روایت اسرای مفقودالاثر؛
اوایل اسارت یکی از فرماند‌های بعثی دستور داد که اول صبح باید دور محوطه بدوید و چند دقیقه‌ای نرمش انجام بدهید. تعدادی رزمنده ایرانی کنار هم ورزش صبحگاهی شروع کردیم و در زادگاه صدام! خیلی باشکوه به‌نظر می‌رسید. نزدیک بود چشمانشان از حدقه بیرون بزند. باورشان نمی‌شد این‌ها همان‌هایی هستند که با کابل دنبالشان می‌کنند و تحقیرشان می‌کردند! چند دقیقه‌ای مات و مبهوت به این نظم و حرکات هماهنگ نگاه کردند آخرش کاسه صبرشون لبریز شد و بعد با کابل و چوب ریختند سر بچه‌ها و بزن بکوب شروع شد و ورزش تبدیل شد به تعقیب و گریز و غلتاندن بچه‌ها توی خاک محوطه... ادامه این خاطره آزاده ایلامی را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ محمد سلطانی پانزده اسفند 1344 در روستای کارزان از توابع شهر ایلام به دنیا آمد. در عملیات‌هایی چون والفجر مقدماتی، والفجر3، خیبر و کربلای 5 حضور داشتتند.
در طی عملیات کربلای 5 به اسارت دشمن درآمد. وی می‌گوید از آنجایی که تقریباً تمام نیروهای گردان ما در این عملیات شهید شدند خانواده‌ام به خیال اینکه من هم شهید شده‌ام برایم تا چهل روز مراسم فاتحه‌خوانی برگزار کرده بودند. بعد از چند ماه بچه‌های تعاون سپاه فیلمی که عراق از اسرای ایرانی در تلويزيون نمایش داده بود را ضبط کرده بودند و خواهرم با دیدن آن فیلم من را مشاهده کرده، اینطور شد که خانواده‌ام فهمیدند من زنده‌ام. سال 1369 در طی تبادل اسرا به وطن بازگشتم.

ورزش صبحگاهی

 اوایل اسارت یکی از فرماندهای بعثی دستور داد که اول صبح باید دور محوطه بدوید و چند دقیقه‌ای نرمش انجام بدهید. خوب دستور بدی نبود و علیرغم زخمی ها و مریضی های بدحالی که داشتیم و نا و رمقی برای دویدن نداشتیم، ولی حداقل برای گرم شدن در آن هوای سرد بد نبود. پرسید چه کسی حرکات نرمش رو بلده؟ عبدالمحمد شیخ ابولی اومد جلو و بچه‌ها رو منظم به خط کرد و چند دوری دور محوطه دویدیم و بعدش در ردیف‌های منظم، حرکات نرمش را انجام دادیم. برای اولین بار بود که جلوه ویژه‌ای از نظم و انضباط گروهی در مقابل دشمن به نمایش گذاشته شد و خیلی شیک مثل یه پادگان نظامی با ابهت خاصی حرکات ورزشی انجام شد. انگار نه انگار اسیر هستیم.

تعدادی رزمنده ایرانی کنار هم و ورزش صبحگاهی و در زادگاه صدام! خیلی باشکوه به‌نظر می‌رسید. نزدیک بود چشمانشان از حدقه بیرون بزند. باورشان نمی‌شد اینها همانهای هستند  که با کابل دنبالشان می‌کنند و تحقیرشان می‌کردند!

چه عظمتی دارند. چند دقیقه‌ای مات و مبهوت به این نظم و حرکات هماهنگ نگاه کردند، آخرش کاسه صبرشون لبریز شد و نتونستند این وضع و اوضاع را تحمل کنند. همان که دستور ورزش داده بود، فهمید چه اشتباهی کرده و داد زد بسه دیگه بسه. (البته با عربی)

چند تا فحش آب‌دار هم داد و اشاره کرد به تعدادی از نگهبان ها. آنها هم نامردی نکردند و با کابل و چوب ریختند سر بچه‌ها و بزن بکوب شروع شد و ورزش تبدیل شد به تعقیب و گریز و غلتاندن بچه‌ها توی خاک محوطه.
این بیچاره‌ها چشم دیدن نظم و انضباط و حرکات ورزشی بچه‌ها رو نداشتند. دیگر هم همچین وضعی تا آخر اسارت تکرار نشد و دو و نرمشی در کار نبود.

این داستان ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده