دلم برای رفتن به جبهه پر میزد / شرمندهاش نکن بگذار برود
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۳۶ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد. متولد سال ۱۳۴۹ در روستای شال از توابع شهرستان تاکستان بوده و در ۱۶ سالگی به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شد.
خودش میگوید: ۳ ماه از اعزامش به جبهه نگذشته بود که بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۶۵، از ناحیه دو چشم در عملیات کربلای پنج مجروح شد و چشمانش را از دست داد. نامش محمدعلی رحیمیشال است. با توجه به اینکه جانباز بصیر ۷۰ درصد است، اما صبوری و مقاومت در روحیهاش پیداست.
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: بیستم مهر ماه سال ۱۳۴۹ در خانواده مذهبی متولد شدم، فرزند چهارم و دومین پسر خانواده بودم و در دامن مادری مهربان و پدر بسیجی (مسئول پایگاه بسیج) پرورش یافتم. پدرم بیشترین فعالیتش خدمت به مردم بود، تزریقات را یاد گرفته بود، لذا کارهای تزریقات انجام میداد بدون اینکه اجرتی بگیرد. شغلش خیاطی بود کت و شلوار میدوخت، بعد از مدتی جوشکاری میکرد و بعد از انقلاب در پایگاه بسیج مسجد مشغول به فعالیت شد.
قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مدرسه اسلامی در شال وجود داشت، لذا پدرم در این مدرسه من را ثبتنام کرد و دوران ابتدایی را در این مدرسه به خوبی گذراندم. پس از پایان این دوران در مدرسه راهنمایی شال به نام امام خمینی مشغول به تحصیل شدم و دوران راهنمایی را با تمسک به سیره امامخمینی در شال پشت سر گذاشتم. از کودکی هم علاقه زیادی به ورزش داشتم و در رشتههای مختلف ورزشی فعالیت کردم.
دلم برای رفتن به جبهه پر میزد
پدرم در روستا مغازه جوشکاری دایر کرد و برادر بزرگترم این حرفه را یاد گرفت و مشغول این کار شد بعد از ایشان من جوشکاری یاد گرفتم. وقتی برادر بزرگم جبهه رفت پدرم دیگر در مغازه جوشکاری نمیکرد، به همین دلیل من که ۱۳ ساله بودم، به جای برادر و پدر کار میکردم و در ساختن درب و پنجره ماهر و متبحر شدم.
در ۱۳ سالگی عضو بسیج شال شدم. طی یک سالی بود که در بسیج ثبتنام کرده بودم، ۳ بار اقدام کردم که به جبهه اعزام شوم، اما از آنجایی که من در مغازه کار میکردم و برادر بزرگترم در جبهه بود، هر بار با مخالفتهای پدرم مواجه میشدم و پدرم میگفت صبر کن برادرت از جبهه بازگردد و بعد شما برو. اما من تحمل صبر کردن نداشتم و دوست داشتم در جهت انجام وظیفه به جبهه بروم. از طرف دیگر وقتی پیکر مطهر شهدا را به روستا میآوردند بیشتر دلم برای رفتن به جبهه پر میزد.
گوشم بدهکار نبود
پدرم خودش در بسیج بود و پروندهسازی اعزام رزمندگان به جبهه را انجام میداد. نیروها را از روستا به قزوین میبرد و تحویل بسیج سپاه میداد. به همین دلیل نمیدانستم باید برای رفتن به جبهه به چه روشی در شال ثبتنام کنم. یک شب خونه خواهرم رفتم، شب را خوابیدم تا صبح به قزوین حرکت کنم بدون اینکه پدرم متوجه شود. اما فهمید، منزل خواهرم آمد، من را به خانهاش برد. نصیحتم کرد و گفت من از رفتن پسرم به جبهه نمیترسم و مانع رفتنش نیستم، اما صبر کن تا برادرت از جبهه بیاید بعد برو. همچنین من خودم نمیتوانم خوب کار کنم، برادرت زن و بچه دارد و خودت در مغازه کار میکنی و کمک حال من در تامین مخارج زندگی هستی اگر تو بروی من نمیتوانم در مغازه کار کنم توانش را ندارم.
پدرم با نصیحت کردن تلاش میکرد تا من را متقاعد کند تا به جبهه نروم. بعد از نصیحت کردن خیالش راحت شد که دیگر من به جبهه نمیروم و اگر بروم باید در بسیج شال ثبتنام کنم که متوجه خواهد شد. اما من گوشم بدهکار نبود، تصمیم گرفتم به ناچار از قزوین به جبهه بروم. به سپاه قزوین رفتم و ثبتنام کردم. همراه خودم، پسرعمو و سه نفر از دوستانم بودند.
از شال تا قزوین ۶۰ کیلومتر فاصله داشت، صبح اعزام من لباس کار پوشیدم و مغازه رفتم. پدرم در مغازه بود با دیدن من، سوار موتور شد و بسیج رفت بعد از رفتن پدرم آماده شدم به قزوین بروم. در بلوار روستا ایستاده بودم تا ماشینی بیاید سوار شوم و به قزوین بروم. بعد از مدتی یک نیسان آبی با پرچم یا حسین (ع) و بلندگویی که با صدای بلند آهنگ اعزام به جبههها را میخواند، آمد. از دور پدرم را دیدم، اما پدرم من را نمیدید. با خودم گفتمای داد بیداد حالا چه کار کنم.
شرمندهاش نکن بگذار برود
ماشین جلوی من متوقف شد و پدرم پیاد شد. کیفی دستش بود فکر کردم خودش میخواهد به جبهه اعزام شود. کیفش را کنار من زمین گذاشت به من گفت کجا میروی انگار میدانست من کجا میروم. گفتم جبهه میروم. پدرم گفت پروندهها دست من است در شال پروندهای نداری. گفتم در قزوین پروندهسازی کردم. قبل از آمدن پدرم نزد من، مادرم کیفی به ایشان داده بود و داخلش گردو، کشمش و ... گذاشته بود و به پدرم گفته بود اگر پسرم اصرار به رفتن جبهه داشت، شرمندهاش نکن بگذار برود. سرانجام با رضایت پدر و مادر در ۱۶ سالگی به جبهه اعزام شدم.
قبل از اعزام به جبهه، از ۱۳ تا ۱۶ سالگی، ۳ سال در بسیج بودم. طی این مدت، انواع آموزشها از جمله باز و بستن اسلحه و جهتیابی در منطقه را گذرانده بودم. در جبهه هم قبل از هر عملیاتی به نیروها آموزش میدادند. برخلاف عدهای که شایعه میکردند نیروها را آموزش نمیدهند به جبهه میروند و شهید میشوند، واقعا اینطور نبود، آموزش دادن نیروها در دستور کار فرماندهها بود تا کمترین خسارت را در عملیاتها داشته باشند.
من در عملیات کربلای ۴ بودم، اما وارد میدان مبارزه در برابر دشمنان نشدم، اما در کربلای ۵ وارد میدان شدم که در همین عملیات مجروح شده و به درجه جانبازی نایل آمدم. مجموع حضورم در جبهه کمتر از ۳ ماه شد.