برادر شهید «مسلم فیروزجنگ» نقل می‌کند: «گفت: بالاخره اسمم رو برای جبهه نوشتم. گفتم: پس صبر کن تا برادر بزرگترمون از جبهه بیاد بعد تو برو. چشمانش برق زد و گفت: می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم

به گزارش نوید شاهد سمنانشهید مسلم فیروزجنگ بیستم تیر ۱۳۳۹ در روستای آتشان از توابع شهرستان فیروزکوه به دنیا آمد. پدرش علی‌‏اکبر و مادرش عصمت نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و هشتم خرداد ۱۳۶۴ در طلائیه بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای روستای زرین‌‏دشت شهرستان زادگاهش قرار دارد.

 

صوت زیبای قرآن

وارد خانه شدم. چندبار بلند صدایش زدم: «مسلم! مسلم!»

جوابم را نداد. وارد هال شدم. صوت زیبای قرآن به گوشم خورد. صدا از سمت اتاق مسلم می‌آمد.

به در اتاقش ضربه آرامی زدم و دستگیره را پایین آوردم. نگاهم کرد و شاسی ضبط کوچکش را زد. گفتم: «چکار می‌کنی؟» گفت: قرآن گوش می‌دم و آیه‌های مرتبط را می‌نویسم.»

چند وقتی بود که از روی قرآن می‌خواند و ترجمه‌اش را یاد می‌گرفت. بعد هم احادیث مرتبط با آن‌ها را استخراج و ضمیمه آیات قرآن می‌کرد.

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: ای مردم! اتحاد و همبستگی خود را حفظ کنید

می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم

گفت: «بالاخره اسمم رو برای جبهه نوشتم.» گفتم: «پس صبر کن تا برادر بزرگترمون از جبهه بیاد بعد تو برو. چشمانش برق زد و گفت: «می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم.»

خیلی زود خودش را آماده رفتن کرد. به دلم افتاد که اول تیر به دستش می‌خورد و بعد هم به شهادت می‌رسد.

رفت. اولین بار که به مرخصی آمد، چیزی نگفت حتی از تیر خوردن به کتفش.

(به نقل از برادر شهید)

بیشتر بخوانید: خدایا! کمکم کن در راه رسیدن به تو پاهایم نلغزد!

دست‌هایش را رو به آسمان بلند کرده بود و اشک می‌ریخت

نیمه شب، مسلم را دیدم که آرام از رختخوابش جدا شد و از چادر زد بیرون. صدای قدم‌های آهسته‌اش را شمردم تا دور شد. کنجکاوی نمی‌گذاشت بخوابم. دنبالش رفتم. گوشه خلوتی به دور از چادر‌های مان صدایش را شنیدم. دست‌هایش را به آسمان بلند کرده بود و اشک می‌ریخت. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. برگشتم توی چادر.

صبح زود دوباره صدایش را شنیدم: «بچه‌ها! بلند شین، براتون صبحانه آماده کردم.»

(به نقل از هم‌رزم شهید، علی ایزدبخش)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده