خاطره؛
شهید «عبدالحسین چابک» از شهدای بسیجی استان ایلام است که اسفندماه ۱۳۶۲ در عملیات پیروزمندانه والفجر ۵ جبهه چنگوله به درجه رفیع شهادت نایل آمد. همکلاسی شهید در ذکر خاطره‌ای از وی می‌گوید: از کوچکی همبازی بودیم، بیشتر روز‌ها با هم بودیم. سریع و فرز بود و همانند اسمش چابک، هیچگاه با اسم کوچک صدایش نمی‌کردیم. تا اینکه یک روز سرکلاس حاضر نشد و فهمیدم که بی‌خبر رفته جبهه و بعد از مدتی نامه‌ای به دستم رسید. نامه را باز کردم نامه چابک بود، نوشته بود خط مقدم چنگوله‌ام. ببخشید به تو نگفتم. بی خبر رفتم و من هرگز این نامه را که یک روز قبل از شهادت به دستم رسید فراموش نخواهم کرد. در ادامه این خاطره تقدیم حضورتان می‌شود.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ شهيد عبدالحسين چابك سال 1348 در خانواده‌اي مؤمن در روستاي هزاراني از توابع شهرستان آبدانان ديده به جهان گشود وي در دوران انقلاب فردي لايق و شايسته بود هميشه در راهپيمائي هایيكه بر ضد حكومت ستم شاهي بود شركت مي‌كرد، شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و ايجاد جنگ تحميلي كه عراق عليه ايران بوجود آورد جبهه رفتند را بر درس خواندن ترجيح داد و در اواخر خردادماه 1362 عازم جبهه شد و مدت سه ماه در جبهه‌هاي حق عليه باطل جنگيد و بعد از رشادت هايي كه در منطقه جنگي از خود نشان داد در اولین روز از اسفندماه 1362 در عمليات پيروز مندانه والفجر5 جبهه چنگوله بر اثر تركش خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل آمد. مزار این شهید گرانقدر در گلزار شهدایآبدانان حوار امامزاده سید صلاح الدین(ع) قرار دارد. 

نامه ای که هرگز فراموش نخواهد شد

سرحال بود، همیشه شوخ بود و خنده رو. قدش کوتاه، سنی هم نداشت. چهره ایی آفتاب سوخته که اگه نمی شناختیش فکر می کردی بچه جنوب است اما نه جنوبی نبود. بچه شهرک هزارانی(آبدانان) بود. از کوچکی همبازی بودیم با آن که خانه هایمان از هم فاصله داشتند ولی بیشتر روزها با هم بودیم.
سریع و فرز بود و همانند اسمش چابک، هیچگاه با اسم کوچک صدایش نمی کردیم. همیشه چابک صداش می کردیم. آن موقع چه شوخی هایی با هم داشتیم.
از جوز بازی شبانه تا فوتبال و گرفتن گنجشگ و ...


آن وقت ها باغ و بوستان( بوسو ) اطراف هزارانی (روستای محل زندگی) زیاد بود، باغ عمو مراد علی معروف ترین بود، همه چیز داشت اما انگور و زردآلو و سبزیش معروف بود، گذرمان می افتاد بدون تعارف هر چیزیزیر آلونک حصیری داشت را می شست و بهمان می داد. دست و دلباز بود و بخشنده، اگه پول دو کیلو می دادی حداقل ۴ کیلو به تو می داد کارش به پول نبود هیچ وقت دست خالی کسی را رد نمی کرد .گوجه، بادمجان ، بامیه، خیار ...
باغ مرحوم رحمان نوشادی،: پیر مردی مهربان و خوش زبان یادم هست درخت عنابی داشت چقدر میو هاش خوشمزه بود. نمیدونم یکی از آن بوستان ها دیگه آخر فصل برداشتش بود به زبان محلی(هلو رو)
یکی شب پاییزی چابک و کریم خان آمدن گفتن بیا بریم تو باغ فلانی گوجه و خیار .... بخوریم داره هلو رو میشه.
شب های محرم اینجور کارها برامون ی نوعی تفریح و سرگرمی و جذاب بود. از ماهی گرفتن با قلاب و زهر ماهی تا شنا تو رودخانه (گلال ) هزارانی. چه دوران بچگی و نوجوانی خوشی داشتیم.
از جاده باریک و شنی روستای پاریو که عبور می کردی مخصوصاً غروب ها بوی عطر برنج و شالی هایش سرمستت می کرد. فصل درو برنج که نگو عشقمان پشتک زدن( گِل پِ ) بر روی شالی های درو شده چلتوک ها بود.
پاییز سال شصت و یک شور حال باز شدن مدرسه ها، کمبود فضای آموزشی یادم هست چندتا چادر برزنتی کنار همین مسجد اردوگاه برایمان بر پا کرده بودند.
کلاس هفتم راهنمایی بودیم. زیر چادر فصل گرما بوی جوراب و کفش لاستیکی که بعد از چند ساعت بهش عادت می کردیم. چندماهی کلاس هامان همان جا بود تا بعدها با اضافه شدن چند کانکس وضعیت بهتر شد.

اوج جنگ بود

غرش هواپیماهایی که از آسمان عبور می کردند دلهره خانواده‌هایی که بچه هایشان در جبهه بودند زندگی و بلاتکلیفی مهاجرینی که در زیر چادر زندگی می کردند با آن سرمای شهرک هزارانی و هنوز امید داشتند که بزودی برگردند سر خانه و زندگیشان، اما شرایط داشت به سمتی دیگر تغییر میرکرد، هر روز شاهد تشییع شهدا بودیم.
سال اول راهنمایی که تمام شد خیلی از بچه ها راهی جبهه ها شدند، دفاع کردند و خیلی ها شهید شدند. ما دوم راهنمایی بودیم. دهه فجر آن روزها معمولاً بچه های در سن ما به عشق جشن و مراسم و تعطیلی کلاس حال و هوایی دیگه ای داشتیم.
یک روز صبح چابک نیامد فکر کردیم یک غیبت معمولی مثل قبلی ها که گاهی همه داشتیم که روز بعد باید به آقای احمد خانی(مدیر) جواب پس می دادیم اما نه ....
راهی جبهه شده بود بدجور ناراحت شدم برایش. دیگر خبری از آن شیطان بازی ها، دست انداختن هم، ادعای همدیگر را درآوردن و خنده ها نبود‌. دل و دماغی نداشتیم.
روز ها گذشت بعد از تعطیلی روزانه مدرسه معمولاً جلوی مغازه حاجی شهاب دو سه نفری می نشستیم هر روز انگار منتظر یک خبر جدید بودیم. تا اینکه( یک روز قبل شهادتش) یک نامه به دستم رسید رنگ و طرح پاکت نامه پلنگی بود فهمیدم پاکت ارتشی و از جبهه است.

آدرس: آبدانان شهرک هزارانی برسد به دست نوراله مهاجر
فرستنده: ایلام ... صندوق پستی ۵۶۴۳۲...

نامه را باز کردم نامه چابک بود، نوشته بود خط مقدم چنگوله ام. ببخشید به تو نگفتم. بی خبر رفتم. بازم شوخی جمله های خنده دار احوال پرسی.

و اما روز بعد از خانه زده بودم بیرون با یک کتاب که بروم بالای باغ مراد علی روی تورها به اصطلاح درس بخوانم، دیدم سر جاده آسفالت یک خبرهایی هست پرسیدم چی شده؟ چه خبره؟ گفتن چابک شهید شده است.
دنیا رو سرم خراب شد.

شیفت بعد از ظهر بودیم همین مدرسه حمزه، کل کلاس تعطیل کردیم، رفتم نزدیک خانه چابک، چه غوغایی بود. بچه های همکلاسی های شهید گریه می کردیم.

هیچ وقت گریه های فرود فرضی معلم علوم مان یادم نمی رود. آری عبدالحسین چابک اولین روز از اسفندماه 1362 در راه دفاع از این آب و خاک جان فدا کرد و به آسمانها پر کشید.

روحت شاد رفیق
نوراله مهاجر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده