شهید آذرخش در کُشتی خوش میدرخشید
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، شهید غضنفر آذرخش، پانزدهم آذر ماه سال ۱۳۴۳، در روستای شال از توابع شهر بوئینزهرا به دنیا آمد، پدرش عباس، کارگر حمام بود و مادرش افروز نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارگر کارخانه چینیسازی مینا بود. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد.
وی به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت، ایشان یکی از سرداران و دلاوران هشت سال دفاع مقدس، انسانی مؤمن و معتقد به ولایت و انقلاب اسلامی و عاشق امام بود. این شهید بزرگوار در ایام جوانی پا به عرصه مبارزات انقلابی خویش در کوچه و خیابانهای تهران گذاشت و با شجاعتی که داشت از هیچگونه خطر ترس و واهمهای نداشت و در اکثر عملیاتهای خطرناک شرکت داشت.
شهید آذرخش، جوانی متفکر بود و بیشتر در تفکر و سکوت به سر میبرد جوانی خوش برخورد و معمولاً متبسم بود و عشق و علاقه زیادی به خانوادههای معظم شهدا ایثارگران و رزمندگان داشت و در مقابل اینگونه افراد خضوع و خشوع خاصی از خود نشان میداد و هر موقع برای دیدن خانواده شهدا میرفت هدیهای برای فرزندان شهدا میبرد تا شادی را بر قلب و لبهای او بنشاند و لذت ببرد.
همزمان با آغازین روزهای اشغال خوزستان توسط رژیم بعثی عراق با وجود سن کم به جبهههای جنوب شتافت و با حضور در ستاد جنگهای نامنظم در کنار سردار بزرگ اسلام شهید دکتر چمران علیه دشمنان اسلام و انقلاب صدامیان کافر به جنگ پرداخت و بارها به مأموریتهای بزرگ همراه خود دکتر و سرداران و دلاوران دیگر او رفت؛ و شبهای زیادی به عنوان نیروی اطلاعاتی تا عمق دشمن نفوذ در یکی از این عملیاتها از ناحیه پای راست مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و مجروح شد و مدت یکسال تحت درمان قرار گرفت و پس از بهبود مختصر از سپاه حضرت مهدی (عج) به یاری رزمندگان جان بر کف اسلام شتافت.
پس از رسیدن به جبهه در قالب گردان رزمی حضرت زهرا (س) سازماندهی شد. بچههای گردان به خاطر علاقه و احترام خاص و در همانجا جمع میشدند خندیدن لهجه حرف زدن و همه حرکات و سکنات وی، هر کسی را به گونهای خاص مجذوب کرده بود هر روز یک ساعت قبل از غروب آفتاب از جمع بچهها جدا میشد و بر بالای تپهای که در کنار محوطه گردان قرار داشت، حضور مییافت و ساعتی را با خود خلوت میکرد.
یکی از همرزمانش میگوید: تماشای غروب خورشید به صورت مداوم با آن چشمهای زیبا و غرق در فکر بودن، ذهن مرا به خود مشغول کرده بود در غروب یکی از روزها وقتی که از جمع بچههای گردان جدا شد عزم را جزم کردم و پشت سرش به راه افتادم وقتی خوب در جای همیشگیاش قرار گرفت خودم را به او رساندم بهمحض دیدن من با همان لبخند همیشگیاش و بدون وقفه مقدمه جویای حالم شد از هر دری صحبت کردیم کمی از وضعیت سیاسی دانشگاهها صحبت کرد و گلایهمند از مسائل به وجود آمده در محیطهای دانشگاهی بود و از مقاله یکی از همسنگران که در همین روزنامه چاپ کرده بودند خرسند بود، اما من بهدنبال فرصتی بودم تا سؤال موردنظر را از او بپرسم تا شاید جوابی برای این گمشده خود بیابم راهی برای نفوذ در درونش پیدا کنم.
از او خواستم تا کمی از خودش برایم بگوید گفت در تهران بزرگ شدم و به علت علاقه شدید به ورزش به رشته کشتی روی آوردم و در فرصت اندک توانستند مدارج ترقی را طی کنم و تا قهرمانی استانی و کشوری آنهم در زمان طاغوت پیش بروم و روزنامههای آن روز نوشتند که آذرخش درخشید حالا هم متأهل و دارای دو فرزند بنامهای حامد و نصیبه هستم. همیشه و در همه حال به همین راحتی سخن میگفت نحوه سخن گفتنش بیشتر آدم را به او نزدیک میکرد.
بالاخره دلم را به دریا زدم و سوالی که ذهن مرا مشغول کرده بود را پرسیدم مدتی به تماشای خنده ملیح و زیبایش که در جواب سؤالم در فضا طنینانداز شد نشستم از زیبایی غروب آفتاب سخن گفت و از سرخی خورشید هنگام غروب آفتاب و در همین لخظه صدای اذان مغرب در فضا پیچید بالافاصله از جا برخاست راهی حسینیه برای اقامه نماز مغرب و عشا شد هر چه فکر کردم در غروب خورشید و به هنگام نماز چه زیبایی نهفته است. نتوانستم جوابی بیابم. پس از مدتی ما را در گردان جدیدی با نام گردان امام رضا علیهالسلام سازماندهی کردم و کمی فاصله بین ما ایجاد شد.
سرانجام این شهید بزرگوار در عملیات کربلای هشت گردان حضرت زهرا(س) خط شکن شد و ما بهعنوان گردان احتیاط. وی سرانجام بیست و دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۶، در عملیات کربلای ۸ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مفقودالاثر شد؛ و پس از دوازده سال پیکر مطهرش به خانواده بازگشت و سال ۱۳۷۴ در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. شهید غضنفر آذرخش در روز عاشورا به دنیا آمده بود و ظهر عاشورا شهید شد.