روایت اسرای مفقودالاثر؛
طلبه «محمد سلطانی» از آزادگان استان ایلام در بیان خاطره‌ای از دوران اسارت می‌گوید: شب‌های طولانیِ زمستان فرصت خوبی بود برای عبادت، وقت فراوان بود و ما هم جز کتک‌خوردن‌های گاه و بیگاه مشغولیت دیگه‌ای نداشتیم. پیش خودم گفتم هر چند روز‌ها اذیت می‌شویم، ولی شب‌ها فرصت خوبی است برای عبادت و نوافل و خواندن نماز قضا؛ لذا شروع کردم خواندن نوافل یومیه. تا اینکه یکی از بچه‌های دلسوز به من گفت هر وقت که نگهبان‌ها رد می‌شوند تو را در حالت نماز می‌ببیند، یک وقت فکر می‌کنند تو طلبه هستی و جانت به خطر می‌افته پس حواست را جمع کن. ادامه این خاطره دوران اسارات را در ادامه بخوانید.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ مدتی از ورودمان به تکریت ۱۱ گذشته بود و دیگر مستقر شده بودیم و گاهی در هواخوری فرصتی پیدا می‌شد طهارت گرفته و وضویی بسازیم. شب‌های طولانیِ زمستان فرصت خوبی بود برای عبادت، وقت فراوان بود و ما هم جز کتک‌خوردن‌های گاه‌ و‌ بیگاه مشغولیت دیگه‌ای نداشتیم. پیش خودم گفتم هر چند روزها اذیت می‌شویم ولی شب‌ها فرصت خوبی است برای عبادت و نوافل و خواندن نماز قضا. لذا شروع کردم خواندن نوافل یومیه.

 هر نماز را با تمام نوافلش می‌خواندم و نمازهای واجب رو هم خیلی طولانی ادا می‌کردم. اولش توجیه نبودم که چکار دارم می‌کنم تا اینکه یکی از بچه‌های دلسوز به من گفت می‌دانی چکار داری می‌کنی؟.گفتم: مگر چیزی شده! گفت این کار تو عراق ها و جاسوس ها را حساس می‌کنه. هر وقت که نگهبان‌ها رد می‌شوند تو رو در حالت نماز‌ می‌ببیند، یک وقت فکر می‌کنند تو طلبه هستی و جانت به خطر می‌افته. حتی همان ارشد آسایشگاه هم که آدم بی‌نمازی بود و در پی شکار افراد و معرفی شان به عراقی ها بود، حساس شده بود. با خودم گفتم ای دل غافل! دستی‌دستی داشتی جان خودت رو به خطر می‌نداختی. نمی شه بخاطر مستحبات آدم جانش رو در معرض خطر جدی قرار بده.از نظر شرعی هم این کار جایز نیست. دیدم نه، اینجا باید کاملاً عادی رفتار کرد. بعد از این نماز را بصورت عادی بخوانم.

 البته بعداً شرایط عادی شد و خیلی از بچه‌ها پا می‌شدند و نماز شب می‌خوندند و دیگه عراقی ها هم حساسیتی بخرج ندادند.

حدود دو ماه بند دو بودم و در این دو ماه به اندازه ده سال پیر و شکسته شدم. به هر کسی که نگاه می‌کردم انگار ده ساله که زندان هست. همه شبیه اسکلت شده بودیم. در بینمان حتی یک نفر چاق و سرحال دیده نمی‌شد. خطوط سیاه و کبود بجای مانده از آثار کابل بر کمر، دست و پای همه مشهود بود و هر روز زخمی بر زخم‌ها افزوده می‌شد.

در این دو ماه، دو سه بار حمام دو سه دقیقه‌ای زیر آب سرد کرده بودیم. نحوه حموم‌کردن هم این بود  که پنج نفر بلند می‌شدند و با نهایت سرعت خودشان را به حمام‌ها می‌رساندند. تا زیر دوش قرار می‌گرفتیم و بدن خیس می‌شد پنج نفر بعدی از راه می‌رسیدند و باید حمام رو ترک می‌کردیم. یک ثانیه تعلل مساوی بود با کابل خوردن زیر دوشِ آب سرد.

این قصه ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده