کتاب «پرواز تا بینهایت»، مجموعه ۱۴۷ خاطره از شهید «عباس بابایی»
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «پرواز تا بی نهایت» در سه بخش «کودکی تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» در ۲۸۰ صفحه به همت گروه مطالعات و پژوهش سازمان عقیدتی سیاسی ارتش به چاپ رسیده است و به بیان خاطراتی از سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی میپردازد.
در کتاب یاد شده، یکصد و ۴۷ خاطره کوتاه و جذاب با عنوانهایی از جمله «بابایی از دیدگاه آیت الله شهید صدوقی»، «هرگز مردی به بزرگی او ندیده ام»، «شبی پر از باران رحمت»، «سرباز که نباید از سرما بترسد»، «سوختگیری شبانه»، «مارمولک در ظرف غذا»، «با دیدن شهید بابایی خود را پنهان میکند»، «این مزرعهها و آبها متعلق به شماست»، «فرار از تشریفات»، «غذای فرمانده» و «من نوکر بسیجیها هستم» به همراه وصیتنامه و عکسهایی از این شهید بزرگوار درج شده است.
«علیِ اکبر»، «سیدحکمت قاضی میرسعید»، «محمد طاهری آذر» و «رحمت الله سلمان ماهینی» نویسندگان این اثر هستند و برای جمع آوری خاطرات با دوستان، نزدیکان و خانواده شهید مصاحبه کردهاند.
مرحوم صدیقه حکمت، تیمسار خلبان محمد پیراسته، سرهنگ نادعلی آقاجانی، تیمسار خلبان عباس حزین، سرهنگ خلبان فضلالله جاویدنیا، سرگرد اصغر وحید دستجردی، تیمسار خلبان محمدرضا عطائی، شهید تیمسار خلبان رضا خورشیدی، سرهنگ خلبان سید اسماعیل موسوی، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آیتالله طاهری، تیمسار خلبان غلامحسین هاشمپور، شهید سرلشگر خلبان مصطفیاردستانی و سرهنگ عباس براتیپور از جمله روایان این کتاب هستند.
در بخشی از خاطرات این کتاب آمده است: «استوار علیمحمد امیری از همرزمان سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی روایت میکند: ساعت دو نیمه شب بود که به منظور بازدید از وضعیت انضباطی سربازان به یکی از آسایشگاهها رفتم. یک جفت پوتین واکس نزده و خاکی در جلو تختی قرار داشت.
جلو رفتم و در حالی که پتو را محکم از روی سربازی که روی تخت خوابیده بود کنار میزدم، با صدای بلند و خیلی محکم گفتم: چرا پوتینهایت را واکس نزدهای؟
با شدت صدای من سرباز از خواب پرید و روی تخت نشست. در حالی که سرش را پایین انداخته بود، گفت: برادر ببخشید. دیر وقت بود که از منطقه جنوب به پایگاه رسیدم. چون خانوادهام به شهرستان رفتهاند، نخواستم مزاحم کسی بشوم. وقتی هم به آسایشگاه آمدم همه خوابیده بودند و نتوانستم واکس پیدا کنم.
صدا خیلی آشنا بود. وقتی سرش را بلند کرد دریافتم که او سرهنگ بابایی، فرمانده پایگاه است. من به شدّت شرمنده شدم و به خاطر جسارتم از ایشان عذرخواهی کردم. ولی ایشان با گشادهرویی گفتند: برادر جان! شما به وظیفه خود عمل کردید. من بیش از هر کس خود را موظّف به رعایت مقررات و امور انضباطی میدانم ...»