خاطرات
ابوترابی‌ متولد ۱۳۱۸ در قزوین و قزوینی تبار است. پدر وی سید عباس ابوترابی‌فرد نام داشت . وی از خاندان سادات سکاکی است. دوران ابتدایی را در مدارس دولتی قم سپری کرد. وی سپس وارد مدرسه دین و دانش شد. ابوترابی به دلیل علاقه وافر به ورزش مشتاق ورود به دبیرستان نیروی هوایی می‌شود، و سپس با وجود مخالفت اعضای خانواده اش، ابتدا دانشکده خلبانی را برای ادامه تحصیل انتخاب می‌کند. ابوترابی در جریان مشاهده رفتارهای غیر اسلامی از ادامه تحصیل منصرف می‌شود. وی در سال ۱۳۳۹ با وجود اصرارهای دایی اش مبنی بر عزیمت به آلمان و ادامه تحصیل در آن کشور عازم حوزه علمیه مشهد می‌شود. وی و برادرش سید محمدحسن ابوترابی‌ در نجف به تحصیل حوزوی پرداختند. وی در جنگ ایران و عراق در کنار مهدی چمران حضور داشت و در نهایت به اسارت درآمد. وی نقش عمده‌ای در اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق داشت . نماینده تهران در مجلس چهارم و پنجم و از اعضای مؤسس جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی بود که به سبب تحمل اسارت در جریان جنگ ایران و عراق به سیدالاسرا مشهور بود. سید علی‌اکبر ابوترابی سرانجام در دوازدهم خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علی بن موسی الرضا به همراه پدرش آیت اللَّه سیدعباس ابوترابی‌فرد بر اثر سانحه رانندگی درگذشت و پیکر هر دو در صحن آزادی حرم امام رضا به خاک سپرده شد.
نوید شاهد قزوین:

خاطرات سید آزادگان ، سیدعلی اکبر ابوترابی به روایت بستگان و دوستان
برگرفته از کتاب ستاره شب

دعا برای غلامرضا جا انداز (آروبند)

ما در منزل مان یک صندوق خانه داشتیم که پله ی کوچکی داشت. یک روز آقا سیدعلی اکبر که هنوز 2 سالش نشده بود از پله ی صندوق خانه افتاد و با زانو به زمین خورد. جاانداز (آروبند) آوردیم و پایش را جا انداخت، ولی پس از چند روز ، زانویش لیزابه کرد ، طوری که رگ های زیر زانویش خشک شده بود و مجبور بودیم تا آن را عمل کنیم.

از اینکه می دیدم نمی تواند راه برود ، دلم خیلی برایش می سوخت. یک روز یکی از اقوام گفت: چرا متوسل به آقا ابوالفضل (ع) نمی شوی؟

پیشنهاد او بدنم را لرزاند و من هم آن شب با تمام وجود به آقا ابوالفضل (ع) متوسل شدم و فردای آن روز پدر بزرگ آقا سیدعلی اکبر یک جا اندازی که به او " غلامرضا جاانداز" می گفتند ، آورد.

او وقتی پای آقا سیدعلی اکبر را دید، یک قوطی روغن که خودش درست کرده بود به ما داد و گفت با این روغن پای بچه را چرب کنید . ما هم این کار را کردیم که الحمدالله طولی نکشید و پایش خوب شد.

بعد از آن آقا سیدعلی اکبر که می توانست راه برود بچه ها را جمع کرد و برای غلامرضا جاانداز دعا کرد.

محبوبه سادات علوی قزوینی مادر


یوسف گمشده ام !

وقتی خبر دادند که آقا سیدعلی اکبر شهید شده، ما در تهران بودیم و قرار بود برای مراسم او به قزوین بیاییم.

من هر کاری می کردم، نمی توانستم بپذیرم که آقا سیدعلی اکبر شهید شده باشند و می گفتم: علی من شهید نشده ... علی من یوسف گمشده است. حتی برایش مشکی نپوشیدم و به همه هم می گفتم : لباس مشکی نپوشید ... علی من برمی گردد.

بعد از مراسم تشییع که اقوام به منزل ما آمدند به کسی اجازه خواندن تبارک را نمی دادم و می گفتم : علی من زنده است! حتی به میثم و یاسر هم می گفتم که پدر شما شهید نشده و برمی گردد ، که عروسم می گفت : مامان جون! اگر آقا سیدعلی اکبر برنگردند، بعدها چطوری می خواهید این بچه ها را متقاعد کنید و بگویید که پدرشان کجاست؟ اما من می گفتم : باور کنید آقا سیدعلی اکبر برمی گردد که اقوام می گفتند : حاج خانم چیزی می دانند و نمی گویند.

محبوبه سادات علوی قزوینی مادر


دوری و غربت تمام !

وقتی اسرا به ایران برمی گشتند ، ما هم منتظر آقاسیدعلی اکبر بودیم. او تقریباً جزو آخرین گروهی بودند که به میهن برگشتند . آن روز دختر خانم امام خمینی (ره) که از بستگان ما بودند با منزل تماس گرفتند و گفتند: آقا سیدعلی اکبر هم دارند برمی گردند. ما خیلی منتظر ایشان بودیم، انگار سال های دوری و غربت تمام می شد.

ایشان دو روز بعد از آمدن به ایران ، به قم آمدند و وقتی که من بعد از این همه سال دیدمش ، توی هال به پاهایش افتادم تا آنها را ببوسم، ولی او اجازه نداد. مرا بلند کردند و بوسیدند.

محبوبه سادات علوی قزوینی مادر


سفر وداع بچه ام !

معمولاً ما با آقاسیدعلی اکبر هر چند وقتی به مشهد می رفتیم . ماه محرم بود و چیزی به روز عاشورا نمانده بود، که آمدند دنبال من و گفتند: مامان جون ! آماده شو که با هم برویم مشهد . آن روز نوه ی ما هم منزل ما بود. گفتم: به او هم بگویم که بیاید؟ گفت اصرار نکنید ... اگر دوست داشتند بیایند . بالاخره ما 3 نفری با ماشین خودش به طرف مشهد حرکت کردیم.

او آن روز خیلی حال و هوای عجیبی داشت. در راه ماشین را نگه می داشت و نماز می خواند و یا غذای نذری می گرفت. انگار منتظر چیزی و یا خبری بود. ماه محرم هم که بود و آن سفر مشهد با همه سفرهایی که تا آن روز رفته بودیم واقعاً فرق داشت. ما دو شب آنجا ماندیم. آقا سیدعلی اکبر حال و هوای خاصی داشت که بعدها فهمیدم که این سفر، سفر وداع بچه ام بود.

محبوبه سادات علوی قزوینی مادر


بزرگترین مرغداری !

" حاج داداش " در دوران تحصیلات متوسطه، علاوه بر اینکه به درس خود می رسید و از شاگردان ممتاز دبیرستان هم بود، در منزل با تولید جوجه از تخم مرغ، از فرصت های خود به خوبی استفاده می کرد.

او دستگاهی را خودش درست کرده بود که تخم مرغها را در آن قرار داده و از آنها جوجه می گرفت. " کار حاج داداش" به قدری دقیق و حساب شده بود که برخی از بستگان با الگو گرفتن از کار او ، اولین و بزرگترین مرغداری را در سطح قزوین دایر کردند.

سیدحسین ابوترابی، برادر


برخورد با کفتر باز!

توی محله ای که ما زندگی می کردیم ، فرد شروری بود که همه ی همسایه ها از او حساب می بردند. او علاوه بر شرارت، تعدادی کبوتر در خانه اش نگه داری می کرد و برای کبوتر بازی مدام به پشت بام می رفت و به خاطر همین، همیشه مزاحم همسایگان بود.

حاج داداش هم دنبال فرصتی می گشت که از او بخواهد تا از کارهای خلاف اخلاق خود دست بکشد. یک روز به او گفت: یک کبوتر بالای پشت بام منزل ما آمده است ، شما بیایید آن را بگیرید.

او هم قبول کرد و به منزل ما آمد. علی که او را به پشت بام منزل هدایت می کرد، در راه پله ها که خلوت بود و کسی هم در خانه حضور نداشت ، جلوی او را گرفت و حسابی تهدیدش کرد که اگر برای اهالی محله مزاحمت ایجاد کنی با من طرف هستی!

" حاج داداش " آن روزها جثه ی کوچکی داشت، اما از نظر بدنی بسیار قوی و اراده ای پولادین داشت و همین امر هم باعث شد تا آن فرد متنبه شده و از کارهای زشت خود دست بردارد.

سیدحسین ابوترابی، برادر


بوسیدن لاستیک خودرو!

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک روز برادرم در کنار خیابان فرد مستی را که قادر نبود به منزلش برود ، سوار خودرواش می کنند تا به منزلش برسانند.

بعد از اینکه آن فرد مست سوار ماشین می شوند و عمامه آسیدعلی آقا را روی صندلی ماشین می بینند ، می ترسند و تصمیم می گیرند که از ماشین پیاده شوند ، ولی " حاج داداش" محترمانه با آن مرد رفتار می کنند و او را به منزلش می رسانند که آن مرد وقتی از ماشین پیاده می شود ، خیلی دلش می خواسته آسیدعلی آقا را ببوسد ، ولی چون مست بود، این کار را نمی کند و به جای آن لاستیک های خودرواش را می بوسد.

احترام سادات ابوترابی ، خواهر


آقاجون نگرانند!

یک روز من و اخوی منزل پدرم بودیم که یک آقایی در را زدند . همین که رفتم در را باز کردم ، گفتند: آقاسیدعلی اکبر آقا، زیرزمین را آماده کرده اند تا انبار اسلحه کنند، این کار واقعاً خطرناک است. به پدرتان بگویید که مانع این کار بشوند.

من هم فکر کردم که اگر به پدرم بگویم ناراحت می شوند و ممکن است مشکلی پیش بیاید، لذا منتظر شدم تا آسیدعلی اکبر به منزل آمدند. به ایشان گفتم: من در خواب دیدم که آقاجون خیلی نگران شما هستند و در خواب به من گفتند که آسیدعلی اکبر کار خطرناکی می خواهند انجام بدهند، سعی کنید این کار را انجام ندهند.

او هم با شنیدن حرف های من ، نیم ساعتی دستشان را روی پیشانی شان گذاشتند و فکر کردند و بعد گفتند: من از این کار منصرف شده و آن را انجام نمی دهم.

احترام سادات ابوترابی ، خواهر


نانوای ورشکسته!

پدربزرگم وصیت کرده بودند وقتی آقاسیدعلی اکبر ازدواج کردند 18 هزار تومان به ایشان بدهند تا خانه بخرند.

یک روز پدرم به منزل ما آمدند و آن پول را به من دادند و گفتند این پول برای آسیدعلی اکبر است. آن را در جایی نگهداری کنید تا در وقتش به ایشان بدهیم!

چند روز از این موضوع گذشته بود که سیدعلی اکبر به منزل ما آمدند ، من هم که اصلاً حواسم سر جایش نبود به ایشان گفتم : حاج داداش! آقاجون 18 هزار تومان به من دادند تا شما خانه بخرید.

او هم همین که این حرف را شنید ذوق کرده و انگار داشت از خوشحالی بال درمی آورد . پرسید: کو آن پول ، کجاست؟

گفتم: توی کمد.

گفت: برو پول را بیاور.

من هم رفتم و پول را آوردم و دادم به ایشان و گفتم: این پول را برای چی می خواهید؟

گفت: چند روزی است که نانوایی محله مون ورشکست شده است و با داشتن 5 تا بچه، می خواهند خانه اش را بفروشند تا قرض هایش را بدهند... من هم شب گذشته متوسل شدم تا مشکل ایشان حل شود و الان هم خوشحالم که می توانم با این پول بدهی او را بدهم.

احترام سادات ابوترابی ، خواهر


حاجتم را گرفتم!

در دوران انقلاب یک روز به منزل برادرم ، سیدعلی اکبر رفتم و از همسر ایشان سراغ او را گرفتم. گفتند : یک هفته پیش رفتند سرکوچه چیزی بخرند ، اما هنوز برنگشته اند ! ... حتماً برایشان اتفاقی افتاده و من هم اصلاً نمی دانم این مساله را با چه کسی در میان بگذارم.

با شنیدن این مطلب من هم خیلی نگران شدم و از آنجا به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و دعا کردم که ایشان سلامت باشند و خبری از ایشان به ما برسد و بعد برگشتم منزل.

آن روز از ناراحتی زیاد ، آرام و قرار نداشتم تا اینکه شب شد و همسرم به خانه آمد و از او پرسیدم : چه خبر؟

گفتند: آقا سیدعلی اکبر آقا مغازه بودند ، سلام رساندند و به خانه رفتند.

من که شوکه شدم بودم ، باورم نمی شد و خدا را شکر کردم از اینکه حاجتم را از حضرت معصومه (س) گرفته بودم.

یکی از خصوصیات اخلاقی ایشان همین بود که هیچ وقت نمی گفتند کجا می روند و چه می کنند و ما هم بالاخره نفهمیدیم که آن روز ایشان کجا بودند.

معصومه سادات ابوترابی، خواهر


باورشان نمی شد!

منزل ما در خیابان "باجک" قم بود و در همسایگی ما و در منزل اجاره ای ، یک خانواده روحانی با چند تا بچه که تازه از نجف به قم آمده بودند زندگی می کردند.

برادرم که چند باری به منزل ما آمده بود ، با آن خانواده آشنا شده و یک روز بدون اینکه کسی بفهمد خانه کوچکی را برای آنها خریده و آن خانواده روحانی را خانه دار کرده بود.

وقتی که آنها این قضیه را فهمیدند ، باورشان نمی شد و می گفتند : ما حتی نمی توانستیم اجاره آن خانه را پرداخت کنیم چه رسد به این که صاحبخانه شویم.

معصومه سادات ابوترابی ، خواهر


ایشان مفقودالاثرند!

وقتی که آقاسیدعلی اکبر از اسارت برمی گشتند ، مشغول کارهای مختلفی شدند و من هم خیلی کم ایشان را می دیدم و یا اصلاً نمی دیدم.

یک روز من به ایشان گفتم: شما که فرصت ندارید با هم به مکه و سوریه برویم، حداقل بیایید یک شب به امامزاده برویم و پیش هم باشیم.

قبل از اینکه آقا سیدعلی اکبر مطلبی بگویند ، همسرشان گفتند: ایشان آن زمان اسیر بودند ، حالا مفقودالاثرند!

معصومه سادات ابوترابی ، خواهر


شبانه به قم رفتیم!

یک روز سیدعلی اکبر منزل ما بودند که خانواده ای از قم برای دیدن ایشان آمدند. تعارف کردیم ، آمدند داخل. نزدیکی های شب بود، که مشکل شان را با حاج آقا مطرح کردند و بعد شام را خوردند.

آن شب ما خیلی تعارف کردیم که شب را منزل ما بمانند و صبح بروند، ولی قبول نکردند و می گفتند : حتماً باید برگردیم قم، چون کار داریم.

آنها که زن و شوهری بودند و دو فرزند دختر داشتند ، خداحافظی کرده و حدودهای ساعت 11 شب از خانه ما خارج شدند، در حالی که ما نگران بودیم که آنها چگونه می توانند این وقت شب ماشین پیدا کنند و به قم بروند.

آنها که خداحافظی کرده و رفتند، آسیدعلی هم لباس هایش را پوشید و گفت: من یک سر بروم بیرون و برگردم و ایشان هم از خانه خارج شدند و ما هم چون دیر وقت بود ، خوابیدیم.

صبح که برای نماز بیدار شدم ، دیدم آسیدعلی اکبر در حل نماز هستند و نان سنگکی هم برای صبحانه گرفته اند ، بعدها فهمیدیم که ایشان آن شب رفته بودند و آن خانواده را به قم رسانده و برگشته بودند.

اکبر کاشیان، داماد


احترام به مادر!

حاج آقا معمولاً همیشه روزه بودند و ما کمتر و شاید هم اصلاً غذا خوردن او را نمی دیدیم. هیچکش قادر نبود روزه ی حاج آقا را بشکند، اما هر وقت که به منزل مادرشان می آمدند ، در صورتی که مادر می گفتند : بنشینید و با ما غذا بخورید، ایشان قبول می کردند و روزه شان را می شکستند.

از ایشان پرسیدم : چرا وقتی مادر می گویند ، شما روزه تان را می خورید؟

فرمودند: احترام به مادر از روزه ی مستحبی واجب تر است.

حجت الاسلام صالح آبادی ، داماد


چرا اینجا خوابیده اید؟

امام جمعه گرمسار می گفت: حاج آقا قبل از انقلاب برای تبلیغ و سخنرانی به شهر ما آمده بودند و ما هم در خدمت ایشان بودیم.

یک روز صبح، قبل از نماز از منزل خارج شدم تا نماز صبح را در مسجد باشم ، هنوز اذان نگفته بودند که به در مسجد رسیدم.

از دور که می آمدم دیدم فردی سر به دیوار مسجد گذاشته و پارچه ای را هم سرش کشیده است. نزدیک شدم. دیدم پارچه، عباست. عبا را کنار زدم دیدم حاج آقای ابوترابی هستند که سر به دیوار گذاشته و خوابیده اند.

از ایشان پرسیدم: چرا اینجا خوابیده اید؟ لااقل می رفتید داخل مسجد و استراحت می کردید.

گفتند: چون هنوز اذان نشده بود، گفتم شاید هنوز مسجدبان خواب باشند و نمی خواستم با در زدنم مزاحم او بشوم، لذا منتظر ماندم تا وقت اذان شود و بعد داخل شدم.

حجت الاسلام صالح آبادی ، داماد


نگهبانی حاج آقا!

من نگهبان جلوی در شهرداری بودم. زمستان بود و هوا بسیار سرد، طوری که روی چمن های محوطه ی حیاط شهرداری یخ زده بود.

ساعت حدود 5/1 یا 2 نیمه شب بود که خواب عجیبی به سراغم آمد و برای این که خوابم نگیرد، اسلحه ام را بغل گرفته و روی چمن های یخ زده شهرداری دراز کشیدم تا سرما مانع خوابم بشود.

اما همین که روی چمن ها دراز کشیدم ، خوابم برد. ساعت حدود 5/3 صبح بود که از خواب بیدار شدم و دیدم که یک پتو روی بدنم کشیده شده است. اطراف را که نگاه کردم ، حاج آقا را دیدم که در حال قدم زدن هستند.

از ایشان پرسیدم : حاج آقا ! کی تشریف آوردید که من شما را ندیدم ؟

گفتند: پسرم ! چرا روی چمن های یخ زده خوابیده ای ؟...

نمی گویی ممکن است مریض شوی؟ ... نمی گویی ممکن است افراد گروهک بیایند و اسلحه ات را ببرند؟

من چیزی نگفتم ، اما بعداً متوجه شدم به محض این که من خوابیده بودم ، حاج آقا آمده بود شهرداری و تا بیدار شدن من، نگهبانی داده بودند.

سیدعلی فخار


سلطان قیس!

یک روز قرار گذاشتیم چند نفری از دوستان به همراه حاج آقا به کوه " سلطان قیس" برویم. قرارمان صبح زود در دامنه ی کوه بود که پس از صرف صبحانه حرکت کنیم.

صبح آن روز ما در دامنه ی کوه آماده بودیم، کمی معطل حاج آقا شدیم. ایشان هنوز نیامده بودند. با هم مشورت کردیم و قرار شد برای این که زمان از دست نرود، صبحانه را خورده و حرکت کنیم. گفتیم شاید حاج آقا کاری برایشان پیش آمده باشد و نیایند.

صبحانه را خوردیم و آماده حرکت شدیم . هنوز راه نیفتاده بودیم که دیدیم حاج آقا به اتفاق یکی از دوستان از کوه پایین می آیند.

گفتیم: حاج آقا! کجا بودید؟

حاج آقا گفتند: ما رفتیم و برگشتیم ، حالا هم در خدمت شماییم که دوباره برویم به کوه .

سیدعلی فخار


نان و آب دوغ!

در یکی از سفرهای پیاده روی حاج آقا به مرز خسروی ، همراه ایشان بودم . حوالی ظهر بود و آفتاب سوزان تابستان توان بچه ها را گرفته بود. وقت ناهار بود ، در همان بیابان و بدون وجود حتی یک متر سایه ، همه آماده ی خوردن غذا شدند.

آن روز ناهار جمعیت که حدود 400 نفر بودیم نان و آب دوغ بود.

من و 3 تن از دوستانم چفیه مان را سفره کرده و پس از ریختن آب دوغ در کاسه مشغول ریختن نان در آن شدیم. آماده که شد ، حاج آقا آمدند چند لحظه ای کنار ما نشسته و خسته نباشید گفتند و یکی ، دو قاشقی هم از غذای ما خوردند.

ایشان که کنار ما نشست، به قدری خستگی از بدن ما خارج شده بود که احساس می کردیم تازه از مبدا می خواهیم حرکت کنیم.

آن روز من نگاه کردم و دیدم که حاج آقا همین طور راه می رفتند و سر همه ی سفره ها که از 3 تا 20 نفری بودند، می نشستند و همان کاری را می کردند که سر سفره ما.

حسین جواهری

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده