چرا میزنی گناه دارد، او تیر خورده؟
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، خاطرات خوب انقلاب، هنوز هم گفتنی، شنیدنی و خواندنی است، بخصوص از زبان مردان و زنانی که در بتن و متن آن بودند، از این دست خاطره بسیار است که هنوز در سینهها محبوس است و امید که قبل از خاموشی مکتوب شود تا نسل امروز و فرداها بداند که بر سر این ملت انقلابی چه آمده است.
جانباز سید محمد مهدی شهروش، خاطرات قشنگی را از انقلاب و بعد از آن برایمان تعریف کرد، که این یکی از آنهاست: صبح روز دهم شهریور ماه ۵۷ بود، رفتیم مسجدالنبی، سخنرانی که تمام شد به سمت امامزاده حسین(ع) راهپیمایی آرامی برگزار شد.
حاج آقای سامت و علمای هیات علمیه جلودار بودند، تظاهراتی که انجام شد راهپیمایان، بخصوص جوانان را اغنا نمیکرد و انتظارات بیش از اینها بود. امامزاده حسین(ع) که رسیدیم، وقت نماز بود و همه به جماعت ایستادند، نماز که تمام شد، افراد مسن و پیر ترها رفتند، اما جوانها با جلوداری شهیدان: گرامی و چگینی، به سمت خیابان منتظری حرکت کرده و از آنجا به سمت خیابان مولوی رفتیم.
رفته رفته بر جمعیت افزوده میشد، هم شعارها تند و انقلابی تر، به سر کوچه امامزاده سید محمد(ع) که رسیدیم، بعضی از بچهها برای اظهار نفرت نسبت به رژیم حاکم، به سوی بانک صادرات سنگ پرتاب کردند، در همین حال بزرگترها و جلوداران راهپیمایی به طرف بانک رفته و جلوی آهان ایستادند تا از حمله راهپیمایان به بانک جلوگیری شود، بچهها دوباره حرکت کردند، ساعت حدود ۲ یا ۵/۲ بعد از ظهر بود، مردم شعارها را با حرارت بیشتری میگفتند، به نزدیکیهای کلانتری ۲ رسیدیم، من هم وسط جمعیت در حال شعار دادن بودم.
رییس کلانتری و چند تن از ماموران آن که مسلح هم بودند، جلوی کوچه و به صف ایستاده بودند تا از حمله احتمالی به کلانتری جلوگیری شود، خشم و شعارهای تظاهرکنندگان به اوج خود رسیده بود و شعار مرگ بر شاه با عصبانیت و فریاد بلند مردم تمام فضا را پر کرده بود.
در همین لحظات از سوی تظاهرکنندگان، به سوی مامورها سنگ پرتاب شد که ماموران هم شتابزده و وحشت زده مردم را به گلوله بستند. تا یادم میآید، این برای اولین بار بود که درگیری رودرروی مردم با ماموران شکل میگرفت و آنها برای اینکه آتش خشم مردم را خاموش کرده و آنها را ترسانده باشند، شروع به تیراندازی کردند که مردم هم بلافاصله از همه طرف فرار کرده و به داخل کوچهها و ورودیهای بازار رفتند.
در همین لحظه من احساس کردم پایم گرم شد، کمی که جلوتر رفتم، افتادم، اول متوجه نشدم که چه اتفاقی افتاده است، عدهای هم در حال فرار از روی من میگذشتند، به خود که آمدم، داخل پیادهرو افتاده بودم و زمین پر از خون بود، اول فکر نمیکردم که خونی که بر روی زمین پخش شده است از من باشد. در یک لحظه احساس کردم پایم میسوزد، دستم را به طرف زانویم بردم که دیدم زیر زانوی پایم پاره شده و خون از آنجا به بیرون میزند، خون زیادی که وارد جوی آب شده و آب را سرخ کرده بود.
پایم آش و لاش آمده بود، نگاه کردم، دیدم جوان دیگری در حدود ۲ متری من به زمین افتاده در حالی که تیری به شکمش خورده بود، یکی از ماموران کلانتری هم با تفنگ میزد توی سر او، گفتم: چرا میزنی گناه دارد، او تیر خورده؟ در همین لحظه جوانی که افتاده بود، با صدای بلند شهادتین خود را گفت و در دم به شهادت رسید، او شهید مصطفی محمدی بود.
فکر میکنم، حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقهای همینطور روی زمین افتاده بودم، تمام خیابان و پیادهروها پر از کفش و دمپایی، چادر و وسایل مردم بود که در حال فرار از خود بجای گذاشته بودند و ماموران نیز مرتب تیراندازی کرده و برای خودشان مانور میدادند.
مردم همه از کوچه پس کوچهها و راههای ورودی به بازار، گریخته بودند، از پای من همینطور خون بود که به بیرون میزد، یک لحظه از خداوند بزرگ و امام هشتم کمک خواستم، مامورین که خیالشان از رفتن مردم راحت شده بود، به سوی کلانتری رفتند.
در همین لحظه ۲ نفر از تظاهرکنندگان از داخل یکی از راههای منتهی به علاف بازار به طرف من آمده و مرا کشان کشان با خود بردند، انبوه جمعیت داخل بازار بود و مغازها هم بسته بودند، مرا به روی دست بلند کرده و با شعار این سند جنایت پهلوی است، به داخل یکی از مغازها بردند، سپس مرا پشت یک موتور سوار قرار داده و از کوچه پس کوچهها به کوچه چراغ برق بردند.
پایم هنوز گرم بود و درد زیادی احساس نمیکردم، مرا داخل یک ماشین پیکان گذاشته و به بیمارستان کوثر (کوروش کبیر سابق) بردند، اما به دلیل اینکه ماموران جلوی بیمارستان کشیک میدادند، مرا به داخل بیمارستان نبرده، لذا ماشین به طرف خیابان توحید رفته و جلوی در منزلی ایستاد.
بلافاصله مرا بغل کرده و گذاشتند وسط اتاق، به طوری که همه جا را خون فرا گرفت، خواستند پایم را پانسمان کنند، دیدند کار از این حرفها گذشته است، ساعت ۵/۳ بعداز ظهر بود، برایم شربت آوردند، گفتم، روزه هستم.
کم کم داشت درد پایم زیاد میشد و دیگر توان تکان خوردن را نداشتم، مرا داخل یک پتو پیچیده و به بیمارستان شهید رجایی (شاه اسماعیل سابق) بردند، وقتی بیمارستان رسیدیم، هنوز به هوش بودم، دوستان و فامیل جمع شده و میگفتند باید پایم قطع شود، سر تخت بیمارستان که افتادم، آمپول بیهوشی را زدند و دیگر هیچ چیز متوجه نشدم.
آن روز به خاطر اینکه ماموران رژیم، متوجه زنده بودن من نشده و ما را از بیمارستان نبرند، پایم را پانسمان کرده و شبانه به بیمارستان جاوید تهران که یک زایشگاه بود منتقل میکنند. چند روزی را با اسم مستعار در بیمارستان فوق بستری بودم که به دلیل نداشتن امکانات جراحی، مرا به بیمارستان شهید مطهری که مخصوص سوانح و سوختگی بود منتقل کرده و حدود ۵ روز هم آنجا بستری بودم.
در نهایت دکترها تصمیم به قطع پایم گرفتند، تعدادی از مبارزان انقلاب به عیادتم آمده و یه جورایی میخواستند مرا دلداری بدهند که از قطع پایم ناراحت و نگران نباشم. وقتی گفتم: ما آمادگی داریم، حتی سرمان را برای انقلاب بدهیم، مرا به اتاق عمل انتقال و پایم را قطع کردند.
* حسن شکیبزاده