شهید لشگری از ولادت تا شهادت
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۴:۳۷
سیدالاسرا، شهید سرلشکر آزاده حسین لشگری، 18 سال زندگی در اسارت آنهم در اردوگاههای رژیم بعث را عشق مینامید با مطالعه زندگینامه این شهید بزرگوار از ولادت تا شهادت، میتوان به راهی که ایشان به سوی کمال پیموده، پی برد.
به گزارش نوید شاهد قزوین، شهید سرلشکر آزاده حسین لشگری در روز بیستم اسفند سال 1331 در روستای ضیاءآباد از توابع شهرستان تاکستان استان قزوین دیده به جهان گشود. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند. برای ادامه تحصیل به قزوین رفت. حسین در سال 1350 پس ار دریافت دیپلم برای خدمت سربازی به لشکر 77 خراسان پیوست، و دیری نپایید که با درجه گروهبان سومی در رزمایش مشترک نیروی زمینی و هوایی حضور یافت.
در پی این حضور و آشنایی با خلبانان شرکت کننده در رزمایش، شور و شوق خلبانی و پرواز سراسر وجود این جوان روستایی را فرا گرفت. با این وصف حسین پس از پایان دوره سربازی در آزمون این دانشکده خلبانی شرکت کرد و با موفقیت به استخدام نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران درآمد.
شهید حسین لشگری در سال 1354 پس از گذراندن دوره آموزش پرواز در داخل کشور، برای تکمیل دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد و پس از گذشت دو سال با درجه ستوان دومی به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمای شکاری «اف 5» در پایگاه هوایی تبریز مشغول به خدمت شد. ولی گسترش دامنه تجاوزگریهای رژیم بعث عراق به پاسگاههای مرزی جنوب و غرب کشورمان، این شهید بزرگ برای دفاع از تمامیت ارضی میهن اسلامی به پایگاه هوایی دزفول منتقل گردید.
تلگراف فوری
در یکی از روزهای گرم شهریور سال 1359 و فصل برداشت انگور در دشت ضیاءآباد قزوین، شهید حسین لشگری سرگرم کمک به پدرش بود که ناگهان از پایگاه هوایی دزفول تلگرام مهم و فوری به دست او رسید که با خواندن متن آن اطلاع یافت که نیروی هوایی او را احضار کرده است. با این وصف با همسرش در تهران تماس گرفت. جریان تلگراف را به آگاهی او رساند.
حسین گفت: به امید خدا ظرف 15 روز آینده به تهران برمیگردم!
اما گویا به حسین الهام شده بود که تا سالیان دراز آنها را نبیند. به ذهن او رسید به همسرش وصیت کند، به چهره همسر جوانش که فقط یک سال و چهارماه از زندگی مشترکشان گذشته بود خیره شد. اما پس از توکل به خداوند قادر متعال کمی مکث کرد و گفت: دوست دارم اگر هر زمان اتفاقی برای من افتاد، مسئله را شجاعانه تحمل کنید!
هر اندازه گرمای شهریور فزونی مییافت، فضای ابرهای تیره که بر مرزهای ایران و عراق سایه افکنده بود، بیشتر رو به تیرگی میرفت. تا اینکه صدام معدوم در روز 26 شهریور 1359 طی نطقی در مجلس عراق، قرارداد سال 1975 الجزایر بین دو کشور را به طور یک جانبه لغو کرد. او متن قرارداد مزبور را در برابر دوربین تلویزیون پاره، و هشدار داد که ایران حق کشتیرانی در اروند را ندارد و عراق حاکمیت نظامی خود را بر این آبراه اعمال خواهد کرد.
آنگاه حسین صبح پنجشنبه برای آخرین بار از دزفول با هسمرش تماس گرفت تا حال علی را جویا شود و با او خداحافظی کند. هنگام این گفت و گوی تلفنی، اشک سراسر وجود همسر جوان را فراگرفت، و دست علیاکبر چهارماهه را در درست گرفت و او را نوازش داد. آشوب و دلهره نسبت به سرنوشت همسرش او را به شدت نگران کرده بود. هرچه از او خواهش کرد تا با آمدن او به دزفول موافقت کند، اما او نپذیرفت که همسر به دزفول برود. آن شب کلافه بود و دلشوره داشت و به همین دلیل چشمان او به خواب نمیرفتند.
حسین لشگری بامداد روز پنجشنبه با صدای زنگ ساعت از خواب برخاست و پس از اقامه فریضه نماز، لباس خلبانی بر تن کرد و به گردان پرواز رفت. او همراه سرگرد ورتوان برگه مأموریت را باز کرده و هر دو برای هماهنگی به اتاق توجیه رفتند. لشگری پیشنهاد کرد که هنگام ورود به خاک عراق در ارتفاع پایین پرواز کنند و با فاصله هدف را رد کرده و هنگام بازگشت به خاک خودمان اهداف مورد نظر را مورد حمله قرار دهند. ولی سرگرد ورتوان که فرماندهی عملیات را به عهده داشت این پیشنهاد را نپذیرفت و قرار شد در ارتفاع هشت هزار پایی و با سرعتی حدود 900 کیلومتر در ساعت عملیات آغاز شود. هر دو پس از توجیه لازم به اتاق تجهیزات پروازی رفتند، و خود را برای پرواز آماده کردند هواپیمای فانتوم لشگری مسلح به راکت بود و لیدر او ورتوان بمب رها میکرد. پس از بازدید از هواپیما از نظر فنی، فرم صحت دو فروند هواپیما را امضا کرده و به مکانیسین پرواز دادند و لحظاتی بعد هر دو هواپیما سینه آسمان را شکافتند.
در آن بامداد لشگری و سرگرد ورتوان دومین دسته پروازی پایگاه دزفول بودند که در خاک عراق به عملیات رفته بودند. دسته او با حملاتی که انجام داد، پدافند موشک عراق را هوشیار کرد. لذا به محض عبور آن دو هواپمیا از مرز نقطه هدف را شناسایی کردند. گرد و غبار ناشی از شلیک توپخانه عراق وجود هدف را مشخص کرده بود. هر دو برای شیرجه آماده بودند. در پناه تپهای چندین دستگاه تانک و نفربر استتار شده بودند. لشگری از لیدر پرواز اجازه زدن هدف را میگیرد. قرار بود هر دو به صورت ضربدری از چپ و راست یکدیگر را رد کرده و هدفها را منهدم نمایند.
لشگری زاویه مخصوص راکت را به هواپیما داد و نشان دهنده مخصوص را روی هدف تنظیم کرد. ولی ناگهان هواپیما تکان شدیدی خورد و حسین لشگری فرمان کنترل را از دست داد. نمیدانست چه بر سر هواپیما آمده است. کوشید هواپیما را که در حال پایین آمدن بود کنترل کند. او در وصف آن حادثه میگوید: «به هر نحو توسط پدالها سکان افقی هواپیما را به سمت هدف هدایت کردم. در این لحظه ارتفاع هواپیما به شش هزار پا رسیده بود. چراغ هشدار دهنده موتور مرتب اخطار میداد. شاسی پرتاب راکتها را رها کردم. در یک لحظه 76 راکت روی هدف ریخته شد و جهنمی از آتش زیر پایم ایجاد کرد. از این که هدف را با موفقیت نشانهگیری و بمباران کردم بسیار خوشحال بودم. ولی میدانستم با وضعیتی که برای هواپیما پیش آمده قادر به بازگشت نیستم. در حالی که دست چپم روی دسته گاز موتور بود دست راستم را به سمت دکمه ایجکت بردم. دماغ هواپیما در حال شیرجه بود و هر لحظه زمین جلوی چشمانم بزرگتر میشد. تصمیم نهایی را گرفتم و با گفتن شهادتین دسته ایجکت را کشیدم و از این راه به بعد دیگر چیزی یادم نیست.»
شهید لشگری از روز شنبه 22 شهریور که وارد پایگاه شکاری دزفول شد تا روز پنجشنبه که به اسارت دشمن بعثی درآمد، جمعاً 12 پرواز عملیاتی انجام داده بود. معمولاً چنین مأموریتهای حساسی را خلبانان ردههای بالاتر مثل سرهنگ یا سرگرد هوایی انجام میدادند، اما او با اصرار زیاد موفق شد اجازه این مأموریت را بگیرد. شهید لشگری در این باره گفته است: «چون این مأموریت برای من یک غرور ملی و دینی بود که بتوانم به سهم خودم جواب دشمن را بدهم. به فاصله چند دقیقه بعد از گروه ما، یک گروه بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری مأموریت پروازی به نزدیکیهای همان منطقه را داشتند. با این حال جلسه توجیه عملیاتی ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع.»
وقتی چشمانش را باز کرد همه چیز تیره و تار بود. به زحمت میدید که سربازان مسلح عراقی به صورت نیم دایره او را محاصره کردهاند. دستها را بالابرد تا دشمن بفهمد که اسلحه ندارد و تسلیم است. ستوانی به او نزدیک شد و دستش را گرفت و کمک کرد تا چتر و جی سوت را از خودش جدا کند. (جی سوت، لباس مخصوصی است که نوسانات فشار هوا را برای خلبان کنترل میکند). دود غلیظی همراه شعله از پشت تپه هوا بلند بود و لاشه هواپیما دقیقاً روی هدف افتاده بود و با بنزین زیادی که داشت منطقه وسیعی را به آتش کشیده بود. این تجهیزات عراقیها بود که در آتش خاکستر میشد. لشگری با نگاه به این صحنه لبخند رضایتی به لب آورد و به آسمان خیره شد. گویی از خدای خود برای این پیروزی تشکر میکرد.
عراقیها اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی میکردند. سربازان عراقی چشمان حسین را بسته و سوار خودروی نظامی کردند. کمکم بدنش سرد میشد و درد ناشی از پریدن از هواپیما آشکار میشد. بند چتر در حال بیهوشی پوست گردن او را کنده بود. باز بیهوش شد. وقتی چشم باز کرد، یک دکتر عراقی را در بیمارستان دید به انگلیسی به او میگوید: تو سالم هستی، ما با اشعه ایکس بدنت را آزمایش کردیم، فقط کوفتگی دارید که آن هم خوب میشود.
بعد از معاینات پزشکی نوبت بازجوها رسید. دست و پای حسین را محکم به تخت بیمارستان بستند. چند سرهنگ اطراف او نشستند و مرتب از او سؤال میکردند: کجا را بمباران کردی؟ چرا بمباران کردی؟ حسین از درد به خود میپیچید و توانایی این که سرو گردنش را برگرداند نداشت. بازجوها ناتوانی پاسخگویی او را درک کرده بودند و برای مدتی از اتاق بیرون رفتند ولی حسین در آن حال به همسر و پسرش فکر کرد. چه قدر دل او برای آنها تنگ شده بود.
ساعت 9 بامداد روز جمعه 28 شهریور سرهنگی از ستاد نیروی هوایی به منزل همسر شهید لشگری زنگ زد و آدرس منزل را خواست. پس از گذشت مدتی وارد منزل آنان شد و خبر اسارت حسین لشگری را به اطلاع همسر رساند و اظهار داشت که مقامهای نیروی هوایی میکوشند از طرق سیاسی او را به کشور بازگردانند. سپس شهید فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی با همسر شهید لشگری تماس گرفت و ضمن توصیه به صبر و بردباری، اطلاع داد که هواپیمای سی 130 برای انتقال او به دزفول به منظور انتقال لوازم منزلشان به تهران آماده پرواز است. از آن به بعد برای یک زن هجده ساله و یک کودک هشت ماهه فقط تنهایی بود!
صبح روز چهارم اسارت، افسران عراقی دوباره چشمان حسین را بسته و با خودرو به محل جدیدی بردند. او را وارد اتاقی کردند و باز هم همان سؤالهای تکراری را پرسیدند. وقتی از جواب گرفتن مأیوس شدند، شکنجه را شروع کردند. ابتدا به بدنش برق وصل کردند. احساس میکرد همه استخوانهای بدنش از هم جدا میشوند. او اولین خلبان ایرانی بود که به اسارت درآمده بود و عراقیها میخواستند قدرت تحمل شکنجه خلبانان ایرانی را بیازمایند، کوشیدند به هر نحو ممکن لشگری را به حرف دربیاورند. پس از اینکه شکنجه به وسیله برق جواب نداد، پاهای او را محکم بستند، و شروع به فلک کردن او با کابل کردند. به قدری او را فلک کردند تا از حال رفت و بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد دید در سلولی بسیار کثیف که دیوارهای خونآلود دارد افتاده، کمی بعد یک نقشه با مقیاس بزرگ ایران به همراه خودکار از دریچه به درون سلول انداختند، و نگهبان با صدای بلند به او گفت: سرگرد دستور داده هرچه فرودگاه و پایگاه و باند پروازی دارید روی نقشه مشخص کن! تا یک ساعت دیگر میآیم آن را میبرم. خودکار و نقشه را به کناری انداخت و به فکر فرو رفت...
آنجا حسین لشگری به یاد دوران آموزشی افتاد. استادان گفته بودند که در اسارت نباید دروغ گفت. فقط به چهار یا پنج سؤال مربوط به نام درجه، نوع هواپیما و پایگاهی که از آن پرواز کرده جواب داده میشود. از آن پس هر بار که بازجویان به سراغ او میآمدند، به جز همان سؤالهای اولیه، به پرسشهای آنها جواب نمیداد و میگفت: «من خلبانی هستم که به تازگی کارم را شروع کردهام. پرسشهایی را که مطرح میکنید، به من مربوط نمیشود.»
روزی در یکی از جلسات بازجویی، سرهنگ عراقی از حسین لشگری پرسید، ارتش ما میتواند تا دو سال آینده بدون کمک خارجی به جنگ ایران ادامه دهد... ارتش شما چطور؟
لشگری پاسخ دندانشکنی به سرهنگ عراقی داد، و با افتخار به او گفت: «ارتش ما تا هر وقت که نیاز باشد میتواند مقاومت کند.
این پاسخ خشم سرهنگ عراقی را برانگیخت و دوباره از حسین پرسید:
رابطه مردم ایران با (امام) خمینی چگونه است؟ مردم برای براندازی رژیم کنونی ایران به چه چیزی امیدوارند؟
حسین باز هم پاسخ قاطعی داد که افسر بازجو را شگفت زده کرد. او چنین گفت: «این مردم بودند که نظام جمهوری اسلامی را انتخاب کردند و برای حفظ آن مقاومت میکنند.»
این بار سرهنگ مزبور نتوانست جلوی خشم خود را بگیرد و لگد محکمی به پهلوی حسین زد.
اینگونه بازجوییها بارها تکرار شد. ولی بازجوهای عراقی هر بار سرافکندهتر از گذشته به دفتر کارشان باز میگشتند.
سه روز به همین شکل گذشت. روزی دیگر نگهبان زندان وارد سلول شد و حسین را به اتاق مدیر زندان دعوت کرد. او سرگردی تحصیل کرده و آشنا به زبان انگلیسی بود. به نقشه ایران نگاه کرد و به حسین گفت: هیچکدام از پایگاههای هواییتان را مشخص نکردهاید؟
لشگری جواب داد: برابر مقررات کوانکسیون ژنو شما فقط میتوانید چهار یا پنج سؤال درباره هویت، درجه، هواپیما، پایگاه و فرمانده پایگاه از من بپرسید.
سرگرد با آرامش سیگاری به حسین تعارف کرد و از کشوی میز خود نقشهای درآورد. لشگری با نگاه به آن مبهوت ماند. تمام پایگاههای نیروهای هوایی ایران با رنگهای مختلف روی نقشه نشانهگذاری شده بود. ارتفاع و سمتی را که یک خلبان برای رسیدن به پایگاه نیاز داشت، بنزین مصرفی، سمت باد و سرعت مورد نیاز به صورت دقیق و مرتب مشخص شده بود. از نظر پروازی و ناوبری نقشه کاملی بود و این برای خلبانان عراقی یک امتیاز بزرگ به حساب میآمد.
سرگرد با غرور و تکبر لبخند میزد، به لشگری نزدیک شد و به او گفت: ما اطلاعات بیشتری در مورد نیروهای مسلح شما داریم و هر وقت بخواهیم از آن استفاده میکنیم. ناگهان خاطره کودتای نافرجام ژنو و سروان نعمتی خائن که از ایران گریخت و به عراق پناهنده شد، به ذهن شهید حسین لشگری جلوهگر شد.
ساعت 13 روز 31 شهریور سال 1359 مصادف با 22 سپتامبر سال 1980 دهها هواپیمای جنگنده و بمب افکن عراقی به حریم هوایی جمهوری اسلامی ایران تجاوز کرده و مراکز نظامی و مناطق مسکونی چند شهر بزرگ کشورمان را بمباران کردند. ساعت 16 همان روز نیروی زمینی عراق در قالب دو لشکر مکانیزه و زرهی در غرب دزفول وارد عملیات شد. یکان تیپ 17 زرهی عراق تا پایان روز 31 شهریور خود را به دامنههای غربی ارتفاعات حمرین رساند و با استفاده از تاریکی شب از آن عبور کرده و در ساعت5:30 بامداد اول مهر پاسگاه مرزی منطقه را به تصرف خود درآورده و همه افراد آن را شهید کرده یا به اسارت درآورد. در همان حال یگان دیگری از تیپ 17 زرهی به پاسگاه چمسری و نهر عنبر که در غرب رودخانه دو برج قرار دارد حمله کرده و آن را به تصرف خود در میآورد.
در آن شرایط حساس و سرنوشت ساز، نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران تنها پشتیبان فعال برای سایر نیروهای سطحی ایران در سایر مناطق نبرد بوده و به همین دلیل درخواست پشتیبانی از نیروی هوایی هر لحظه افزایش مییافت. از اولین حمله هوایی دشمن در عصر 31 شهریور دو ساعت نگذشته بود که خلبانان و جان بر کف نیروی هوایی کشورمان پایگاه مهم هارونالرشید، در شرق بغداد و الشعیبیه در غرب بصره را به شدت بمباران کردند و صدمات جبرانناپذیری به آن دو پایگاه وارد آوردند.
در اولین ساعات بامداد روز یکم مهرماه سال 1359 با به پرواز درآمدن 140 فروند هواپیمای جنگنده و بمب افکن نیروی هوایی و هدف قرار دادن پایگاههای نظامی و مراکز نیروی هوایی عراق، درسی فراموش نشدنی به دشمن متجاوز دادند. در این عملیات جای سرتیپ حسین لشگری خالی بود که در سلول انفرادی خود گاهی صدای انفجارها و عبور هواپیماها و آژیر قرمز اعلام خطر را میشنید. در همان حال آرزو میکرد سوار بر هواپیمای «اف 5» خود در دل آسمان عراق بود.
مأموران رژیم خون آشام بعث عراق به دلیل خشم ناشی از صدمات جبرانناپذیری که تیزپروازان نیروی هوایی در روز 31 شهریور به پایگاههای الرشید بغداد و الشعیبیه بصره وارد آورده بودند، کوشیدند با تخریب روحیه شهید لشگری اطلاعات بیشتری درباره توان نیروی هوایی از او به دست بیاورند. لذا در یکی از شبهای مهرماه همان سال به سلول او یورش برده و چشم و دست بسته او را به میدان تیر برده و اطراف او را به رگبار بستند. اما پس از گذشت مدتی او را دوباره به سلول بازداشتگاه بازگرداندند و بازجویی از او را ادامه دادند. ولی حسین لشگری همچنان مصمم بود هیچگونه اطلاعاتی را فاش نکند. در هفتمین روز جنگ تحمیلی که صدام وامانده خواستار برقراری آتش بس فوری شده بود، مأموران عراقی دوباره حسین لشگری را با چشمان بسته سوار خودرو کردند و به خانه بزرگی بردند که هفت یا هشت اتاق خواب در آن وجود داشت و یکی از آنها را در اختیار او گذاشتند.
مشخص بود که در اتاقهای دیگر خانه اسیران دیگری را نگهداری میکنند. وضعیت آنجا از لحاظ غذا و تأمین لوازم رفاهی مثل صابون و حوله و مسواک کمی بهتر از آسایشگاههای قبلی بود. ولی مأموران عراقی در آن جا هم از آزار و اذیت روحی حسین لشگری و سایر اسیران ایرانی دست بردار نبودند. به طور مثال یک قاب عکس صدام تکریتی را بالای تخت حسین آویخته بودند، و روزانه نظر او را درباره صدام جویا میشدند.
چهقدر لشگری آرزو میکرد جواب دندان شکنی به آنها بدهد. اما افسوس میخورد. چند روزی گذشت تا این که دوباره چشمان او را بستند و سوار خودرو کردند. ولی این بار چند اسیر ایرانی دیگر هم به او پیوسته بودند. او آهسته نام اسیر بغل دستیاش را پرسید و جواب شنید، سروان رضا احمدی. آنگاه لشگری هم خود را معرفی کرد. نگهبانان مرتب به اسیران تذکر میدادند که با یکدیگر صحبت نکنند. یکی از اسیران که در جبهه جنوب به اسارت عراقیها درآمده بود رو به حسین گفت: لشگری خیالتان راحت باشد. مقامهای ایرانی میدانند که شما زنده هستید.
حسین با شنیدن این سخن به آینده امیدوار شد.
پس از ساعتها گشت و گذار در خیابانهای اطراف بغداد دوباره اسیران را به ساختمانی که سلول لشگری در آن وجود داشت منتقل کردند. اغلب نگهبانان او را شناخته بودند. یکی از آنها با تمسخر گفت: حسین، کار دزفول تمام شد. خوزستان از دست ایران رفت.
و حسین در جواب گفت، خدا بزرگ است... باید منتظر آخر کار باشیم!
روزی دشمن بعثی یعنی حدود 30 خلبان اسیر نیروی هوایی را در سالنی جمع کرد تا با نشان دادن فیلم ویدئویی اشغال خرمشهر روحیه آنها را بشکند، و غرورشان را جریحهدار کند. صحنههای یورش وحشیانه و بیرحمانه تانکهای عراقی به خانهها و مغازههای مردم خرمشهر و تخریب آنها در آن فیلم به نمایش گذاشته بود.
خلبانان حاضر تحمل دیدن آن صحنهها را نداشتند و سرشان را به زیر افکنده بودند. در دل آن اتاق نیمه تاریکی تنها چیزی که به وضوح دیده میشد خشم و نفرت این عقابان تیزپرواز نیروی هوایی بود. نمایش آن فیلم باعث شد همه خلبانان مصمم شوند با وجود هر زجر و شکنجهای آن دوران را تحمل کرده و پیش دشمن سر فرود نیاورند، و این دقیقاً عکس آن چیزی بود که عراقیها میخواستند.
مأموران عراقی چند روز بعد حسین لشگری و تعدادی دیگر از خلبانان اسیر را به مکان نامعلومی برده و از آنها خواستند در قبال معرفیشان به سازمان صلیب سرخ و برقراری ارتباط با خانوادههاشان، در رادیو و تلویزیون عراق صحبت کنند. لشگری در پاسخ به تقاضاهای عراقی ها اعلام کرد در صورتی حاضر به مصاحبه میباشد که به صورت زنده پخش شود، و شخصاً به سؤالها پاسخ دهد. ولی مأموران عراقی از این نوع مصاحبه صرف نظر کرده و سپس با حالتی خشمگینانه حسین را به سلول انفرادی بازگرداندند.
روز 16 آذر 1359 شهید لشگری را به همراه چهل تن از اسرای ایرانی به زندان ابوغریب برده و آنها را در یک سلوله 50 متری مرتفع و دودزده که هیچگونه هواگیر نداشت اسکان دادند. لحظاتی بعد درب سالن باز شد و حدود چهل تن از افسران نیروی زمینی با دست بند به جمع آنها اضافه شدند. بوی تعفن فضای زندان را فراگرفته بود، و کمبود آب و غذا بیداد میکرد. سالن گنجایش نگهداری 80 اسیر را نداشت.
سرگرد دانشور افسر نیروی زمینی به عنوان نماینده اسرا روزی با مسئول زندان ابوغریب ملاقات کرد و خواستههای رفاهی اسیران را با او در میان گذاشت، ولی هیچ ترتیب اثری داده نشد و اسیران تصمیم گرفتند به اعتصاب غذا دست بزنند. در روز چهارم اعتصاب غذا، شهید لشگری برای گرفتن وضو از جا بلند شد، ولی زانوانش توان ایستادن نداشت و به زمین خورد. حدود 80 ساعت چیزی نخورده بود و تب شدیدی داشت. ارشد آزمایشگاه با دیدن وضعیت لشگری موضوع را به مسئول زندان گزارش داد. آنها میخواستند لشگری را به بیمارستان ببرند ولی بنا به خواست او دکتر به آسایشگاه آمد و او را معاینه کرد. پس از معاینه به او گفت: مشکل شما گرسنگی زیاد از حد است.
شهید حسین لشگری یک سال دیگر را هم اینگونه در زندان ابوغریب سپری کرد. او در این مدت با یکی از نگهبانان زندان دوست شده بود و گاهی با همدیگر درد و دل میکردند. روزی که اسرا برای هواخوری بیرون رفته بودند لشگری علت ناراحتی نگهبان را جویا شد. نگهبان در حالی که مواظب اطراف خود بود به حسین گفت: «خمینی هر چه نظامی بوده در خوزستان بسیج کرده، فکر کن حدود 2 یا 3 میلیون نیرو در خوزستان مستقر کرده است. اکنون جنگ در جبههها به شدت ادامه دارد و نیروهای عراقی همه جاهایی که در ابتدای جنگ گرفته بودند به وسیله نیروهای ایرانی به عقب رانده شدند. حدود 18 هزار عراقی اسیر و 25 هزار نفر هم کشته شدهاند. مأموران صدام فرماندهی را که عقب نشینی یا فرار کردهاند دستیگر و اعدام میکنند. جبهههای جنگ در حال حاضر در عراق است و خرمشهر و بستان، سوسنگرد، قصر شیرین و مهران پس گرفته شده است و نیروهای ایرانی تا پشت دروازههای بصره پیشروی کردهاند و این اخبار را دوستانم که از جبهه برگشتهاند به من گفتند.»
گویا لشگری با شنیدن این اخبار مسرتبخش از شادی پر در آورد و پس از بازگشت به داخل آسایشگاه گفتههای نگهبان عراقی را برای سرگرد دانشور ارشد اسیران بازگو کرد، و او هم با خوشحالی موضوع را به اطلاع همه اسیران رساند. ناگهان همه از شدت خوشحالی نسبت به آزادی خرمشهر تکبیر گفتند.
پس از پذیرش قطعنامه 598 سازمان ملل متحد مربوط به توقف جنگ بین ایران و عراق مقامهای عراقی به دستور صدام عفلقی، حسین لشگری را از سایر اسیران ایرانی جدا نموده و بدین سان دومین مرحله اسارت این خلبان دلاور به مدت ده سال آغاز گردید. سرانجام پس از گذشت 16 سال اسارت به مقامهای سازمان صلیب سرخ در بغداد معرفی شد. از آن پس اولین نامه نگاری بین حسین لشگری و همسر چشم به راه او انجام شد و سالهای بلاتکلیفی و انتظار به پایان رسید. لشگری حدود دو سال بعد، در روز 17 فروردین ماه سال 1377 طی مراسم رسمی با حضور مسئولان کمیسیون اسراء و نماینده صلیب سرخ در مرز خسروی در غرب کشور مورد استقبال گرم قرار گرفت و به عنوان اولین اسیر و آخرین آزاده خاک مقدس وطن بازگشت.
حسین لشگری در سال 1387 به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی طی گفت و گوی مطبوعاتی اعلام کرده بود: «اعتقادات مذهبی و مکتبی سربازان ایرانی مهمترین عامل مقاومت آنها در مقابل فشارهای روحی، روانی و جسمی بعثیها در دوران اسارت بود. اکنون هر یک از ما آزادگان در هر جای دنیا که باشیم به عنوان نماینده جمهوری اسلامی وظیفه داریم با نوع نگرش و رفتارمان اذهان عمومی را نسبت به مسائل ایدئولوژیکی نظام روشن کنیم. وقتی ما به اسارت دشمن درآمدیم تاسی به سیره اهل بیت(ع) و به خصوص حضرت موسی بن جعفر(ع) تمسک به اهداف دین خود را از گزند ترفندهای دشمن حفظ کردیم.»
سرانجام حسین لشگری پس از سالها درد و رنج و بر اثر تحمل انواع شکنجه جسمی و روحی دوران اسارت، روز دوشنبه 1388/5/19 در بیمارستان لاله تهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد و با برگزاری مراسم تشییع با شکوهی با شرکت مقامهای لشگری و کشوری در قطعه شهدای نیروی هوایی در بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد.
همچنین در مراسم خصوصی که از سوی سرتیپ خلبان حسن شاهصفی فرمانده نیروی هوایی ارتش برگزار گردید، درجه سرلشکری این شهید بزرگوار به طور رسمی، به همسر او تقدیم شد. نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران همچنین در چارچوب تجلیل و قدردانی از مقام سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری طی مراسم باشکوهی از «یادمان شهید لشگری» در میدان اصلی شهرستان تاکستان رونمایی کردند.
آزاده شهید لشگری، رادمردی بود که مقام معظم رهبری و فرماندهی کل قوا در مراسم مخصوص استقبال از او فرمودند: «لحظه لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است، به شما باز خواهد گردانید». آری... وقتی انسان بیبال پرواز کند، همه چیز بجز لقای معبود، در نظر او بیارزش میشود. حسین لشگری هم بر اساس این بینش پرواز کرد، و به مهاجر الی الله شهرت یافت. روح بلند او بر بام قلههای سربلند ایران اسلامی شاد باد.
نظر شما