نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهید
مادر شهید «ذبیح‌الله دامغانیان» نقل می‌کند: «انگشتر عقیق شهید را برداشتم تا به یاد شهید متبرک کنم. یکی دو روز بعد انگشتر گم شد. این را می‌دانستم که در صحن حضرت زینب افتاده است اما پیدا نکردیم. مأیوس شدم و خدا را به حضرت زینب، رقیه و شهید قسم دادم که یادگاری ذبیح‌الله را به من برگرداند.»
کد خبر: ۵۷۹۰۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۹

خاطرات شهيد سيد حسن فاطمي
خواهر شهید «سيد حسن فاطمی» از خاطرات برادر شهیدش میگوید: هميشه شعار راه قدس از كربلا مي گذرد را سرلوحه ي كار خود قرار داده بود و مي گفت: ابتدا بايد كشور خود را از دست دشمن متجاوز درآوريم و در كربلا به هم برسيم و به قدس مي رويم تا مردم فلسطين را از دست اسرائيل متجاوز نجات دهيم و هيچ مسلماني را زير ظلم و ستم نبينيم.
کد خبر: ۵۷۹۰۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۹

همسر شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی» نقل می‌کند: «گفت: راضی می‌شی برم جبهه؟ چیزی نگفتم. برگشت طرفم و گفت: بذار برم! فکر می‌کنم این‌طوری دِینم به شهدا ادا می‌شه.»
کد خبر: ۵۷۹۰۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۹

قسمت نخست خاطرات شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی»
همسر شهید «شعبانعلی خاکی‌داودی» نقل می‌کند: «یادم می‌آید که قبل از تولد بچه‌ها در دوران بارداری، خیلی سفارش می‌کرد: هرچیزی رو نخور! مواظب حلال و حرومش باش! شاید به‌خاطر همین تربیت‌ها بود که ناصر هم بعد از پدرش، شهید شد.»
کد خبر: ۵۷۸۸۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۷

مادرشهید «محمدعلی ملکوتی» نقل می‌کند: «همه‌جای خانه را گشتم، نبود. چادر سر کردم و دویدم بیرون. کوچه، بازار و خیابان. داشتم با همان حال و روزم از جلوی مسجد رد می‌شدم که به دلم آمد یک نگاهی هم توی مسجد بکنم. توی مسجد بود. عاقبت هم شد مکبّر همان مسجد.»
کد خبر: ۵۷۸۸۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۷

قسمت دوم خاطرات شهید «علیرضا حیدری»
شهید «علیرضا حیدری» نقل می‌کند: «گفتم: دیگه نرو ارتش بیا تا همین‌جا کاری برات دست و پا کنم. جوابم را نداد. به نظر می‌رسید با خودش درگیر است. می‌خواست راهش را انتخاب کند. با فرمان امام(ره) تصمیمش را گرفت و گفت: باید برگردم پادگان، اگه قراره خدمتی کنم الان وقتشه.»
کد خبر: ۵۷۸۷۷۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۶

قسمت نخست خاطرات شهید «علیرضا حیدری»
پدر شهید «علیرضا حیدری» نقل می‌کند: «چهار پنج سال بیشتر نداشت. دستش را حمایل صورت می‌کرد و دست و پا شکسته و پس و پیش عبادت‌ها را ادا می‌کرد. اگر غلطش را می‌گفتیم، بهش برمی‌خورد. آقاجون دستش را به نشانه تأیید به پشت علیرضا می‌زد و می‌گفت: پسرم خیلی زود موذن می‌شه.»
کد خبر: ۵۷۸۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۲

قسمت دوم خاطرات شهید «سعید حسنان»
خواهر شهید «سعید حسنان» نقل می‌کند: «سعید گفت: شما پدرمی درست و احترام شما واجب، اما مملکت واجب‌تره و رفت. انگار دل پدر هم رفت. وجودش رفت. تکیه‌گاهش رفت. دوبارِ گذشته که سعیدش می‌رفت این‌طور نبود. انگار فهمیده بود او می‌رود تا مفقودالاثر شود.»
کد خبر: ۵۷۸۵۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۰۲

قسمت نخست خاطرات شهید «سعید حسنان»
هم‌رزم شهید «سعید حسنان» نقل می‌کند: «کلاه بافتنی‌ام را از سرم برداشت و پرت کرد بالا. از شانس کلاه‌ گیر کرد و برنگشت پایین. هر چه تلاش کرد، فایده‌ای نداشت. ناچار گفت: شرمنده! حلال کن! نشد. بهش گفتم: حرفی نیست، داداش! کلاه حلال! اما روز قیامت واسه شفاعت جلوتو می‌گیرم و می‌گم: نشون به اون نشونی کلاه!»
کد خبر: ۵۷۸۴۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۳۰

هم‌رزم شهید «محمد کرکه‌آبادی» نقل می‌کند: «راهم رو ادامه بدین. هیچ‌وقت نگذارین که اسلحه‌ام روی زمین بمونه که با این کار دشمن شاد می‌شه. این را بار آخر اعزامش گفت. پدرش در سن شصت و پنج سالگی خود را برای اعزام به بسیج معرفی کرد.»
کد خبر: ۵۷۸۴۳۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۳۰

قسمت دوم خاطرات شهید «رجبعلی گرزالدین»
برادر شهید «رجبعلی گرزالدین» نقل می‌کند: «هروقت یکی از دوستان یا هم‌رزمانش به شهادت می‌رسید، می‌گفت: شهادت حق این رزمنده‌ها و انسان‌های پاکه! اونا به آرزوشون رسیدن! اما کی نوبت من می‌شه؟ خدا می‌دونه!»
کد خبر: ۵۷۸۳۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۹

قسمت نخست خاطرات شهید «رجبعلی گرزالدین»
مادر شهید «رجبعلی گرزالدین» نقل می‌کند: «گفت: خیلی دوست دارم کمکت باشم! اما بعضی جا‌ها نمی‌شه. شرمنده‌ات هستم مادر! گفتم: تو به اندازه کافی به من کمک می‌کنی! تو پسر مهربانی هستی! خدا توفیقت بده! رجبعلی برای هرکسی که نیاز به کمک داشت، یار و یاور خوبی بود.»
کد خبر: ۵۷۸۳۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۸

پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان آذربایجان شرقی تصاویر و اسناد به یادگار مانده از شهید «مقصود باغبانی خلجان» را برای علاقه‌مندان منتشر کرد.
کد خبر: ۵۷۸۲۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۸

قسمت سوم خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
همسر شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: ««خدایا! حالا چه‌ام شده! مگه من نبودم که دیروز تو را بابت دادن سید قربان شکر می‌کردم؟ چرا امروز تو را فراموش کردم؟ چرا خواسته همسرمو زیر پا گذاشتم. باید به نماز بایستم، وقت خواندن نماز شکرانه است.»
کد خبر: ۵۷۸۲۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۸

قسمت دوم خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
هم‌رزم شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «گفتم: برادر قیافه‌ات آشناست! از کجا آمدی؟ لبخند دلنشینی زد و گفت: از دامغان. گفتم: پاسداری؟ گفت: پاسدار افتخاری! گفتم: برای چی به جبهه آمدی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: اگه ما نیایم جبهه، جبهه می‌آد پیش ما!»
کد خبر: ۵۷۸۱۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۵

قسمت نخست خاطرات شهید «میر قربان مطهری‌منش»
همسر شهید «میر قربان مطهری‌منش» نقل می‌کند: «به نیت نماز جمعه به طرف مسجد جامع راه افتادیم. تمام راه زیر لب زمزمه کرد که: دوست دارم همچو علی‌اکبر(ع) بمیرم! دوست دارم در دل سنگر بمیرم!»
کد خبر: ۵۷۸۰۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۴

قسمت پنجم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
مادر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «مثل مرغی که سرش را کنده باشند، بال‌بال می‌زد. با هزار زحمت انداختنش توی ماشین و بردنش بیمارستان فاطمیه. بین راه از همسرش خواسته بود: بگو من رو ببرن دیباج پیش بابات. پدر رقیه دیباج دفن بود. انگار می‌دانست که دیگر وقت سفر آخرت رسیده است.»
کد خبر: ۵۷۸۰۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۴

قسمت چهارم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
دوست شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «گاهی قسمت می‌شد که حسین آقا و همسرش را می‌بردم اطراف سمنان برای تفریح. پسر کوچکم همراهم می‌آمد. توی صحرا حسین او را بالای کولش می‌گرفت و باهاش بازی می‌کرد. وقتی خبر شهادت حسین را به پسرم دادم، چیزی دیدم که پیش از آن هرگز ندیده بودم.»
کد خبر: ۵۷۷۹۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۲۳

همسر شهید «رجبعلی عبدالله‌آبادی» نقل می‌کند: «خیلی دلش می‌خواست به جبهه برود. در این باره چیزی نمی‌گفت، ولی من از چهره‌اش می‌فهمیدم که چقدر شوق رفتن دارد. نظرش این بود که با تشویق دیگران هم کاری برای جبهه کرده است.»
کد خبر: ۵۷۷۷۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۸

قسمت سوم خاطرات شهید «حسین عابدینی»
خواهر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «عصر بود که عروس خانم آمد و گفت: دارم می‌رم مسجد صاحب‌الزمان. می‌خوام برم نماز بخونم و از آقا اجازه ازدواج بگیرم.صبح باید برمی‌گشتم سمنان. گفتم: تکلیف ما چی شد؟» سرش را پایین انداخت و با یک دنیا حیا گفت: من حسین رو قبول کردم. از سختی‌ها زندگی با حسین گفتم اما گفت: نگران نباشین آبجی! من می‌خوام به حسین خدمت کنم.»
کد خبر: ۵۷۷۷۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۷/۱۸