يکشنبه, ۰۶ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۲۷
نوید شاهد - کتاب «من پاسدار نیستم!» با هدف روایت ۱۳۲۲ روز اسارتِ عزیزاله فرجی‌زاده، آزاده و جانباز سرافراز قزوینی، به قلم حسن شکیب‌زاده تدوین و منتشر شد.
کتاب «من پاسدار نیستم!» در قزوین منتشر شد
 
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «من پاسدار نیستم!»، با حمایت اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین و با هدف روایت یک‌هزار و سیصد و ۲۲ روز اسارتِ عزیزاله فرجی‌زاده، آزاده و جانباز سرافراز قزوینی، به قلم حسن شکیب‌زاده تدوین و منتشر شد.

این کتاب در ۱۶۰ صفحه و با یک‌هزار و یکصد جلد نسخه در قطع رقعی، با مقدمه‌هایی از جانباز محمدعلی حضرتی و غلامرضا حقایق‌پور مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین، توسط انتشارات نیلوفر آبی به چاپ رسیده و ویراستاری آن به عهده فاطمه شریف‌نژاد بوده است.

همچنین فاطمه شکیب‌زاده طراحی جلد و مهدی شکیب‌زاده، صفحه‌آرایی کتاب «من پاسدار نیستم!»، را بر عهده داشتند.

در طول دوران دفاع مقدس، ۶۶۵ رزمنده­ از استان قزوین در زندان‌های حزب بعث عراق در اسارت بودند که دوران اسارتشان از شش‌ماه و یک روز (علی طاهرخانی) تا ۱۲۱ ماه و ۱۵ روز (علیرضا اصلانی‌مهر) رقم خورده است. به‌ویژه آزادگانی همچون سید آزادگان، شهیدحجت‌الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد و سیدالاسرای ایران، شهید حسین لشگری که از آزادگان به نام و تاریخ‌ساز این دفاع نابرابر بوده و هستند.

عزیزالله فرجی‌زاده، این آزاده صبور و مقاوم نیز یکی از قهرمانانی است در عملیات کربلای چهار به اسارت دشمن درآمد، ۴۴ ماه و ۲ روز را در اسارت به سر برده و متحمل بیشترین و فجیع‌ترین شکنجه‌ها شد.

خاطرات ارزشمند کتاب «من پاسدار نیستم!» حاصل ده جلسه و بیش از بیست ساعت گفتگو با این آزاده و جانباز می‌باشد که به گوشه‌ای از عوامل و رمز پیروزی و مقاومت آزادگان در دوران اسارت پرداخته است.

در بخشی از خاطرات کتاب یاد شده آمده است: «بعدازظهر یکی از روز‌ها علی‌جلاد وارد شد. دیدم یک انبردست در دستش گرفته است. همه در گروه­‌های پنج نفری نشسته بودیم و طبق معمول سرهایمان هم پایین بود.

معمولاً بچه­‌های گروه پنج نفری­ طوری می­‌نشستند که من وسط آن‌ها قرار بگیرم و کمتر در تیرراس نگهبانان عراقی باشم، زیرچشمی دیدم که علی‌جلاد به دنبالم می­‌گردد. یک‌دفعه گفت: سر‌ها بالا؛ و همه­ سر‌ها را بالا آوردیم؛ وقتی مرا دید و خیالش راحت شد، گفت: سر‌ها پایین و مستقیم آمد بالای سر من.

یکی از گوش‌­هایم را با انبردست گرفت و شروع کرد به فشار دادن. آن‌قدر فشار داد که از گوشم آب زرد همراه با خون بیرون می‌زد و من هم به خود می­‌پیچیدم و جیغ می­‌کشیدم. وقتی دید گوشم حسابی باد کرد و در حال جدا شدن است، رفت سراغ گوش دوم و آن را هم با انبردست گرفت و فشار داد. گوش دومم که مثل گوش اولم، پُر خون شد و ورم کرد، با انبردست گلویم را گرفت به طوری که داشتم خفه می­‌شدم و نفسم به خِرخِر افتاده بود. گلویم که پر از خون شد رهایم کرد و با انبردست مو‌های سبیلم را یکی‌یکی می‌­کند به طوری که شُرشُر از چشمانم اشک جاری شده بود و پس از اینکه نیمی از سبیل­‌هایم را کند رفت سراغ مو‌های ابروهایم و آن‌ها را هم با انبردست و یکی‌یکی می­‌کَند و غش‌­غش می‌خندید. تا جایی که من بی­‌حال به زمین افتادم و او هم خسته شد و رفت.

ده ماه از اسارت‌مان گذشته بود که یک روز عدنان آمد و گفت: تا به حال ده ماه از اسارت شما گذشته است و شما دیگر ایران را نخواهید دید. اگر پاسدار هستی بگو و خودت را خلاص کن و اگر نگویی، تا زنده هستی، روزگارت همین است.

البته من هم می­‌خواستم بگویم پاسدار هستم و از دست جلاد‌های بعثی خلاص شوم. اما اگر می­‌گفتم پاسدار هستم قطعاً بایستی اطلاعاتی که آن‌ها می‌­خواهند را در اختیارشان بگذارم. من هم که نه پاسدار بودم و نه اطلاعاتی داشتم که به آن‌ها بدهم؛ بنابراین احساس می­‌کردم فرقی نمی­‌کند که بگویم پاسدار هستم و یا نیستم، می‌­ترسیدم از اینکه بگویم پاسدارم و اوضاع بدتر از این بشود، دوباره گفتم: نه من پاسدار نیستم.

گفت: دروغ می­‌گویی و بعد یکی از پاسدار‌ها را نشان داد و گفت: ببین این گفته است من پاسدارم و ما هم هیچ کاری با او نداریم. تو هم اگر پاسداری راستش را بگو. اینجا بود که دیگر تاب و توان تحمل اوضاع را نداشتم و گفتم: من پاسدار نیستم، اما اگر شما اجبار می­‌کنید و می­‌خواهید من بگویم پاسدارم، بله من پاسدارم.

او هم گفت: حالا که گفتی پاسداری، پس برو.

آن روز از دست عدنان خلاص شدم، اما همچنان کتک و شکنجه ادامه داشت.»
 
پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده