سوغاتی برای فقرا!

يکشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۰۸:۵۰
برادر شهید «علی‌اکبر بصیری» نقل می‌کند: «گفتم: چه پسته‌های خندانی! نگفتی برای کی می‌بری؟ خیلی دوست داشتم بدانم، بالاخره بعدها فهمیدم. هر بار که از مسافرت می‌آمد برای خانواده‌های فقیر روستای‌مان هم سوغاتی می‌آورد.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‌اکبر بصیری» یکم مهرماه ۱۳۳۶ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمدحسن و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. گروهبان ارتش بود. ششم فروردین ۱۳۶۱ در رقابیه بر اثر انفجار قبضه توپ و سوختگی به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش واقع است.

سوغاتی برای فقرا!

در سکوت بهتر حرف دلمان را می‌شنیدیم

با تعجب پرسیدم: «کلید خونه‌اش دست همسایه‌اش بود؟ کدوم همسایه؟»

پدرم گفت: «دست همه همسایه‌ها!»

گفتم: «داداش می‌دونسته کلیدش دست بقیه افتاده؟»

پدرم جوابی نداد، گویا در فکر چیزی بود. زیپ ساک را کشید و گفت: «اهواز خیلی گرم بود، اما به دیدن خاطرات علی‌اکبر می‌ارزید.»

بغض کرده گفتم: «خدا داداش رو رحمت کنه! تونستین برین خونه‌اش؟»

گفت: «ما از همسایه‌شون کلید گرفتیم رفتیم خونه. چه چیزها که ازش نمی‌گفتن.»

پرسیدم: «چی می‌گفتن؟» پدرم، خودش را با وسایلی که از اهواز آورده بود، مشغول نشان می‌داد. احساس کردم نمی‌تواند چیزی بگوید. لحظاتی بعد گفت: «همسایه‌ها خیلی از اخلاق، رفتار و کمک‌هایی که بهشون کرده بود، تعریف می‌کردند. علی‌اکبر هروقت از جبهه برمی‌گشته به تک‌تک آنها سر می‌زده و تمام وقت هم که پشت جبهه بوده دنبال کارشون بوده. حتی کلید خونه‌اش رو بهشون داده بود.»

با تعجب گفتم: «پس خودش کلید خونه‌اش رو داده بوده به بقیه؟» پدرم در حالی که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود، نگاهی به چفیه و پوتین علی‌اکبر انداخت و گفت: «به همه گفته هروقت خواستین برین خونه‌ام و هرچی خواستین بردارین. اگه برنگشتم هم ...» من هم سکوت کردم. گویا در سکوت بهتر حرف دلمان را می‌شنیدیم.

(به نقل از خواهر شهید)

سوغاتی برای فقرا

کارتون‌های در بسته هم برایم معمایی شده بود. علی‌اکبر بسته‌ای کوچک دستم داد و گفت: «بیا داداش! اینم سوغاتی شما.»

در حالی که با دست، کنار یکی از کارتون‌ها را لمس می‌کردم، گفتم: «این سوغاتی‌ها چی؟»

علی‌اکبر گفت: «اونا سوغاتی شما نیست.»

گفتم: «هروقت از جبهه برمی‌گردی دو سه تا از این کارتون‌ها می‌آری.»

آب دهانش را قورت داد و گفت: «کِی دیدی؟»

گفتم: «همیشه وقتی از تو اتوبوس پایین می‌آیی تو دستته، بعد هم که سریع می‌ری!»

نگران پرسید: «کجا رفتم؟»

گفتم: «نمی‌دونم، من که تعقیب نکردم.» خیالش راحت شده بود. ساکش را سر و ته کرد و باقی‌مانده‌اش را ریخت روی یک تکه پارچه.

گفتم: «بده کمکت کنم.» در حالی که از درز باز شده کارتون نگاه می‌کردم، گفتم: «بَه‌بَه! اینا رو ببین چه خوشحال و خندانن.»

گفت: «بالاخره فهمیدی؟» گفتم: «آره، چه پسته‌های خندانی! اما نگفتی برای کی می‌بری؟»

گفت: «خیلی دوست داری بدونی؟» خیلی دوست داشتم بدانم، بالاخره بعدها فهمیدم. هربار که از مسافرت می‌آمد برای خانواده‌های فقیر روستای‌مان هم سوغاتی می‌آورد.

(به نقل از برادر شهید)

از محاصره دشمن نجات پیدا کردیم

«تا چشم باز کردیم خودمونو تو خاک عراق دیدیم.» با این حرف علی‌اکبر، یک لحظه خودم را در محاصره دشمن تصور کردم. لحظه پرالتهابی بود.

گفتم: «اسیر شدن روحیه بالایی می‌خواد.»

گفت: «هر لحظه ممکن بود به اسارت دربیایم. اتفاقی یک مسیری رو پیش گرفتیم و آهسته جلو رفتیم. اون‌قدر رفتیم تا خودمونو تو قرارگاه دیدیم.»با حیرت گفتم: «رسیدین قرارگاه یعثی‌ها؟»

گفت: «از شواهد و قرائن حدس زدیم قرارگاه خودمون باشه، ولی بی‌سیم جواب نمی‌داد، عوضش خمپاره پشت خمپاره.» خودم را جمع کردم. هیجانم را که دید ادامه داد: «دردسرت ندم، به هر زحمتی بود تونستیم بهشون بفهمونیم ایرانی هستیم.»

آهسته با خودم مرور کردم: «از محاصره دشمن درآمدین و به محاصره خودی‌ها رسیدین. تازه باید با هزار زحمت نیروهای خودی رو قانع می‌کردین ایرانی هستین. عجب همتی داشتین!»

به علامت منفی سر تکان داد و گفت: «وضع‌مون سخت‌تر از اون بود که به تنهایی بتونیم نجات پیدا کنیم. از اولش دست به دامن یک نفر شدیم و همون هم ما رو نجات داد.»

با تعجب پرسیدم: «کی تونست شما رو تو دل دشمن به صحت و سلامت برسونه؟»

لبخندی زد و گفت: «همونی که شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد.»

(به نقل از برادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده