وصیت نامه
سیدمحمدرضا باقی، بیستم فروردین ١٣٤٠، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش سید هادی، فروشنده ابزار آلات بود و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. پاسدار بود و از سوی کمیته انقلاب اسلامی در جبهه حضور یافت. نوزدهم آذر ١٣٥٩، با سمت تک‌تیرانداز در آبادان بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
نوید شاهد قزوین:
وصیت نامه شهید سیدمحمدرضا باقی

ما چشم به روزی داریم که ...

وصیتنامه ام را با سلام به رهبر انقلاب و عذرخواهی از او آغاز می کنم.
عذرخواهی از امام، از امام خوبم و از امامی که همه ی عمر خود را در راه اسلام عزیز گذاشت و می گذارد.
عذرخواهی به خاطر این که فقط یک جان داشتم و در راه او دادم و ناراحت از این که چرا یک جان بیشتر نداشتم؛ دوست داشتم که هزاران جان داشتم و فدای امام می کردم.
...و بعد از امام، سخنم را با پاسداران و شهیدان ادامه می دهم و فقط یک جمله برای برادران پاسدار و شهیدم می گویم: ای برادران از جان گذشته! ملت ایران در صفیر گلوله های شما و در جوشش خونتان، صبح پیروزی را می بینند.
با کلمه ی پاسدار، ناخودآگاه انسان به یاد شهادت می افتد و بد نیست که این جمله را در اینجا بگویم: شهادت، میلادی در تاریخ و هجرت، میلادی در جغرافیای یک انسان است و هجرت، برای شهادت دو میلاد شکوهمند در یک زمان و برای یک انسان آزاده است.
آری! در مرز و بوم قرآن جز صیادان انسانیت، دیگر کسی نمی میرد. کوزه ی مرگ را مسلمین این کشور شکسته اند. مرگ فقط در خیال وجود دارد و بی معناست و هر چه هست، شهید است و شهادت.
بلی؛ ای ابلهان! مُردن، از این دیار رخت بربسته و به آنجا که شهادت را اصل نمی دانند، کوچ کرده است. ای همه ی کسانی که زنده بودن هیکل های خویش را بر زنده بودن هیبت ارزشهای خویش فروخته اید! هشدار! هشدار که مرگ به دیارتان عزیمت کرد؛ او را بنگرید که چگونه به دنبال صیادش کرد و او را تا دیار عدم فراری داد.
...و یک سخن با ملت: ای ملت عزیز و خوبم! بیایید به خاطر خدا و به خاطر این امام مهربانمان و به خاطر این خونهای پاک، سختی ها و کمبودها را تحمل کنیم.
 امیدوارم خداوند یار همه ی ملت ما باشد.
 اما پدر خوبم! فقط یک سخنی با تو دارم: ای پدر! به خاطر از دست دادن من ناراحت نشو و هر وقت یاد من افتادی و ناراحت شدی به دیدار امام برو تا تجلی ایمان و رشادت را در چشمان امامم ببینی.
 ...و اما، خداحافظ مادر جان! ای مادری که بیست سال زجرت دادم؛ ولی یک بار شِکوِه نکردی! مادری که بیست سال بدترین خصلت های مرا دیدی و تحمل کردی. مادری که بیست سال سربارت بودم و مزاحمت بودم؛ ولی تو دَم نزدی. مادر جان! خواهش می کنم مرا ببخش. خواهش می کنم برایم در نزد خدا دعا کن. میدانم که در نزد خداوند، روسیاهم؛ اما شاید دعاهای تو روزنه ی امیدی برایم بگشاید.
مادر جان! اگر اماممان را دیدی -حتی اگر از دور هم دیدی- بگو: پسرم را در راه دینی دادم که تو برایم به ارمغان آوردی. آری، مادر جان! اگر از دور هم بگویی، امام حرف تو را می فهمد؛ می دانم که می فهمد!
اما یک خواهش دیگر؛ وقتی محمد بزرگ شد و توانست اسلحه ام را به دست بگیرد، اسلحه ام را به او بده تا راه امام را ادامه دهد و دشمن خیال نکند که شما ترسیده اید و از این که یک پسرتان را از دست داده اید، ناراحتید.
 ...و در آخر سخنی با صدام و اربابانش: ای امپریالیسم آدمخوار! ای آمریکا و ای صهیونیسم جهانی! اگر حتی خانه ام را ویران کنید، بدن برادران همرزمم را در «خونین شهر» و «سوسنگرد» و در جبهه های دیگر با گلوله های کفر خود سوراخ سوراخ کنید، چگونه می خواهید هدفم را نابود کنید و چگونه می توانید سمبل هدفم، یعنی امامم را، رهبرم را، امیدم را، -آن که عظمتش به عظمت خورشید است- نابود کنید، تا وقتی که من پیشمرگ او هستم و سی و پنج میلیون نفر در جلوی او صف کشیده اند؟
 ...و ما چشم به روزی داریم که در یک دادگاه الهی همه ی شما جلادان جهانخوار را به مجازات تمام ظلمهایتان برسانیم. به امید آن روز.

منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین.
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده