چشمانم را از دست دادم اما اعتماد به نفسم را نه!
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، ۳۶ سالی است که یادگاری جبهه را با همه سختیها و مشکلاتش به همراه دارد. متولد سال ۱۳۴۹ در روستای شال از توابع شهرستان تاکستان بوده و در ۱۶ سالگی با از دست دادن بینایی خود، از ناحیه دو چشم جانباز است.
خودش میگوید: بیش از یک و نیم ماه از اعزامش به جبهه نگذشته بود که چشمانش را از دست داد، نامش محمدعلی رحیمیشال که با توجه به اینکه جانباز بصیر ۷۰ درصد است، ولی صبوری و مقاومت در روحیهاش پیداست.
وی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: بیستم مهرماه سال ۱۳۴۹ در خانواده مذهبی متولد شدم و در دامن مادری مهربان و پدر بسیجی (مسئول پایگاه بسیج) پرورش یافتم و با توجه به اینکه در شال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، مدرسه اسلامی طبق آموزههای اسلام وجود داشت، لذا پدرم نام مرا در این مدرسه نوشت و دوران ابتدایی را در این مدرسه به خوبی گذراندم.
جانباز رحیمیشال ادامه میدهد: ویژگی این مدرسه نسبت به مدارس دیگر این بود که در همان کلاس اول درسهای احکام اسلامی، واجبات، محرمات، اهمیت نمار و اقامه به موقع آن و همچنین روخوانی قرآن را به دانشآموزان آموزش میدادند؛ لذا در طول هشت دفاع مقدس بیشتر شهدای شال از بچههایی بودند که در این مدرسه درس خوانده بودند.
وی میافزاید: پس از پایان دوران ابتدایی در مدرسه راهنمایی شال به نام امام خمینی مشغول به تحصیل شدم و دوران راهنمایی خود را با تمسک به سیره امامخمینی در شال گذراندم و در سن ۱۳ سالگی عضو بسیج شال شدم و مدت سه سال در آنجا فعالیت کردم. همچنین از کودکی علاقه زیادی به ورزش داشتم و در رشتههای مختلف ورزشی فعالیت کردم.
رفتن به جبهه آرزویم بود
این جانباز بزرگوار به چگونگی اعزام خود به جبههها بیان میکند: مدتها بود که آرزوی جبهه رفتن داشتم و در هر اعزامی که رزمندگان اسلام عازم جبهه میشدند و شور و حالی که در میان آنها وجود داشت، میدیدم لحظهشماری میکردم که آیا میشود یک روزی من هم مانند آنها به جبههها اعزام شوم. سرانجام دهم آذر ماه سال ۱۳۶۵ آرزویم برآورده شد. من هم از سپاه محمد (ص) به جبهه اعزام شدم و خداوند را شاکر بودم.
بینایی دو چشمم را از دست دادم
وی نحوه جانبازی خود را تشریح میکند و میگوید: وقتی به جبهه اعزام شدم حدود چهل و پنج روز دورههای آموزشی را سپری کردم و بعد از دوره آموزشی در عملیات کربلای پنج در شلمچه شرکت کردم. وقتی به همراه رزمندگان وارد منطقه عملیاتی کربلای پنج شدیم. پس از حمله به مکان مشخص شده و تصرف آن، در همان جا مستقر شدیم. از زمین و هوا به طرف ما آتش دشمن میبارید صحنهای بود گویی صحنه کربلاست و ما در رکاب اباعبداللهالحسین (ع) هستیم. فاصله ما با عراقیها نزدیک بود به طوری که با چشم غیرمسلح تردد آنها را میدیدیم.
این جانباز بصیر ادامه میدهد: بنده در حالتی که به دشمن شلیک میکردم خمپارهای به قسمت جلوی خاکریز اصابت کرد که ترکشهای آن چشمهای مرا هدف گرفت و جراحت زیادی به چشمای من وارد کرد. شدت جراحت به قدری زیاد بود که ساعتی نگذشت بیهوش شدم و موقعی به هوش آمدم که بر روی تخت بیمارستان در اصفهان بودم. بعد از هوشیاری متوجه شدم که از ناحیه هر دو چشم مجروح شدم و بینایی خود را از دست دادهام و این بود که خداوند این افتخار جانبازی را بیست و هشتم دی ماه سال ۱۳۶۵ در سن ۱۶ سالگی نصیب من کرد که انشاءالله خداوند من و جاماندههای دیگر را توان و نیرو بدهد که بتوانیم از این افتخار بهخوبی پاسداری کنیم.
جانباز رحیمیشال با اشاره به اینکه بعد از دست دادن دو چشمانم اعتماد به نفسم را از دست ندادم و به فعالیت خودم در رشتههای ورزشی ادامه داده و مقامهای مختلفی را کسب کردم، میگوید: ابتدا در رشته ورزشی گلبال نابینایان حدود دوازده سال فعالیت کرده چندینبار مقام کشوری را کسب کردم. بعد از آن در رشته ورزشی وزنهبرداری شرکت و مقام سوم کشوری را کسب کردم و در رشته ورزشی پرتاب نیزه فعالیت میکنم و در این رشته نیز توانستم مقامهای زیادی از جمله پنجم کشوری را به دست بیاورم. اکنون نیز در گلبال نابینایان فعالیت دارم.
پدرم با اعزام من به جبهه موافقت کرد
وی از پدرش میگوید: پدرم مسئول بسیج ناحیه - قسمت اعزام بسیجیان به مناطق مختلف بود و من نیز در آنجا بهعنوان بسیجی فعالیت داشتم وقتی که گروههای مختلف به مناطق اعزام میشدند حس و حال عجیبی داشتم برای رفتن، ولی ترس نه شنیدن از پدرم داشتم و این باعث شده بود که در یک سال فعالیت در آنجا توانایی مطرح کردن آن را نداشته باشم.
این جانباز ۷۰ درصد ادامه میدهد: در اعزام سپاه محمد (ص) که گروه نوجوانان به مناطق مختلف جبهه اعزام میشدند از پدرم خواستم که با رفتن من موافقت کند. با توجه به اینکه برادرم در جبهه بودند خیلی موافق اعزام من نبود، ولی در روز اعزام این نوجوانان کیف و وسایل مرا آماده کرده بود و موافقت خود را با توجه به اشتیاق من اعلام کرد و این بهترین و شیرینترین خاطره من بود.
وی به خاطره اعزامش به جبههها اشاره میکند و میگوید: شبی که به شهرک حمزه نزدیک شهر دزفول رسیده و در چادرها مستقر شدیم. باران شدیدی شروع به باریدن گرفت به طوری که ساعت ۲-۳ نصف شب بیشتر چادرها در آب قرار گرفته بودند و کیفهای رزمندگان که داخل چادرها گذاشته بودند همه خیس آب شده بودند. همه رزمندگان آن شب تا صبح بیدار ماندند و تلاش میکردند تا آبها را طوری مهار کنند که مشکلی برای تردد وجود نداشته باشد. وقتی که صبح شد آفتاب همه جا را فرا گرفته بود و مشکلی که به وجود آمده بود با کمک بچهها حل شد.
رزم شبانه کنسل شد
جانباز رحیمیشال همچنین با اشاره به خاطره دیگری بیان میکند: جلوی هر چادر یک سنگر بزرگ کنده بودند که در مواقع ضروری رزمندگان از این سنگر استفاده کنند چادر فرمانده با چادر ما هم فاصله کمی داشت. از سوی دیگر به همه رزمندگان گفته بودند که همیشه باید آماده باش باشند.
وی میافزاید: یک روز به وسیله یکی از دوستان از برنامه فرمانده باخبر شدیم مبنی بر اینکه امشب قرار است که رزمندگان را برای رزم شبانه به بیرون ببرند. ما در چادر خودمان از این موضوع باخبر شده بودیم. ولی تا صبح خبری نشد. بعداً متوجه شدیم که معاون گروهان که آقای اسماعیلی بود وقتی برای اعلام رزم شبانه بیرون میآیند، چون خوابآلود بوده در داخل سنگر جلوی چادرشان میافتند و ساعتی در آنجا دستوپا میزنند به همین دلیل رزم شبانه کنسل شده بود.
اسلحه خوش دستم را از من گرفتند
این جانباز بصیر همچنین به خاطره دیگر خود اشاره میکند و میگوید: وقتی که پیک گروهان بودم یک قبضه کلاش تاشو داشتم که خیلی خوش دست بود برای من خیلی سبک بود، اما چند روز مانده بود که عازم عملیات شوم. من به یک گروهان دیگری منتقل شدم؛ لذا اسلحه را از من گرفتند و در گروهان دیگر یک کلاش قنداقدار به من دادند که برای من خیلی سنگین بود. هر چه به فرمانده اصرار کردم که یک اسلحه تاشو به من بدهد با توجه به اینکه شانزده سال بیشتر نداشتم مورد موافقت قرار نگرفت.
وی ادامه میدهد: من به همراه همرزمانم وارد منطقه عملیاتی شدیم. از کنار خاکریزهای خودی که به ستون یک رد میشدیم در زیر نور منور روی گونیهای سنگری کلاش تاشوی دیدم. اسلحه خودم که خشاب آن پر از فشنگ بود گذاشتم و آن تاشو را برداشتم انگاری باری از دوش من برداشتند.
روحانی برای رزمندگان وصیتنامه مینوشت
جانباز رحیمیشال همچنین به خاطره دیگری اشاره میکند و میگوید: چند روز قبل از عملیات همه بچههایی که کم سنوسال بودند جهت نوشتن وصیتنامه به روحانی که به عنوان رزمنده در میان ما بود مراجعه میکردند و از او درخواست نوشتن وصیتنامه میکردند و با شوق زیاد این کار را انجام میدادند و نشانگر این بود که همه خودشان را برای ایثارگری و جان دادن در راه خدا بدون هیچ چشمداشتی آماده میکردند؛ چه خوب میشد آن شور و حال در این زمان هم وجود داشت. رزمندگانی که به نماز و دعا خیلی اهمیت میدادند و همه در شرایطی به هم کمک میکردند یعنی همه برای انجام دادن یک کاری، واحد میشدند.
شهید کریم اصغری آرزوی شهادت داشت
وی با اشاره به خاطراتش از شهید کریم اصغری میگوید: در مواقعی که در چادر نماز میخواندیم این شهید بزرگوار پیشنماز ما بود. به ایشان احترام خاصی قائل بودم و مسئولیت دسته ما را بر عهده داشتند. در عملیات کربلای پنج در کنار هم بودیم هرروز همدیگر را میدیدیم. یکی از ذکرهای این شهید بزرگوار در قنوت «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده» بود و همیشه در قنوت نمازش از خدا میخواست شهادت را نصیبش کند.
این جانباز بزرگوار میافزاید: صبح روز عملیات در نماز صبح، وی هنگام اقامه نماز در حالت قنوت بود که خمپارهای کنار ایشان اصابت کرد و به وسیله ترکشهای خمپاره به شهادت رسید. این شهید بزرگوار مقید بود که نماز را باید همیشه اول وقت اقامه کرد حتی زیر آتش دشمن.
* گفتگو از زینب محبی