«رادمنش» جانباز ۷۰ درصد: هر کسی مرا میدید میگفت میمیرد!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۴۰ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد، متولد سال ۱۳۴۲ در روستای نظامآباد از توابع شهرستان قزوین بوده و در ۱۹ سالگی با قطع پای چپ در منطقه عملیاتی کردستان، جانباز شده است، ولی نداشتن یک پا بهانهای برای طی نکردن پلههای ترقیاش نشده و توانسته است با همان یک پا فعالیتهای ورزشی و اجتماعی را با کسب مدالهای مختلف انجام دهد.
نامش محمدحسن رادمنش است که بعد از نایل شدن به مقام جانبازی، دست از تلاش در راه اعتلای کشورش و خدمت به مردم برنداشته و با همت و پشتکاری که داشته، توانسته با بهسازی خودروهای جانبازان و معلولان، رانندگی را برای آنها راحتتر کند.
این جانباز مخترع در کارگاه خود با عنوان «توانمندسازان ایرانیان»، از سال ۱۳۸۲ تاکنون خودروی بیش از ۵ هزار جانباز و معلول را بهسازی کرده و در سال ۱۳۸۵ نیز به عنوان کارآفرین برتر کشور معرفی شده و همچنین در رشتههای مختلف ورزشی از جمله اتومبیلرانی، تیراندازی و ویلچررانی قهرمان و مدالآور بوده است.
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش و روزهای انقلاب میگوید: از کودکی علاقه شدیدی به کارهای صنعتی داشتم، به همین دلیل ناخواسته در مقطع دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده و سراغ صنعت رفتم. در ۱۶ سالگی که حال و هوای انقلاب در کشور پررنگ شد، به جمع انقلابیان و معترضان رژیم منحوس پهلوی پیوستم، به همین دلیل کار و کاسبی را رها کرده و در راهپیماییهای علیه رژیم شاهنشاهی با سر دادن شعارهای ضد شاه در خیابانها از صبح تا غروب به همراه روحانیون شرکت میکردم تا اینکه در ۲۲ بهمن ماه سال ۵۷ انقلاب اسلامی پیروز شد و کام شیرین پیروزی را همه مردم چشیدند، ولی طولی نکشید که متاسفانه جنگ تحمیلی به ایران تحمیل شد. با آغاز جنگ، بلافاصله برای آموزشهای سلاحهای نظامی و رزمی در بسیج ثبتنام کردم و همه دورهها را گذراندم.
رادمنش با اشاره به اینکه برای رفتن به جبهههای نبرد حق علیه باطل با مخالفت خانوادهام مواجه شدم، بیان میکند: از آنجایی که شوق رفتن به جبهه را داشتم به دنبال کسب رضایت خانوادهام بودم، که در آخر پدرم به من گفت: اگر میخوای جبهه بروی من حرفی ندارم، ولی به عنوان سرباز برو که وظیفه خدمت هم انجام داده باشی. من هم برایم مهم نبود که به عنوان سرباز یا بسیجی به جبهه بروم بلکه دفاع از ارزشها و خاک کشور مقابل دشمنان برایم از هر چیزی مهمتر بود؛ لذا با رضایت پدرم سریع به عنوان سرباز عازم جبههها شدم. به کردستان اعزام رفتم و نزدیک به ۲۱ ماه در همه شهرهای کردستان قروه، سنندج، مریوان، موکش، سقز، بوکان، بانه و سردشت خدمت کردم. در این شهرها درگیریهایی با ضدانقلاب داشتیم که منجر به شهادت دوستمان میشد، شهدایی که ظهر با آنها ناهار خورده بودیم بعداز ظهر مجبور بودیم که جنازههاشون رو کفن پیچ کنیم و پیکر مطهرشان را برای خانوادههاشون بفرستیم.
شرایط وحشتناکی بود!
وی از نحوه جانبازیاش میگوید: ۲۶ اسفند سال ۶۱ بود، برف و باران شدیدی میآمد، سرمای عجیبی بود. یک کامیون هدایای خوراکی و پوشاک از سوی اصفهان برای گروهان ما آمده بود. من هم مسئول تقسیم این هدایا بودم. برخی از هدایا را در همان گروهان و مابقی را به چند پایگاه تابع گروهانمون که بالای تپههای مجاور جادهها بودند ارسال کردیم. کامیون را با ۸ سرباز، یک افسر، یک درجهدار، یک روحانی و رانندهای که آمده بودند راهی پایگاههای تابعه کردیم. ساعتی نگذشته بود که به گروهان ما بیسیم زدند که درگیری شدید شده و سریع خودتان را برسانید. ما هم با امکانات کمی که شامل خمپارهها، کالیبر ۵۰، جیپ و توپ ۱۰۶ بود با ۸۰ سرباز، چند درجهدار، افسر و گروهبان به طرف محل درگیری اعزام شدیم، کمتر از نیم ساعت به محل درگیری رسیدیم.
این جانباز بزرگوار ادامه میدهد: نیروهای بعثی آماده شده بودند با رسیدن ما کمین بزنند. وقتی به محل درگیری رسیدیم و وضعیت را دیدیم تا آمدیم از ماشینها پیاده بشویم اولین تیری که آنها زدند به پیشانی فرمانده اصابت کرد، سروان آزادی بچه شیراز بود. درجا شهید شد. دشمنان در مکانی مخفی شده بودند با تفنگ سیمینوف که به زبان عامیانه میگفتند قناسه، تک تک بچهها را هدف میگرفتند و شهید میکردند. دقیقا روی پیشانیهاشون تیر میزدند به همین دلیل بچهها درجا شهید میشدند. من با چهار تا از دوستانم که ۵ نفر شدیم، محل تیراندازی را تشخیص دادیم با یکدیگر صحبت کردیم که خودمان را به آنجا برسانیم و این موقعیت را مختل کنیم تا بچههای ما مورد هدف قرار نگیرد. ۲ نفر پوشش میدادند و ۳ نفر جلو میرفتند و بالعکس. به همین صورت جلو میرفتیم. از طرف دیگر با بارش برف و باران تا زانو در گل فرو رفته بودیم. سرما، گل، بارندگی و تیراندازی مدام دشمن، شرایط را وحشتناک کرده بود.
پایم تیر خورده بود، ولی انگار تیر به قلبم اصابت کرده بود!
رادمنش اضافه میکند: بچهها که بلند شدند جلو بروند، این بار نوبت من بود که آنها را با تیراندازی کردن پوشش بدهم تا آنها راحتتر جلو بروند، یک لحظه احساس کردم که اسلحهام تیراندازی نمیکند، فکر کردم که خشابم تموم شده، سریع خشاب رو در آوردم که ببینم تیر دارم یا نَه، دیدم دارم و سریع خشاب را جایش انداختم و بعد با حالت نیم خیز ایستاده بودم که گفتم دشمنان الان منو میزنند. یک سنگی به حالت جان پناه بود که تقریبا ۷-۸ متر سمت راست من بود. سنگ بزرگی بود. من پیش خودم یک لحظه گفتم که باید یک خیزی بزنم پشت آن سنگ پنهان بشوم و آنجا اسلحهام ژ ۳ام را رفع گیر کنم. اسلحهام آب و گل خورده بود، به همین دلیل گیر کرده بود. با توجه به اینکه جوان، کونگفو کار، رزمی کار و خیلی چست و چابک بودم. پریدن از چند متری برایم کار راحتی بود؛ لذا پریدم. در همین حالت پریدن به طرف آن سنگ جان پناه حس کردم که پایم تیر خورده، انگار که مار نیش زده است، یک حس خاصی داشتم. روی پایم را دست زدم خون شدید دیدم، ولی گویی تیر به قلبم اصابت کرده بود، نَه به پایم. چون طی گذشت زمان، با توجه به خونریزی که داشتم انگار جان از بدنم بیرون میرفت.
وی میگوید: در چند ماهی که در منطقه عملیاتی کردستان بودم بچههایی که به دست و پاهایشان تیر میخورد، میتوانستند خودشون را عقب بکشند و به شیار برسانند و به طریقی خودشان را نجات دهند. تصمیم گرفتم خودم را نجات دهم. در گردنم شال گردن بود، آن را روی زخمم محکم پیچیدم و بستم. دیدم جلوی خونریزی را نگرفت، به همین دلیل چفیه را هم باز کردم و روی زخم را محکم بستم. با گذشت زمان بیحالتر میشدم. یکی از دوستانم که جبار محمدی بچه کاشان بود. از روی خاکریز داشت به آن طرف فرار میکرد من را دید. گفتم: جبار. گفت: حسن تویی؟ تیر خوردی؟ گفتم: آره گفت: الان نجاتت میدهم. گفتم: نیا میزنَنَت. ولی جبار همه امکاناتش که سلاح، بند حمایل، فانسقه، خشاب و جیب خشاب که داشت، زمین انداخت و طرف من آمد. من را کول کرد تا پشت خاکریز برساند. تا من را انداخت روی کولش، دشمن شروع به تیراندازی کرد. بیژ بیژ بیژ تیرها از بغل گوشم میرفت. صدایش را میشنیدم، به جبار گفتم: من را زمین بذار، تو زن و بچه داری. من که کارم تمومه تو هم از بین میروی. گفت: نه من میبرمت.
قلبم از جا کنده میشد!
این جانباز بزرگوار ادامه میدهد: با اصرار مکرر من، بالاخره جبار من را زمین گذاشت. گفت: فکری کردم تو رو به سمت آسمان دراز بکش تا من روی تو بیام، بعد دستهایت را دور گردن من بینداز تا من بتوانم تو را بکشم و ببرم. جبار من را درازکش کرد و روی من آمد، من دستهایم را حلقه کردم و روی گردن جبار انداختم، بعد از مدتی متوجه شدم دستهایم جان ندارد حلقه زده را حفظ کند و بیاختیار باز میشود. به همین دلیل جبار کمربند سربازی من را باز کرد و دستهایم را محکم پیچید و به گردنش انداخت و من را با زحمت فراوان کشید و به آن سمت شیار آورد و طرف آمبولانس برد.
رادمنش میافزاید: آمبولانس من را بهداری بوکان آورد، آن زمان مثل حالا امکانات نبود و همه دکترهای بهداری بوکان هندی و افغانی بودند و اصلا دکتر ایرانی و امکانات درمانی مجهزی نبود. پرستاران از من یک عکس سیاه و سفید گرفتند بعد دکتر هندی آمد عکسم را دید و گفت: «نگران نباش، شما چیزیت نیست، استخوانت الحمدلله سالم هست شما چیزیت نیست، نگران نباش»، پایم را آتل بست و باندپیچی کرد. در بهداری جلوی خونریزیام را گرفتند و با خونی که به من تزریق کردند، کمی جان گرفتم و سرحال شدم. تا صبح آنجا ماندیم. ساعت ۱۱ صبح فردا، مرا با ماشین سیمرغ به بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز بردند، یک تشک هم زیرم انداخته بودند. ناگفته نماند وقتی ماشین در دستاندازها، وقتی بالا میرفت و پایین میآمد، قلبم از جا کنده میشد.
شانسی برای پیوند پا نداری!
وی بیان میکند: وقتی به بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز رسیدم پرستارها تا درب آمبولانس را باز کردند من را زمین گذاشتند، بخشها و راهروها پر از مجروح بود. اصلا جا نبود که من را داخل بیمارستان ببرند. به همین دلیل دکتر در حیاط بالای سرم آمد. نگاه کرد گفت: کی تیر خوردی؟ گفتم: دیروز ساعت ۳ بعد از ظهر. با صدای بلند گفت چرا الان آوردنت؟ شانس را ازت گرفتند تو را اگر تا ۸ ساعت میرساندند، تیری که به شریانت خورده بود، میتوانستیم پیوند بزنیم، ولی اکنون دیر شده و نمیشوند پیوند زد. گفتم: تو چرا ناراحتی؟ به من تیر خورده. شما وظیفهات را انجام بده. دکتر گفت: شانسات خیلی کم هست احتمالا یک درصد بیشتر شانس نداری. گفتم: این یک درصد را شما از من نگیر و درمانم کن.
این جانباز بزرگوار ادامه میدهد: من را بلافاصله به اتاق عمل بردند و بعد از عمل، پایم را باندپیچی کرده و به یکی از اتاقهای بیمارستان بردند. دکتر چهار روز بعد، دقیقا بیست و نهم اسفند ۶۱، بالای سرم آمد، بعد از معاینه گفت: پایت سیاه شده باید قطع شود. گفتم: چرا؟ چجوری؟ گفت: باید قطع شود، پیوند گرفته نشده و همین منجر به سیاهی پایت شده است. گفتم: من حرفی ندارم. ولی به پدر و مادرم زنگ زدم نزدم بیایند، دوست دارم قبل از قطع پایم آنها را ببینم. پدر و مادرم هم شبانه خودشان را به تبریز رساندند و وضعیت من را دیدند و من آهسته - آهسته موضوع را به آنها گفتم، در ابتدا آنها مقاومت کردند. پدرم گفت من خودم پسرم را با هزینه خودم به تهران میبرم. ولی دکترها گفتند پای پسرتان سیاه شده و اگر راه درمانی داشته باشد ما انجام میدهیم، ولی چارهای جزء قطع شدن نیست.
هر کسی مرا میدید میگفت میمیرد!
رادمنش اظهار میکند: در حالی که سال ۶۲ تحویل شده بود و پرستاران و دکترها شیرینی پخش میکردند، میگفتند، میخندیدند و شاد بودند، من برای قطع پایم تا پایین زانو به اتاق عمل میرفتم. بعد از ۷- ۸ ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم، بعد از اینکه به هوش آمدم، دکترها به دلیل ایام عید به مرخصی رفته بودند و بعد از سیزده بدر آمدند، تا آمدن پزشکان پایم عفونت کرده بود به طور وحشتناکی از تب میسوختم هر کسی مرا میدید میگفت میمیرد! این دیگر غیر ممکنه است با این زخم و جراحت زنده بماند.
این جانباز بزرگوار اضافه میکند: وقتی دکتر آمد و من را معاینه کرد گفت پایش عفونت کرده و باید تا بالای زانو قطع شود، باز هم پدرم مقاومت کرد، ولی نتیجهای نداشت بالاخره من را اتاق عمل فرستادند و پایم را از بالای زانو قطع کردند. ۴- ۵ روزی طول نکشید دوباره پایم سیاه شد و مجدد برای قطع پایم از بالاتر به اتاق عمل بردند. در آخرین مرحله من بیهوش میشوم، خونریزی میکنم دکترها مجدد من را اتاق عمل میبرند و پایم را از لگن در میآورند.
وی ادامه میدهد: وقتی که به هوش آمدم دست زدم به پایم دیدم نیست. بعد از پنج بار عمل یعنی ۴ بار قطع کردن و یک بار پیوند زدن، پایم مداوا شد. من تا آن لحظه روحیه خیلی بالایی داشتم، وقتی خبرنگاران و روزنامهنگاران میآمدند با آنها به راحتی مصاحبه میکردم، زیرا راهی که انتخاب کرده بودم آگاهانه و با نیت کسب رضای الهی و اهلبیت (ع) بود.
* مصاحبه از زینب محبی