودم و گاهی در تنهایی خود با دشمن فرضی که بیشتر اوقات براساس آموزه‌های دینی‌ام، یزید و لشکریانش بودند مبارزه می‌کردم؛ بنابراین تصمیم خودم را گرفتم، ولی توجیه والدینم کار آسانی نبود تا اینکه به مغزم خطور کرد و بهانه‌ای تراشیدم.

حالا که به قول آقاجان بعد از او، من امید و تکیه‌گاه عزیز هستم بنابراین بهتر است به جای یک کار تجاری که احتمال ورشکستگی و ازدست دادن سرمایه دارم به استخدام دولت درآیم و حقوق ثابت و در نهایت بازنشستگی دریافت نمایم.

بدین ترتیب بیش از سه سال نتوانستم به حرفه کفش‌فروشی وفادار بمانم و با اینکه چیز زیادی از ارتش و ضوابط و شرایط خدمت نمی‌دانستم مصمم شدم به آن بپیوندم. وقتی آقا جان از قصدم مطلع شد دست مرا گرفت و به اتاق برد و دو نفری نشستیم به حرف زدن.

در ابتدا دلایلم را پرسید. وقتی از جواب‌های ردگم‌کنی من متقاعد نشد شروع کرد به قانع کردنم. ارتش برای تو نان و آب نمی‌شود!... با دوری از خانه و خانواده می‌خواهی چه کار کنی؟ ... پسرم بچسب به کار خودت!... گفت، گفت و گفت و دست آخر وقتی دید گوش من بدهکار این حرف‌ها نیست یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز داد.

یک دکان برایت می‌خرم که هر جنسی دوست داشتی بریزی تو مغازه و بدون آقابالاسر برای خودت کار کنی! دلیل مخالفت او را می‌دانستم. پدرم دل خوشی از نظام نداشت، نمی‌خواست به حکومت خدمت کنم و برای خرج زندگی محتاج آن‌ها باشم.

علی‌رغم تلاش‌های آقا جان عاقبت حرفش را پشت گوش انداختم و سال ۱۳۴۵ به کلانتری دو در خیابان عبیدزاکان رفتم و برای استخدام در ارتش ثبت‌نام کردم. وقتی به خانه بازگشتم عزیز با سگرمه‌های درهم رفته گفت: اصغر جان از ما گفتن بود... پیه هر دردسری را به تنت بمال!... همه چیز پای خودت!...

منبع: کتاب مرد روز‌های بارانی (روایت زندگی علی‌اصغر مهجور از فرماندهان دوران دفاع مقدس)

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده