خواهر شهید «محمد چوزوکلی» نقل می‌کند: «محمد چهار ساله آن قدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی نای گریه کردن هم نداشت. پیرزنی آمد به مادرم گفت: اختر جان! این بچه‌ها رو از اتاق بیرون کن. برو توی حیاط آب گرم کن. من جیغ زدم: داداشم زنده است، می‌خوای بچه زنده رو دفن کنی؟»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمد چوزوکلی دوازدهم مرداد ۱۳۴۴ در روستای ساروزن از توابع شهرستان گرمسار چشم به جهان گشود. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش اختر نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. او نیز کشاورزی می‌کرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. هشتم مهر ۱۳۶۴ در سردشت توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت گلوله به پا، شهید شد. پیکر وی مدت‏‌ها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای شهرستان زادگاهش به خاک سپرده شد.

محمد به سختی به مادرم فهماند که آب می‌خواهد

من کلاس پنجم بودم و محمد چهار سالش بود. بچه مدت طولانی اسهال و استفراغ داشت. توی روستا نه امکانات بهداشتی بود و نه دکتر. آب بدنش کم شد و پوستش به استخوان چسبید. آن قدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی نای گریه کردن هم نداشت. همه دور بچه را گرفتند. مادرِ شوهر خاله من هم از راه رسید. مو‌های حنا شده‌ پیچ خورده روی پیشانی را زیر روسری‌‌اش داد و گوش خود را روی قلب بچه گذاشت. یکهو سرش را بلند کرد و به مادرم گفت: اختر جان! این بچه‌ها رو از اتاق بیرون کن. برو توی حیاط آب گرم کن که ...»

مادرم فقط گریه می‌کرد. از جایم پریدم و جیغ زدم: «داداشم زنده است، می‌خوای بچه زنده رو دفن کنی؟» از صدای جیغم محمد چشم باز کرد و به سختی به مادرم فهماند که آب می‌خواهد. پیرزن بیچاره خشکش زد و هاج و واج به من و بچه نگاه می‌کرد. خیلی طول کشید تا محمد حالش خوب شود.

(به نقل از خواهر شهید)

انتظاری کشنده

قطعنامه ۵۹۸ که پذیرفته شد، اسرای ایرانی را با عراقی مبادله می‌کردند. همه ما مخصوصا پدر و مادرم منتظر و چشم به راه محمد بودیم. هر آزاده‌ای که می‌آمد، عکس محمد را می‌بردیم و سراغش را می‌گرفتیم، اما با این انتظار ما را کشت تا اینکه سال هفتاد و سه از چشم انتظاری به در آمدیم.

(به نقل از برادر شهید)

جوانک رنگ پریده خبری آورده بود

زنگ در را که شنیدم، دلهره گرفتم، خودم نمی‌دانستم چرا. رفتم جلوی در، یک رزمنده بود. نگاه به دستش کردم، اما نامه‌ای ندیدم. جوانک رنگ پریده و مضطرب بود. گفتم: «دوست محمدم هستی؟ از او چه خبر؟»

گفت: «خوبه، فقط مجروح شده.» پاهایم سست شد و زبان در دهانم نمی‌چرخید که از او چیز دیگری بپرسم. خداحافظی کرد و رفت و دیگر هم ندیدمش. نه اسمش را می‌دانستم و نه آدرس از او پرسیدم.

به پدر و برادرش خبر دادم. آن‌ها رفتند بیمارستان نبود، منطقه نبود، اصلا هیچ جا نبود تا دوازده سال بعد خودش آمد؛ یعنی پلاک و استخوانش آمد.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده