سفارش شهید «محمودی» به مادرش: کمتر گریه کن!
مدینه زهرایی مادر شهید هاشم محمودی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین میگوید: شهید هاشم محمودی یکم خرداد سال ۱۳۴۳ در روستای حمیدآباد کوهپایه از توابع شهر قزوین به دنیا آمد تا پایان دوره ابتدایی درس خواند.
وی بیان میکند: فرزندم از ۱۵ – ۱۶ سالگی به عنوان کارگر در شرکت مشغول به کار شد، با آغاز جنگ تحمیلی تصمیم گرفت از سوی بسیج به جبهههای حق علیه باطل اعزام شود.
این مادر شهید میگوید: سربازیاش که تمام شد، خواستگاری رفتیم و بعد از انجام مقدماتی، سال ۱۳۶۴ در سن ۲۰ سالگی ازدواج کرد. یک فرزند پسر داشت که تازه به دنیا آمده بود که برای دیدنش از جبهه به خانه آمد و صورت ماه فرزندش را بوسید و رفت.
زهرایی اظهار میکند: ای کاش آن زمان یک دوربین عکاسی یا فیلمبرداری بود عکس یا فیلم میگرفتم، موقع رفتن از فرزندم خواستم نرود و نزد همسر و فرزندش بماند اما گفت باید به جبهه بروم. به فرزندم گفتم وقتی شما جبهه میروی فرزندت بدون پدر چگونه بزرگ شود گفت: مادر من را چگونه بزرگ کردی، فرزندم را همان گونه بزرگ کن.
وی ادامه میدهد: باز هم به فرزندم گفتم به جبهه نرو اما گفت نه نه جان چرا به من میگویی نرو. زنان سوسنگرد خواهر و مادرهای ما هستند، آنها دست دشمنان افتادند باید برای نجاتشان به جبهه برویم.
این مادر شهید میگوید: فرزندم از آنجایی که میدانست من دلتنگش هستم برایم نامه زیاد مینوشت تا آرامم کند، نامههایش هم برای من قوت قلبی بود و بیتابیهایم را آرام میکرد.
زهرایی با اشاره به خبر شهادت فرزندش بیان میکند: یک راننده از سپاه درب منزلمان آمد، به من گفت آماده شوید با هم سپاه برویم. طی راه حرفهای بسیاری از جایگاه شهدا برایم گفت تا مقدمات گفتن شهادت فرزندم را برایم آماده کند. بعد از دادن این خبر، از من خواست که ناراحتی و گریه نکنم، زیرا شهدا مقام والایی نزد خداوند دارد.
وی اضافه میکند: فرزندم دهم اردیبهشت سال ۱۳۶۵، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
مادر شهید محمودی با اشاره به خاطرات همرزمان فرزند شهیدش میگوید: همرزمانش همیشه از شجاعت، دلیری و مهارت فرزندم در مبارزه با دشمنان برایم تعریف کردند و همین برای من بزرگترین افتخار است.
زهرایی اضافه میکند: از شهادت فرزندم خوشحالم و به خود میبالم که در مسیر ارزشهای دین اسلام، جهاد در راه خدا و اعتلای انقلاب اسلامی به شهادت رسیده است.
وی میگوید: بعد از شهادت فرزندم با پسرم زندگی کرده و دردودل میکنم، بعد شهادتش از اینکه فرزندم یک دل سیر پسرش را ندید خیلی گریه میکردم، فرزندم از این موضوع ناراحت بود و به خواب مادر شهید قاسم نوری رفته و گفته بود به مادرم بگو کم گریه کند.
مادر شهید محمودی ادامه میدهد: همچنین وقتی سر مزار فرزندم میروم، مدام عکساش را میبوسم و دردودل میکنم و میگویم دوست دارم پهلویت بیام، یک شب به خوابم آمد گفت نَه نَه کم بگو بیا منو ببر پهلوت.
زهرایی میگوید: بعد از شهادت پسرم روزگار برایم سخت میگذرد، اما بالا بودن پرچم ایران و اقتدار و عزت روزافزون آن برایم آرامش بخش است که جانفشانیهای فرزندم نتیجهبخش بوده است.
وی به خاطرات فرزندش اشاره میکند و میگوید: یک روز در روستا نان میپختم باران میبارید فرزندم نزدم آمد و گفت بلند شو بلند شو، تنور را جمع کن، سقف در اثر بارش باران خراب میشود و زیر آوار میمانی.
مادر شهید محمودی اضافه میکند: گفتم هاشم جان سقف خراب نمیشود. پسرم رفت و بعد از مدتی مجدد آمد و گفت: بالاخره نان را پختی، گفتم دیدی سقف خراب نشد زیر آوار نموندم. اکنون که یاد آن خاطره میافتم از اینکه من ماندم و فرزندم رفته است ناراحت میشوم.