گذری بر زندگینامه کودکی و نوجوانی شهید "رجایی" از زبان خودش
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید محمدعلی رجایی دومین رئیسجمهور ایران از زبان خودش زندگینامه کودکی و نوجوانی خود را اینگونه مینویسد: من محمد علی رجایی در سال ۱۳۱۲ در قزوین در خانوادهای مذهبی متولد شدم. پدرم شخصی پیشهور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش میکردیم. در سن چهار سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت اداره زندگی ما به عهده مادرم و برادرم که در آن موقع ۱۱ سال داشت، میافتد.
مادرم با تلاش و کوشش و حفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل ما را با یک وضع آبرومندانهای اداره میکرد و برای اداره زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام، گردو و فندق و از این قبیل کارها میپرداخت.
تنها دارایی قابل ملاحظه ما یک منزل کوچک بود که آن هم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پیگیر در آن زیرزمین با اقدام به پاک کردن «پنبه» و بطوری که عرض کردم هسته کردن بادام، گردو و ... زندگیمان را به طرز آبرومندانهای اداره میکرد.
اغلب اوقات سرانگشتانش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان میپرسیدند، اظهار میکرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود میکرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده. برادرم هم در همان سن و سال کار میکرد و در حد متعارفی که میتوانست کمکی به اداره زندگی میکرد. من طبق معمول به دبستان میرفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدایی شدم.
بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدایی به کار در بازار قزوین پرداختم و شاگردی را از مغازه داییام که ایشان هم کارش خرازی بود، شروع کردم و حدود یک سال نزد دایی کار کردم. حدود ۱۴ سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم، قبل از اینکه من به تهران بیایم، برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک گفته بود و در تهران مشغول کار کردن بود و من هم به ایشان پیوستم.
در این مدت در قزوین از نظر شخصی بچه خیلی شیطانی بودم و معمولا باعث ناراحتی مادرم میشدم، ولی به علت اینکه تمایلات مذهبی داشتم، زحمتهای مادرم را در برابر شیطانیهایی که میکردم جبران میکرد. بین بچههای محل یک بچه مسلمان مذهبی و معمولا در نمازهای جماعت شرکت میکردم و به خصوص در ایام سوگواری و ... رهبری دسته بچههای محل را بر عهده داشتم و نوحهخوان دسته هم بودم تا اینکه به تهران آمدم.
در تهران ابتدا در بازار آهنفروشان به شاگردی آهنفروشی مشغول شدم و چند وقتی را هم به دستفروشی گذراندم. آن موقعها در تهران کورههای اطراف تهران خیلی نزدیک بود، با یک دوست دیگری که هم اکنون پزشک است و با درجه سرهنگی در ژاندارمری مشغول خدمت میباشد با هم دو نفری به جنوب شهر میرفتیم و جنسی هم که برای فروش داشتیم از این قابلمهها و بادیههای آلومینیومی که ارزان قیمت بود، میخریدیم و در اطراف تهران بخصوص به کارگران کورهپزخانه میفروختیم و به تناسب درآمدی که داشتیم خرج میکردیم. ولی گاهی هم میشد که هیچ درآمدی نداشتیم.
به خاطر همین هم در خیابان شهباز سابق پارکی بود که هنوز آسفالت نشده بود، آنجا با هم با خرید چند خیار سبز ناهارمان را صرف میکردیم. منزل ما ابتدا خیابان خانیآباد در جنوب غربی تهران بود و بعد از مدتی نقل مکان کردیم به خیابان ری و مجددا به خیابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسی باز به جنوب تهران و از آنجا به چهارراه رضایی که البته در چهار راه رضایی برادرم موفق به خرید یک خانه شد که دیگر آنجا ساکن شدیم.
بعد از مدتی دستفروشی رفتم به تیمچه (حاجبالدوله) چند جایی شاگردی کردم و مجددا به دستفروشی پرداختم. دستفروشی مصادف شد با دوران حکومت رزمآراء و رزمآراء روزی تصمیم گرفت که دستفروشیهای سبزهمیدان را جمع کند و ما هم جزو آنها بودیم که از این طریق امرار معاش میکردیم و این مسئله باعث شد که بساط کاسبی ما را هم جمع کردند.
کم کم به فکر یک کار جدید افتادم که همان موقع نیروی هوایی با ششم ابتدایی برای گروهبانی استخدام میکرد و من هم با مدرک ششم ابتدایی برای گروهبانی وارد نیروی هوایی شدم و حدود هشت الی نه ماه بود که دوره آموزشی گروهبانی را در نیروی هوایی میگذراندم که فدائیان اسلام، رزمآراء را ترور کردند و در ضمن با این عمل اعلام موجودیت هم کردند و من بعد از مدتی که در نیروی هوایی بودم با فدائیان اسلام همکاری میکردم و در جلسههای آنان شرکت داشتم.