مادر شهیدان امام جمعه‌شهیدی:
چهارشنبه, ۰۳ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۱۲
«سعید همیشه می‌گفت؛ من که لیاقت ندارم بروم سپاه، اگر شهید شدم لباس سپاه را بر تنم کنید. در مراسم تشییع و تدفین فرزندم، برادران سپاه، لباس سپاه را بر تنش کردند و به سینه‌اش گل زدند، بالاخره به آرزویش رسید...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهیدان «محمدسعید و محمدمحسن امام جمعه‌شهیدی» از فرزندش «محمدسعید» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

فرزندم لبخند می‌زد و آرام گرفته بود! /مادر شهید شدی!
آمنه حاجی‌سیدتقیا مادر شهیدان محمدسعید و محمدمحسن امام جمعه‌شهیدی همزمان با سالروز ایام آزادسازی خرمشهر و سالروز شهادت فرزندش محمدسعید در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین می‌گوید: محمدسعید فرزند سوم بود، پنجم دی ماه سال ۱۳۳۸، در محله مولوی شهر قزوین به دنیا آمد، خیلی کوچک بود که محمدمحسن را باردار شدم. به قول قدیمی‌ها شیربه‌شیر شدند.

وی با اشاره به خصوصیات اخلاقی فرزندش بیان می‌کند: محمدسعید خیلی ضعیف بود، جثه کوچکی داشت و دیرتر از کودکان دیگر توانست راه برود. پسرم در حالت عادی، آرام و ساکت و در اکثر اوقات بیمار بود به همین علت زیاد گریه می‌کرد و عمویش اسمش را سعید خوش اخلاق گذاشته بود.

مادر شهیدان امام جمعه‌شهیدی ادامه می‌دهد: محمدسعید شوخ طبع بود و اصلا عصبانی نمی‌شد اخلاقش شبیه پدرش بود، تحصیلاتش را تا پایان دوره متوسطه در رشته ریاضی به اتمام رساند، دیپلم گرفت و کارمند جهاد سازندگی شد.

فرزندم لبخند می‌زد و آرام گرفته بود! /مادر شهید شدی!
وی از عقاید فرزندش می‌گوید: مقید به انجام واجبات و ترک محرمات بود، اهتمام ویژه در اقامه به موقع نماز داشت و حضورش در مسجد و برنامه‌های فرهنگی و مذهبی این مکان مقدس فعال بود. طی ایام محرم و صفر مدام در هیئت‌های عزاداری بود و در سوگ امام حسین (ع) و یارانش سینه‌زنی می‌کرد.

حاجی‌سیدتقیا با اشاره به ارتباط دو فرزند شهیدش محمدسعید و محمدمحسن اظهار می‌کند: رابطه‌شان با هم خیلی خوب بود. یک کاری به یکی از آن‌ها می‌سپردم دیگری می‌گفت بیا با هم دوتایی آن را انجام دهیم. محمدسعید در انجام دادن کار خانه هم کمک حال من بود.

مادر شهیدان محمدسعید و محمدمحسن امام جمعه‌شهیدی اضافه می‌کند: محمدسعید به دلیل اینکه از محمدمحسن بزرگتر بود همیشه الگوی برادرش بود و محمدمحسن در انجام اعمال دینی و مسایل مذهبی از برادرش الگوبرداری می‌کرد.

وی می‌گوید: محمدسعید با آغاز جنگ تحمیلی به منظور دفاع از خاک کشور و ارزش‌های اسلام از بسیج به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد، مدام به جبهه می‌رفت و عاشق جبهه بود.

فرزندم لبخند می‌زد و آرام گرفته بود! /مادر شهید شدی!
حاجی‌سیدتقیا با اشاره به رضایت خودش از رفتن فرزندانش به جبهه بیان می‌کند: محمدسعید ۷ ساله بود که پدرش فوت کرد، لذا در زمان اعزامش به جبهه نبود اما من همراهش بوده و با رفتن‌شان هیچ مخالفتی نداشته و راضی بودم.

این مادر شهید می‌گوید: حضور محمدسعید در جبهه بر رفتارش تاثیر گذاشت و بیشتر معنوی شده بود، علاقه عجیبی به حضور در جبهه داشت حتی با وجود اینکه یک بار در جبهه مجروح شده بود اما دست از آن برنداشت.

وی اضافه می‌کند: یک بار ترکش به پایش اصابت کرده بود و بعد از درآوردن ترکش و مداوا کردن حال جسمی‌اش به خانه آمد، از مجروحیت خودش به خانواده مطلبی نگفت و در این مدت ما بی‌خبر بودیم تا اینکه از بیمارستان مرخص شد.

فرزندم لبخند می‌زد و آرام گرفته بود! /مادر شهید شدی!
مادر شهیدان محمدسعید و محمدمحسن امام جمعه‌شهیدی بیان می‌کند: برخی مواقع همزمان دو فرزندم در جبهه بودند اما ناراحت نبودم، زیرا خودم رضایت داده بودم و می‌دانستم که در نهایت آن‌ها شهید خواهند شد. بعد از شهادت‌شان هم گریه نکردم افتخار کردم که دو فرزندم را فدای انقلاب، امام و اسلام کردم.

حاجی‌سیدتقیا با اشاره به آخرین اعزامش می‌گوید: آخرین باری که سعید برای اعزام آماده می‌شد، گویی به دلش برات شده بود شهید می‌شود. حالش دگرگون و منقلب بود. با هم به معراج‌الشهدا رفتیم تا سوار اتوبوس شوند. فرزند خواهرش بی‌تابی می‌کرد.

این مادر شهیدان ادامه می‌دهد: سعید از پشت پنجره اتوبوس ما را نگاه می‌کرد که ناگهان از جا برخاست و شیرینی که در دستش بود را با شتاب به خواهرزاده‌اش داد و او را بوسید؛ همان جا احساس کردم که دیگر پسرم را نمی‌بینم. پسرم در چهارم خرداد سال ۶۱ در ام‌الرصاص عراق-عملیات آزادسازی خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به پهلو و شکم به شهادت رسید.

فرزندم لبخند می‌زد و آرام گرفته بود! /مادر شهید شدی!
وی می‌گوید: زمانی که در خیابان سپه قزوین ساکن بودیم، سعید و محسن هر دو جبهه بودند. هر هفته روز‌های دوشنبه و پنج‌شنبه شهدا را برای تشییع می‌آوردند؛ آن روز داشتم آماده می‌شدم برای تشییع شهدا بروم که ناگهان برادر و خواهرزاده‌ام به خانه‌مان آمدند و گفتند «مادر شهید» شدی، فقط پرسیدم کدامشان؟ گفتند: سعید.

حاجی‌سیدتقیا ادامه می‌دهد: آماده شدم و به همراه بقیه به معراج‌الشهدا رفتم. سعید را آورده بودند. او را دیدم، دهانش باز بود، لبخند می‌زد و آرام گرفته بود، انگار همان‌طور که در خواب روی صورتش دانه‌های عرق می‌نشست، عرق کرده بود و دندان‌هایش بیرون زده و می‌درخشید، خواهرش صورتش را با گلاب شستشو داد یک نفر گفت: چرا شهید را شستشو می‌دهید؟ خودشان پاک و مطهر هستند.

وی اضافه می‌کند: سعید همیشه می‌گفت؛ من که لیاقت ندارم بروم سپاه اگر شهید شدم لباس سپاه را بر تنم کنید. در مراسم تشییع و تدفین فرزندم، برادران سپاه، لباس سپاه را بر تنش کردند و به سینه‌اش گل زدند، بالاخره به آرزویش رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

*مصاحبه از زهرا محبی

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده