دوشنبه, ۰۱ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۰۷:۲۴
نوروز فرصتی دوباره برای مرور خاطرات رشادت‌ها و ایثارگری‌های شهدا و مادران آنهاست تا یادمان نرود که به برکت ایثار، گذشت و فداکاری‌های این عزیزان است که سفره‌های هفت سین در خانه‌هایمان پهن است، آنچه می‌خوانید خاطرات مادران شهدا با فرزندان‌شان است که با هم مرور می‌کنیم.

نوروز و سفره هفت‌سین‌مان که با شهادتش تکمیل شد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، آن روزی که می‌خواست برای آخرین مرتبه فرزندش را در آغوش بگیرد، می‌دانست که برگشتنی نیست، اما وعده خدا به صالحان چه زیبا و ماندنی بود که جرات دل کندن از دنیا با همه زشتی و زیبایی‌هایش را به آن‌ها عطا کرده بود.

نمی‌دانم اگر تو و من جای آن‌ها بودیم در مقابل شیطنت‌ها و خنده‌های فرزندانمان، در مقابل گرمی و نرمی زندگی و در مقابل همه داشته‌های دنیایی‌مان می‌توانستیم از آن‌ها دل کنده و ندای حسین زمان و زمان‌ها را پاسخ دهیم. نوروز فرصتی دوباره برای مرور خاطرات رشادت‌ها و ایثارگری‌های شهدا، مادران، پدران و بازماندگان آنهاست تا یادمان نرود که به برکت ایثار، گذشت و فداکاری‌های این عزیزان است که سفره‌های هفت سین در خانه‌هایمان پهن است.

سفره هفت‌سین‌مان با شهادتش تکمیل شد!

صغری خانم اسماعیلی مادر شهید عبدالله ملکی می‌گوید: نزدیک عید بود که بعد از چند روز مرخصی می‌خواست به جبهه برگردد. من نشسته بودم و داشتم ساکش را آماده می‌کردم؛ دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: "چه خبره؟ چقدر منو تحویل می‌گیری! "

گفت: "مامان عید امسال می‌خواهم برایت یک سوغاتی بیاورم، بگو چی دوست داری؟ " گفتم: "پیروزی رزمندگان. " و بعد ادامه دادم که: "عبدالله جان! امسال حتماً عید بیا که دور هم باشیم" و بعد هم گفتم: "قول می‌دهی؟ " گفت: "باشد؛ مگر شده تا حالا من قول داده باشم و زیرش زده باشم؟ قول می‌دم که روز اول عید بیایم. "


این را که گفت همه اهل خانه جمع شدیم تا از جلوی در راهش بیندازیم. از زیر قرآن ردش کردم و آب دنبالش ریختم. خواهرزاده‌هایش که کوچک بودند به دنبالش تا سرکوچه رفتند. کمی که از ما دور شد رفت و برای آن‌ها دو تا بستنی خرید و آورد. در حال دادن بستنی‌ها بود که گفت: "این آخرین بستنی‌هایی است که از دست من می‌گیرید. "

من راستش معنی حرفش را نفهمیدم، نمی‌دانم شاید هم خودم را زدم به اون راه، اما دیگه حالم مثل همیشه نبود. نزدیکی‌های سال تحویل بود. سفره هفت‌سین را انداخته بودیم، همه دور هم بودیم، فقط عبدالله نبود و احساس می‌کردم سفره هفت سین‌مان یه چیزی کم دارد، هاج و واج بودم که خبر شهادتش را آوردند. انگار سفره هفت سین‌مان کامل شده بود.

ته دل مرا خالی کرد و رفت!

نرگس انتظاریان مادر شهید محمدرحیم صحراکارنیان می‌گوید: محمدرضا هر وقت که اعزام می‌شد با برادرش محمدتقی به جبهه‌ها می‌رفت. این بار که به مرخصی آمدند، زودتر از همیشه آمدند. پرسیدم: چه شده که این بار زودتر از همیشه به مرخصی آمده‌اید؟.

نوروز و سفره هفت‌سین‌مان که با شهادتش تکمیل شد!
گفتند: این دفعه می‌خواهیم با گردان محمد رسول‌الله (ص) اعزام شویم و یک هفته هم مرخصی داریم. یک روز از مرخصی‌شان را قزوین بودند که تصمیم گرفتند با دوستان‌شان به زیارت حضرت امام رضا (ع) بروند. از مشهد که آمدند، رحیم گفت: مادر خواب خوبی دیده‌ام در خواب دیدم رفته‌ام زیارت امام رضا (ع) و از آنجا به کربلا. رحیم همین که اسم کربلا را آورد، در دلم آشوبی به پا شد و حالم منقلب شد. او که حالم را دید گفت: مادر جان ناراحت نباش خوب می‌خواهیم برویم راه کربلا را باز کنیم و بعد هم بیاییم شما را ببریم کربلا.

رحیم این را که گفت ته دل مرا خالی کرد و دور روز بعد هم به جبهه‌ها اعزام شد. هنگام بدرقه‌اش گفتم: رحیم جان نمی‌دانم چرا این قدر توی دلم آشوب است و نگرانم؟ او خندید و دستش را دور گردنم انداخت و گفت: مادر جان بادمجان بم آفت ندارد و بعد سوار اتوبوس شد و گفت مادر در حق من دعا کن شما مادرید و دعایتان مستجاب می‌شود.

آن‌ها بعد از گذراندن آموزش غواصی در اصفهان در عملیات کربلای چهار شرکت کرده بودند که رزمندگان زیادی در ان به شهادت رسیدند. من سال‌ها در انتظار نشستم و هر روز حرفی و خبری شنیدم تا اینکه یازده سال بعد از آن، از بنیاد زنگ زدند که برویم بنیاد، وقتی رفتیم با تابوت‌های پر از استخوانی روبرو شدیم که یکی از آن‌ها محمدرحیم من بود. اول باور نمی‌کردم، چون هر یک از جنازه‌ها فقط مشتی استخوان بود، اما وقتی میان استخوان‌های پسرم جستجو کردم تکه کوچکی از لباس زیرش را پیدا کردم که همیشه به تن داشت و خیالم راحت شد.

پلاک و کفشش را برایم آوردند

بهجت مغازه مادر شهید محمدرضا قاقازانی می‌گوید: علی پس از شهادت محمد می‌گفت: من با خیال راحت به جبهه می‌روم، چون مطمئن شدم که شما صبر می‌کنید. من عادت داشتم هر بار که آن‌ها به جبهه می‌رفتند از زیر قرآن ردشان کنم.

نوروز و سفره هفت‌سین‌مان که با شهادتش تکمیل شد!
هیچ وقت گریه نمی‌کردم، ولی نمی‌دانم آخرین باری که علی به جبهه می‌رفت چرا اینقدر حال عجیبی داشتم، ناخودآگاه اشک می‌ریختم، انگار می‌دانستم که او دیگر بر نمی‌گردد. وقت خداحافظی پدرش به او گفت: صبر کن نگاهت کنم. علی گفت: پدر بیست و چهار سال است نگاهم می‌کنی سیر نشدی؟ که پدرش چیزی نگفت و به نگاهش ادامه داد.

علی با آرامش از زیر قرآن رد شد، دنبالش آب ریختم و تا رسیدنش به سر کوچه نگاهش کردم. او رفت و دل مرا هم با خودش برد. طولی نکشید که یکی از دوستانش خبر شهادت علی را آورد، ولی پیکرش یازده سال مفقود بود.

با اینکه یقین داشتم شهید شده، ولی همیشه به یک شاید فکر می‌کردم، در را که می‌زدند، می‌گفتم: علی آمد، نامه می‌آوردند، می‌گفتم: بی شک نامه علی است، تا اینکه بعد از یازده سال چیزی را آوردند که اصلا انتظارش را نداشتم. پلاک و کفشش!

گزارش از زهرا محبی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده