گفت نَنه، بذاری یا نذاری من میخام برم جبهه!
فرنگ شریفی مادر شهید مهدی علیپوربشری در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین از خودش میگوید: در یک خانواده مذهبی ساکن در روستای بشر به دنیا آمدم، فرزند اول خانواده با دو برادر و 4 خواهر دیگر بودم. پدرم کشاورز بود. ما هم کمک حالش بودیم و فعالیتهای مختلفی از جمله چیدن گندم انجام میدادیم. رابطه خوبی با خواهر و برادرها داشتم. خانواده اهل مسجد رفتن، نماز خواندن و روزه گرفتن بودند. در 14 سالگی با همسرم که 23 ساله بود، ازدواج کردم. من با ایشان هم محلی و در یک کوچه ساکن بودیم و خانههایمان به هم نزدیک بود.
وی اضافه میکند: بعد از ازدواج همسرم برای خدمت سربازی به تهران رفت و بعد از پایان خدمت، با توجه به اینکه برادر شوهرم، تهران بود در آنجا ماند و کار کرد و همین دلیلی شد که من هم از قزوین به تهران بروم و در این شهر ساکن شویم. با برادر شوهرم در یک خانه ساکن شدیم، آنها طبقه بالا و ما پایین بودیم و در فضای خوبی با هم زندگی میکردیم تا اینکه شوهرم بعد از 10 سال کار کردن به قزوین آمد.
این مادر شهید از فرزندش میگوید: در تهران که بودیم، مهدی یکم آبان سال ۱۳۴۴ در شهر تهران به دنیا آمد. مهربان و کاری بود به عنوان مثال وقتی برای خرید کالای ضروری زندگی به بازار میرفتم پسرم با چرخ میآمد وسایل من را میگرفت و به خانه میآورد. همیشه میگفت: «ننه وسایلت را بده، من ببرم. تو نمیتونی ببری و خسته میشی». دلسوز و خوش اخلاق بود، هر کاری برای اعضای خانواده انجام میداد تا باری را از دوش آنها بردارد. حرف گوش کن و درسش هم خوب بود، تا سوم راهنمایی در خیابان سعدی فرعی و بعد از آن تا کلاس 11 در خیابان ولیعصر (عج) تحصیل کرد.
شریفی ادامه میدهد: پسرم مقید به انجام اعمال عبادی مانند اقامه به موقع نماز در مسجد بود و حضور پرشور در راهپیماییها داشت. گاهگاهی با پسرم شوخی میکردم و میگفتم:«برای چی میری راهپیمایی»، جواب میداد: «ننه جان نمیدونی چقدر مهمه که در راهپیماییها حضور داشته باشی. دشمن از این حضور ما میترسه».
وی با اشاره به خاطرات اعزام فرزندش به جبهه خاطرنشان میکند: با آغاز جنگ تحمیلی، فرزندم برای اجازه گرفتن نزدم آمد اما من مخالفت کردم. جواب داد: «نَنه، بذاری یا نذاری من میخام برم جبهه. چون تازه راهم را پیدا کردم و باید بروم». وقتی دید چهرهام ناراحت است شوخی کرد و گفت: نَنه 3 ماهه جبهه میرم و انشاءالله اگه سالم برگشتم برایم زن بگیر. با گفتن این حرفها دلم را آرام میکرد و سرانجام هم داوطلبانه از سوی بسیج به جبهه رفت.
مادر شهید مهدی علیپوربشری اضافه میکند: پسرم 19 روز در پادگان قزوین، آموزشهای نظامی را گذراند و بعد از گذراندن این آموزشها، به خرمشهر و از آنجا به شلمچه رفت.
وی خاطرنشان میکند: وقتی خرمشهر آزاد شد، مردم در خیابانها شکلات و شیرینی میدادند شور و نشاط عجیبی بین مردم بود و همه خوشحال بودند. در همین ایام، به فکر آمدن پسرم بودم، کمی هم نگرانش بودم. با همسایهها که درباره بازگشتن رزمندهها صحبت میکردم. یکی از زنان همسایه به نام اختر خانم، اصطراب و نگرانی من را دید، گفت حاج خانم ناراحت نشو. انشاالله، مهدی شما دو و سه روزه سالم برمیگردد کمی دلداری داد تا دلم آرام شود.
شریفی ادامه میدهد: سه روز دیگر پاسداری دَم دَر آمد و گفت پسرت مهدی از پهلو زخمی شده و برای درمان به بیمارستان تهران بردند. خدمتتون آمدم تا اطلاع بدهم. بعد از شنیدن خبر، تصمیم گرفتم به پدرش خبر بدهم اما آن زمان تلفن نداشتیم به همین دلیل از زن همسایه خواهش کردم تا به پدرش که در شرکت کار میکرد زنگ بزنم و اطلاع دهم، به پدرش گفتم پسرمون تیر خورده بیا خانه تا با هم برای ملاقاتش به تهران برویم. ایشان با شنیدن اصابت گلوله، حالش بد میشود و با کمک همکارش به خانه میآید. بعد ساعتی پدر شهید به سپاه میرود تا دقیق بپرسد کدام بیمارستان است که متوجه شهادتش میشود بعد به خانه آمد و خبر شهادت پسرم را به من داد و برای دیدنش رفتم.
وی اضافه میکند: وقتی پیکر مطهر فرزندم را دیدم گفتم مهدی جان خوش به سعادتت، کاش من جای شما بودم و شهید میشدم، اشک از چشمانم جاری شد و صورتش را بوس کردم. از حال رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به خودم آمدم دیدم پاسداری با سطل، آب به سرم میریزد، چشم باز کردم گفتم آب نریز، من سردم است آن پاسدار جواب داد مادر شما بیحال شدید. به همین دلیل آب میریختم. سرانجام به کمک دیگران بلند شده و به خانه آمدم.
مادر شهید مهدی علیپوربشری از مراسم تشییع پسرش میگوید: این مراسم بعدازظهر برگزار شد. جمعیت پرشوری آمده بودند، قیامتی بود، اطرافیان با من ابراز همدردی میکردند و میگفتند خوش به حالت، خوش به سعادتت، چقدر سعادت داشتی که پسرت شهید شده است.
این مادر شهید بیان میکند: بعد از شهادت پسرم، هر وقت سر مزارش میروم، با فرزندم دردودل میکنم و دلتنگیهایم را برایش بازگو میکنم. همچنین شیرینی و خرما میخرم و به نیتش بین مردم پخش میکنم.
مادر شهید مهدی علیپوربشری اظهار میکند: به برکت شهید همیشه زندگیام خوب بوده است و دیگر فرزندانم با هم مهربان بودند، حرفهایم را گوش میکردند و در تهیه لوازم ضروری خانه و مایحتاج ضروری کمک حالم بودند.
وی میگوید: افتخار میکنم که مادر شهید هستم و پسرم در مسیر رضای خدا و اهلبیت(ع) گام برداشته و توانسته به اندازه توان خود در اعتلای انقلاب اسلامی نقشآفرینی کند.
شریفی بیان میکند: از خدا میخواهم که فرزندانم و همه ملت ایران سلامت باشند و به تاسی از اهلبیت(ع) راه امام و شهدا را ادامه دهند و آرمانهای انقلاب اسلامی را در جامعه عملیاتی کنند.