گزارش ویژه از وقایع ۷ دی ماه ۵۷ قزوین / گفتگو با شاهدان عینی
به گزارش نوید شاهد استان قزوین و به نقل از مجله خبری تحلیلی شهر مینو: کشتار خونین مردم قزوین ، مشهد و کرمانشاه در روزهای ابتدایی دیماه ۵۷ تا جایی پیش رفت که امام خمینی(ره) در اطلاعیهای در ۱۲ دی ماه با فرستادن سلام بر مردم قزوین، فرمودند:« درود بر ملت مظلوم ایران، رحمت خدای متعال بر مردم شجاع و آگاه که برای احقاق حق خود قیام نموده و تا پای جان و مال ایستاده. سلام بر اهالی محترم مشهد مقدس و قزوین و کرمانشاه و سراسر ایران که در این روزها با مصیبتهای گوناگون و وحشیگریهای دژخیمان شاه و دولت یاغی نظامی و حکومت سفاک روبهرو شده و با دادن هزاران کشته و زخمی دلاورانه مقاومت کرده و میکنند!»
در این خصوص به سراغ چند نفر از مبارزین انقلابی قزوین که در حادثه ۷ دی ماه ۵۷ شاهد عینی ماجرا بوده اند رفتیم تا در خصوص حوادث و حال و هوای آن روزهای پرالتهاب بیشتر بدانیم.
قزوین شکل یک شهر جنگی به خود گرفته بود
محمود انصاری یکی از شاهدین حادثه در خصوص حوادث آن روزهای قزوین اینگونه می گوید که: دی ماه در تاریخ انقلاب ، حوادث مهمی داشت. خصوصا در مشهد و در ورامین و همچنین قزوین.
۶ دی ماه مردم بعد ازاینکه تظاهراتی در مسجد النبی (مسجد شاه سابق) داشتند حرکت کردند به سمت خیابان طالقانی که در آنجا منزل کسی را که مشروب میفروخت را آتش زدند و در خیابان طالقانی روبروی خیابان دارایی که ژاندارمری سابق بود با ماموران درگیر شدند که درآنجا ۳ نفر به نامهای شهیدان محمودیان به شهادت رسیدند و درهمان ایام بود که شهید عباس بالو و شهید کاکاوند هم به شهادت رسیدند.
انصاری می گوید: از آنجا بود که ۷ دی ماه شکل گرفت و جنازه های شهدا را به بیمارستانی که الان بنام بیمارستان کوثر است انتقال دادند. ۷ دی ماه هم حرکت بزرگ مردم قزوین باعث شد که موجی در کشور ایجاد شود و حکومت نظامی در قزوین شکل بگیرد. واقعه ای هم درخیابان پادگان شکل گرفته بود و برخورد خودروی نظامی با صف کودکانی که در حوالی صف نفت بازی می کردند زمینه ای شد برای حرکت مردم قزوین و درگیری های مردم با نیروهای نظامی. بیشترین درگیری ها در این ایام بود و قزوین را به ویرانه ای تبدیل کردند و تمام نیروهای نظامی با تانک و خودروهای زرهی وارد شهر شده بودند و قزوین شکل یک شهر جنگی به خود گرفته بود.
وی ادامه می دهد: برخی از مجروحین هم به بیمارستان دهخدا منتقل شده بودند و من و یکی از دوستانی که اسلحه در اختیار داشت حفاظت بیمارستان دهخدا را به عهده داشتیم که چنانچه اگر اتفاقی افتاد آمادگی لازم را داشته باشیم . این حادثه در قزوین باعث شد در همین ایام در ورامین و مشهد درگیری هایی با گستردگی بیشتری صورت گرفت. این روزها باید در تاریخ ما ثبت بشود.
محمودانصاری اذعان داشت: من اینجا باید اشاره کنم که خانم ها هم نقش خوبی داشتند در کنار آقایان و نقش حمایتی داشتند و در صحنه هایی حاضر بودند. از جمله همان حادثه خیابان پادگان که یک دختر بچه شهید و یک خانم مجروح شدند که الان هم در قید حیات هستند. در هر حال آن چیزی که خیلی به چشم می آمد این بود که حرکت ها در آن دوران حرکت های مردمی بود.
حوادث ۶ دی زمینه ساز تظاهرات ۷ دی در قزوین شد
به سراغ یکی دیگر از یادگاران روزهای سخت انقلاب می رویم… حسن شکیب زاده. او از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است و می کوشد فاصله خود بایاران شهیدش را با نگارش خاطرات و جمع آوری اثار ایشان کم کند. تدوین و تالیف دهها جلد کتاب در زمینه دفاع مقدس و خاطرات شهدا گواه این ادعاست.
وی سخن خود را اینگونه آغاز کرد: مقدمه ۷ دی در ۶ دی ماه اتفاق افتاد. در ۶دی ماه با توجه به حضور گسترده مردم در سطح شهر و راهپیمایی بر علیه رژیم ستم شاهی و اوج شعارهای مردم نیروهای نظامی توان تحمل این شعارها را بعد چند روز نداشتند و تصمیم گرفتند که به صفوف به هم فشرده راهپیمایان حمله کنند.
این اتفاق در دو جا اتفاق می افتد یکی در خیابان شهدا یا سپه سابق که منجر می شود به شهادت عباس بالو یکی از جوانانی که در اکثر راهپیمایی ها حضور فعال داشت ، و دوم در خیابان طالقانی حوالی پاسگاه ژاندارمری که طبیعتا در آنجا نیروها در بحث حکومت نظامی و مبارزه علیه مردم دخالت داشتند و نقش داشتند.
شکیب زاده ادامه می دهد: وقتی حرکت مردم و جمعیت به آنجا میرسد یک برخورد هم آنجا اتفاق می افتد که به صورت مستقیم شلیک می کنند به مردم که ۳نفر شهید می شوند که فامیلی آنها محمودیان است ، که ۲تای آنها برادر بودند و سومی پسرعموی آنها بود که این ۳نفر به فاصله چند ساعت به شهادت رسیدند و در مجموع ۶ دی ماه ۵۷ ما ۴ شهید در قزوین داشتیم که تا آن زمان این تعداد شهید در یک روز بی سابقه بود و بنابراین فردای آن روز رهبران و مسئولینی که دست اندرکار راهپیمایی ها و تظاهرات بودند تصمیم میگیرند یک راهپیمایی باشکوه برگزار کنندو به علاوه اینکه شهدا را هم تشییع کنندو در صحن امامزاده حسین(ع) قزوین به خاک بسپارند.
در روز هفتم دی ماه این حرکت مردم از ساعت ۸ صبح شروع شد و مردم به خیابان ها ریختند و به خیل جمعیت پیوستند و تشییع شهدا را انجام دادند. طبیعتا از همه جای شهر و از مکان های مختلف شهر مردم شروع کردند به جمع شدن و در قالب راهپیمایی های گروهی و انفرادی به سمت مرکز شهر در خیابان پادگان هم که یکی از مراکز تجمع مردم بوده اتفاقاتی از این دست می افتد.
شکیب زاده می گوید: الان در خیابان پادگان مکانی که خودروی نظامی با دانش آموزان برخورد می کند و دانش آموزان به شهادت می رسند را یادم هست. در آنجا یک نفت فروشی بود و باتوجه به اینکه فصل زمستان بود و نفت به راحتی در دسترس مردم نبود مردم با گالن در صف های طولانی می ایستادند تا نفت بگیرند. همزمان با توجه به نقش عمده و تاثیرگذار فرهنگیان در راهپیمایی ها در همان روز خیلی از فرهنگیان و مدیران مدارس تصمیم گرفتند که مدارس را تعطیل کنندو به جمعیت راهپیمایان بپیوندند.
یکی از مدارسی که این اتفاق در آن افتاد دبستان بابک بود در خیابان پادگان حوالی همین نفت فروشی که حوالی ساعت ۹ صبح تعطیل شد و دانش آموزان هم مرخص می شوند که نزد والدینشان بروند. و تعدادی که والدینشان در صف نفت بودند همانجا مشغول بازی می شوند. در آن حین یک خودروی نظامی که مسئولیت برخورد با راهپیمایان را داشته از سمت لشگر ۱۶ زرهی به سمت خیابان پادگان در حرکت بوده که به سمت خیابان سپه برود و مردم را متفرق کند.
بچه هایی که در کنار خیابان بودند به تبعیت از پدر و مادر خود شروع می کنند به سر داد شعار علیه شاه و با توجه به شور و هیجانی که در شعارشان بود و جمعیت قابل توجهی که داشتند سرگروهبانی که در خودروی نظامی حضور داشت تحت تاثیر قرار گرفت و به سربازی که راننده خودرو بود گفت که کمی به سمتشان برو و آنها را بترسان تا متفرق شوند و شعار ندهند. اما سرباز از دستور سرباز میزند و میگوید که اینها کودک هستند و من این کار را نمی کنم و به آرامی مردم را رد می کند و از کنار آنها می گذرد.
سرگروهبان با دیدن این وضع سرباز را کنار می زند و خودش جای راننده می نشیند و وقتی به خیابان عارف می رسد دور میزند و به سمت دانش آموزان که هنوز در حال شعار دادن بودند می رود و با آنها برخورد می کند که در آن برخورد ۱۱ نفر از دانش آموزان شهید و زخمی می شوند و این خودرو از روی جنازه بعضی از این دانش آموزان عبور می کند و به سمت پادگان می رود. مردم جنازه ها را به بیمارستان شاه اسماعیل آن زمان (شهید رجایی امروز) میبرند. و از آن تعداد ۴ نفر به شهادت می رسند به نام های زهرا کلانتری یکتا، افسر عباسی شهرستانکی، حمید اعرابی و امیر اردکان که بین ۶ تا ۱۱ سال بیشتر نداشتند. بقیه مجروحین هم به مرور زمان بهبود پیدا می کنند به جز یک دختر بچه که معلول می شود که آن زمان ۱۶ سال داشت و الان هم در قزوین حضور دارد.
در تاریخ ۲۸ اسفند همان سال آن گروهبان خاطی که با ماشین نظامی بچه ها را زیر گرفته بود به دار مجازات آویخته می شود. حسن شکیب زاده از ماجرای اعدام سرگروهبان خاطی می گوید که: در باب سرنوشت آن سرگروهبان هم به نام حسین کربلایی که قزوینی هم نبود و در لشگر ۱۶ زرهی کار می کرد یادم هست که همان روز مردم به جلوی در لشگر ۱۶ می روند و شعار می دهند و خواستار محکومیت و اعدام او می شوند و فرمانده آنجا اعلام می کند که او را دستگیر کردیم و خیالتان راحت باشد که با او برخورد می کنیم لذا مردم در آن لحظه به سمت تشییع شهدا میروند اما بعد از پیروزی انقلاب و همزمان با بقیه استان ها دادگاه انقلاب تشکیل شد و در تاریخ ۲۸ اسفند همان سال آن گروهبان به دار مجازات آویخته میشود.
این اتفاق چون در برخورد با کودکان بی گناه بود بازتاب کشوری و جهانی پیدا کرد با توجه به اینکه در آن زمان ما رسانه ای نداشتیم و خبرگزاری که بتواند خبر را به درستی منعکس کند. خبرهای مختلفی اعم از اینکه تعداد شهدا دهها تن بوده یا مثلا برخورد تانک با کودکان انعکاس پیدا کرد توسط رادیو بی بی سی و خیلی از رسانه های خارجی به این موضوع پرداختند و در روزهای بعد شخصیتهایی که تضاهرات می کردند و در شهر های مختلف در خلال راهپیمایی ها این برخورد نظامی ها با کودکان که در قزوین بود را محکوم می کردند.
این ماجرایی که در قزوین بود به لحاظ عاطفی و احساسی تاثیر زیادی در حرکت انقلابی شهر های دیگر داشت. ماجرای ۱۱ دی همان سال هم که نظامیان بسیاری از خانه های شهر را به آتش کشیدند بازتاب گسترده در حد کشوری داشت در مسیر نابودی نهایی رژیم شاهنشاهی.
قزوین جزء اولین شهرهایی بود که در آن حکومت نظامی اعلام شد
جعفر شهاب زاده برای مردم قزوین چهره ای ناشناخته نیست. او را در مسئولیت های فراوانی دیده ایم از جمله مدیرکل آموزش و پرورش استان قزوین در دولت پیش. وی از شرکت کنندگان در تظاهرات ضد طاغوتی ۷دی قزوین است که دقایقی به بیان خاطرات آن روزها پرداخت. حاصل گفتگوی ما با سیدجعفر شهاب زاده را میبینید:
شهاب زاده: باخیزش های گسترده مردم نظام احساس کرد که به این سادگی ها نمی تواند از این حضور مردم عبور کند لذا تصمیم گرفت یک حرکتی شبیه کودتا در شهر های مهم از جمله قزوین راه بیندازد و قزوین جزء اولین شهرهایی بود که در آن حکومت نظامی اعلام شد تا با این کار زهر چشمی از بقیه شهر ها گرفته باشند. به همین خاطر با یک هجوم همه جانبه و غیرمترقبه از زمین و هوا شروع کرد به تخریب و تهدید و ارعاب و وارد کردن نیروهای طرفدار خودش به شکلهای مختلف و آنطور که نقل شده است اینها مست بوده اند و به نوعی شارژ شده بودند و دستور داشتند که به هیچ چیز رحم نکنیدو هرچه جلوی دستتان می آید تخریب کنید از جمله همین برخورد ماشین نظامی با مردم و کودکانی که در صف نفت ایستاده بودند. یا برخورد تانک با وسایل و خودروهاو شلیک های هوایی بی هدف و ایجاد رعب و وحشت در دل مردم و صورت گرفتن چیزی شبیه کودتا.
یادم می آید که از اقصی نقاط کشور همین طور شماره های قزوین را می گرفتند و بدون اینکه بدانند شماره چه کسی را گرفته اندد فقط می پرسیدند آقا آنجا چه خبر است؟ و همین شماره منزل ما را بارها گرفته بودند. اکثر شهر های ایران متوجه اتفاقاتی بودند که در قزوین افتاده است و همت خود را بر این گذاشته بودند که به قزوین کمک برسانند و اقدام به این کار هم کردند. در همان زمان از تهران علما و بزرگوارانی بودند که به قزوین آمدند ، همراه با محموله های غذا و نان و کمک های اولیه.
زمانی که هلی کوپترها در حوالی مسجد النبی(ص) شروع کردند به شلوغ کردن و شلیک کردن درب همه خانه ها باز شد برای اینکه مردمی که در خیابانها به این سمت و آن سمت می دویدند که از دست پیاده نظام های شاه فرار کنند و کمتر مورد اصابت قرار بگیرند. نظامی ها شلیک می کردند تهدید می کردند. شیشه های خانه ها را می شکستند. منزل خود ما هم که در مسیر بود درب حیاط ما یک قسمت شیشه ای داشت که یک نظامی با اسلحه اش شیشه را شکست و از قسمت شکسته اسلحه را به داخل هل داد و شلیک هوایی می کرد و تهدید می کرد که شما باید وفاداری خود را به شاه اعلام کنید. اما آنجا مردم با کمال محبت و مهربانی و احساس همدردی تمام خانه های آن دور و اطراف حلیمه خاتون و مسجد النبی(ص) میهمان داشتند میهمان هایی که از تظاهرات برگشته بودند و مورد هجوم واقع شده بودند ، این موضوع همبستگی مردم را نشان می داد.
شهاب زاده ادامه می دهد: این اتفاقاتی که در قزوین و شبیه آن در شهر های دیگر افتاد در تند شدن روند انقلاب خیلی موثر بود. و مردم شهر های دیگر میدانستند که با این رژیم نمی توان کنار آمد و مصمم شدند که اگر در آن شرایط به مرد قزوین کمک نکنند این اتفاق در سایر شهر ها هم رخ خواهد داد. واقعه ۷دی قزوین نقطه عطفی بود برای حضور بیشتر مردم چون فهمیدند که دیگر رژیم تصمیم گرفته و هایزن برای ۲۱ بهمن می خواست کودتا راه بیندازد که حضرت امام(ره) با هوشمندی و یاری خداوند به این نکته پی بردند و دستور حضور مردم در خیابان ها را دادند. و این نکته بسیار مهمی است که این اتفاق طلیعه ای شد برای جدی تر مردم و مقاومت بیشتر آنها.
خبرنگار مجله خبری تحلیلی شهر مینو فرصت را مغتنم دید تا به سراغ یکی از بانوانی که آن روزها را درک کرده است برود . از این رو گفتگویی داشته ایم با خانم ن.همافر که در ادامه میبینید: خانم همافر اینگونه نقل می کنند که: دی ماه ۵۷ بود دو ماهی بود که دبیرستان نمی رفتیم. راهپیمایی های علیه شاه جدی تر و پر جمعیت تر شده بود ، مهر ماه که تظاهرات در قزوین شروع شد تعداد خانم ها به پنجاه نفر هم نمی رسید. شبها در مسجد شهید واقع در خیابان مولوی سید محمود آقا ابوترابی سخنرانی می کردند و ارتشی ها باتوم به دست بیرون مسجد مراقب بودند چند بار نزدیک بود آقاسید محمد آقا را دستگیر کنند که مردم دست به دست ایشان را رد کردند. دایی ام که از زندان آزاد شد نفس راحتی کشیدیم او دانشجوی رزیدنت اعصاب دانشگاه تهران بود و داخل آسانسور شعار نوشته بود ساواک دستگیرش کرد ولی چون با دست چپ نوشته بود نتوانستند ثابت کنند بعد از چند ماه آزادش کردند چیزهایی که از زندان ساواک تعریف کرد باعث شد ما جزء اولین خانم های تظاهر کننده قزوین باشیم.
کارمان این شده بود که صبح ها آش یا آبگوشتی بار می گذاشتیم و می آمدیم مسجدالنبی بعد تظاهرات تا میدان ولیعصر (عج) . تقریبا هر روز ظهر هم تعدادی آشنا در راهپیمایی می دیدیم و می آوردیم خانه که نهار با ما باشند. یک روز عصر دختر عمه من با دخترش مهناز که تقریبا هم سن و سال من بود آمدند منزل ما مادرم برایشان از فساد رژیم شاه و ساواک و شکنجه زندانیان سیاسی تعریف کرد. دخترشان خیلی ابراز تمایل کرد که با ما به تظاهرات بیاید و مارا برای فردا به خانه شان دعوت کرد من چند تا دختر عموی هم سن و سال هم داشتم که باهم می رفتیم تظاهرات تقریبا سن ۱۶ تا بیست سال. چادر مشکی کش دار کفش کتانی سفید و بلوز یقه آخوندی بلند(هنوز مانتو نمی دونستیم چیه، مد نشده بود) دختر عمه ام آنها را هم دعوت کرد. فردا عصری رفتیم منزلشان بعد از دو ساعت صحبت کردن و مادر و زن عمو برگشتند منزل ولی ما دختر ها ماندیم منزل آنها که صبح باهم برویم تظاهرات روز ۷ دی بود هنوز اذان مغرب را نگفته بودند که ناگهان برق ها رفت و همه جا تاریک شد دختر عمه ام چراغ گردسوز قدیمی را روشن کرد و همه دور تا دور چراغ گرد سوز نشسته بودیم که دیدیم سرو صدای شلیک تیر و حرکت تانک و شلیک توپ به گوش می رسید همه رفتیم توی بالکن، حرکت تانکها از پشت شیشه معلوم بود و صدای شلیک توپ خانه را به لرزه می انداخت همین طور که توی بالکن ایستاده بودیم ناگهان در حیاط به شدت کوبیده شد و دو لنگه در باز شد یک مرد ارتشی نسبتا چاق با صورت برافروخته در حالی که باتومی به دست داشت وارد حیاط شد و شیشه های در را شکست ماشین صاحبخانه را خورد کرد و تمام شیشه هایش را شکست در حالی که فحش می داد از پله ها شروع به بالا آمدن کرد ما که هیچ کدام حجاب نداشتیم دستمان را روی سرمان گذاشتیم و به سمت داخل اتاق ها فرار کردیم من و یکی از دختر عمه هایم از ترس توی جای رخت خوابی رفتیم و با تلاش زیاد از رخت خواب ها که روی هم پیچیده شده بودند بالا رفتیم درب کمد کمی باز بود و ما بیرون را میدیدیم. دختر عمه ام که وحشت زده بود ارتشی را قسم می داد که بالا نیاید. نمی دانم چه شد که مرد ارتشی پله ها را پائین رفت و از درب خانه خارج شد. او که رفت ما یکی یکی بیرون آمدیم و در حالیکه همگی گریه می کردیم کسی جرأت نمی کرد پایین برود و درب کوچه را ببندد. منزل آنها خیابان بوعلی بود و تانک های ارتش با صدای بسیار زیادی در خیابانها رفت و آمد داشتند. خیلی وحشت زده بودیم.
۲۸ کودک سقط شده را کفن پیچ آوردند و تشییع کردند!
بالاخره اوضاع کمی آرامتر شد و نماز مغرب و عشا را که خواندیم تانک ها شلیک هم می کردند و موج شلیکشان خانه را میلرزاند. دوباره صدای کوبیدن درب پشت بام آمد و صاحبخانه با وحشت پرسید کیه کیه؟! صدای پسرش محمود بود که می آمد و گفت درب را باز کنید. بدلیل حکومت نظامی از پشت بامها به خانه رسیده بود . تا یادم نرفته باید بگویم که محمود ۳ یا ۴ سال بعد در خرمشهر به شهادت رسید.
وضعیت همه محله ها اینطور بود یکی از دوستانم هم تعریف کرد که ما آنروز عصر دعا داشتیم و با استفاده از چند گاز پیک نیک برای ۸۰ نفر غذا پختیم و از بالای پشت بام پتو و بالش رد و بدل کردیم. خیلی دردناک بود آن روزها ، فردای آن روز عصر که به امامزاده حسین(ع) رفتیم دیدیم که ۲۸ کودک سقط شده را کفن پیچان آوردند و تشییع کردند! این بچه های معصوم در اثر ترس و استرس مادرانشان سقط شده بودند.