تصاویر ماندگار
چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۴۱
محمداسماعیل عسگری، پنجم مرداد ۱۳۴۲، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، کشاورز بود و مادرش حوری‌لقا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهاردهم دی ۱۳۶۵، با سمت معاون فرمانده گردان در ام‌الرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۵ پس از تفحص در گلزار شهدای شهر اقبالیه تابعه زادگاهش به خاک سپرده شد.
به گزارش نوید شاهد قزوین:

خداجون! دوست دارم ، قد بابام !

این عکس سال 64 گرفته شده و من آن موقع حدود یک سال داشتم. اینجا هم امامزاده علی اصغر(ع) است. در یکی از روستاهای نزدیک ما.
پدرم موقع تولد من در مرخصی بود. او مرا خیلی دوست داشت و از بدنیا آمدن من هم خیلی خوشحال بود.
بابا همیشه از مناطق جنگی که بر می گشت، برایم سوغاتی می آورد، از هویزه و جاهای مختلف، هنوز روسری ها و خیلی چیزهای دیگری را که برایم سوغاتی آورده بود، دارم.
بابا صدای خیلی جدی داشت و من نوارهای مداحی اش را هنوز دارم و هر وقت که دل تنگ پدر می شوم میذارم توی ضبط و با او زمزمه می کنم.
 خودم یادم نمیاد، اما دو سال بیشتر نداشتم که بابا مفقودالاثر شده و درست ده سال بعد بود که پیکر قشنگش را آوردند، آن روز من خیلی خوشحال بودم.
همه گریه می کردند، ولی من حس خاصی داشتم و خیلی هم افتخار می کردم که او سردار« اقبالیه » است و همه او را می شناسند.
حالا که سالها از آن روزها گذشته، خیلی دوست دارم در خواب ببینمش و باهاش حرف بزنم، بچه که بودم، زیاد به خوابم می آمد، ولی حالا اصلا، دعا هم زیاد می خوانم، اما باز هم نمی شود، شاید بابا دیگر مرا دوست ندارد !
 نه این چه حرفی است، مگر می شه باباها دختراشونو دوست نداشته باشن؟
 البته همیشه حضور بابا را در بیداری ها احساس می کنم، عکس هایش با من حرف می زند، وقتی در خانه تنها هستم، همیشه احساس می کنم بابا هم کنارم هست .
 من خیلی به او افتخار می کنم و اصلا نبودنش را باور ندارم، همه اش احساس می کنم صدای بابا می آید و با من حرف می زند.
 دیروز مامانم برای بابا حلوا درست کرده بود و من هم بردم کلاس قرآن و پخش کردم، همیشه هر وقت مامانم چیزی را به نیت بابا خیرات می کند، بابا به خواب اقوام می آید.
مامانم، خیلی بابامو دوست داشت و هر وقت بابا می خواست به جبهه برود، ساک اش را آماده می کرد و بابا را با روی خوش و شاد بدرقه می کرد.
 مادربزرگم گریه می کرد، ولی مادرم همیشه با خوشحالی بابا را راه می انداخت، بابا هم از این موضوع خیلی خوشحال بود.
مامان می گه: بابا وقتی برای آخرین بار می خواست به جبهه برود، حسابی حلالیت طلبیده و گفته است: مرا حلال کن، شاید این دفعه، دفعه آخرم باشد که می روم و ممکنه دیگه برنگردم و بابا هم دیگه برنگشت، اما من الآن یک بابای کوچولو دارم، نذر کرده بودم که اگر بچه ام پسر بود، شبیه بابا باشه و الآن پسرم به نام بابا و مثل باباست و من هم جز اینکه خدا را شکر کنم، کاری از دستم بر نمی آید و همیشه می گویم: «خدا جون! دوسِت دارم، قد بابام!»
 فرزند شهید محمداسماعیل عسگری

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده