چاپ دوم «مردان آفتاب» به نویسندگی اصغر جاهدی با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان و کنگره شهدا روانه بازار شد.

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب «مردان آفتاب» به نویسندگی اصغر جاهدی در 512 صفحه و تیراژ یک هزار جلد توسط نشر غواص با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان چاپ دوم خود را تجربه کرد.

این کتاب حاوی هشت فصل از جمله، زنجان گلزار شهدای بهشت حضرت فاطمه(س)، ابهر گلزار بهشت حضرت کبری(س)، گلزار شهدای هیدج، سلطانیه بهشت حضرت زینب (س)، گلزار های شهدای قیدار، شهدای دانش آموز معلم دانشسرای تربیت معلم، شهدای مدفون در خارج از استان و شهدای نهضت سواد آموزی شهرستان زنجان  است.

در پیشگفتار این کتاب می خوانیم؛

وظیفه ما در قبال اسطوره هایی که همچون ما بودند ولی آرمانی بزرگ در سر داشتند چیست؟ مگر نه این است که باید اندیشه و هدف متعالی شان را چراغ راه هدایت زندگی خود قرار دهیم؟ مگر نه این است که باید آسایش، آزادی و امنیت خود را مدیون آن سفرکرده گان عاشق بدانیم؟. امامی که می‌فرماید "خسته تر از من پیدا نمی کنید" اما در قبال شهیدان خود را کمترین می‌داند و آنچنان شرمسار که انگار هیچ کاری برای اسلام نکرده است. پس تکلیف ما روشن و بس سنگین است.

مقام معظم رهبری نیز بارها عموم مردم را سفارش به زنده نگه داشتن یاد شهدا نموده اند آنجا که ایشان می فرمایند: "روز به روز باید یاد شهدا نکته یابی و نکته سنجی زندگی شهدا در جامعه ما رواج پیدا کند"

در بخشی از کتاب آمده است؛

نان و خرما

ایرج آدم قانعی بود و زندگی ساده‌ای داشت با کمش می ساخت و به زیادی آن هم بی اعتنا بود. موقعی که در روستای ترجان معلم بود گاهی برای دیدنش به آنجا می رفتم و چند روزی پیشش می‌ماندم. یکبار موقع ظهر بود که به ترجان رسیدم. اهالی روستا به محض اینکه مرا دیدند هرکدامشان اصرار می‌کردند که ناهار را مهمانشان باشم با اینکه تعارف شان بی ریا بود واقعاً دوست داشتند که مرا به خانه ببرند. ولی من به خاطر ایرج از همه‌شان عذرخواهی کردم. راه افتادم به طرف خانه پسرم که را داخل مدرسه بود. البته ایرج خبری از آمدنم نداشت. اول وارد مدرسه شدم بعد بی صدا به طرف اتاقش رفتم. در اتاق باز بود آرام رفتم داخل که دیدم ایرج تک و تنها کنار سفره مشغول ناهار خوردن است. وقتی مرا دید از خوشحالی بغلم کرد و کنار سفره نشاند. نگاه کردم دیدم در سفره مقداری نان و چند تا خرما گذاشته است. از دیدن ناهاری که داشت تعجب کردم و پیش خودم ناراحت شدم؛ که پسرم توی این روستای دور افتاده چطور زندگی می کند؟! طاقت نیاوردم از خودش پرسیدم پسرم چرا غذای درست و حسابی برای خودت درست نکرده ای؟ نهارت همین چند دانه خرماست؟ ایرج دلسوزی مرا که دید لبخندی زد و گفت: پدرجان اولاً ساده زندگی کردن سفارش دین ماست. وقتی با همین چند دانه خرما می توان سر کرد دیگر چه لزومی به غذا های آنچنانی هست. این غذای پیغمبر ما بود و من از رسول خدا(ص) بالاتر نیستم. تازه خرما غذای مقوی و کاملی هم هست. جوابی که ایرج به من داده بود هر غصه ای که توی دلم بود از بین برد. آن روز نشستم و مهمان سفره ساده پسرم شدم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده