خاطره نگاری

خاطره نگاری

جانباز محمدکاظم پورنقی و روایت‌هایی از جبهه تا اسارت

محمدکاظم پورنقی، جانباز ۳۵ درصد و از آزادگان استان مرکزی، در مصاحبه‌ای به شرح زندگی و خاطرات خود از جنگ تحمیلی پرداخته است. او که اهل شهر اراک است، می‌گوید: «افتخار دارم که به عنوان یکی از جانبازان و آزادگان در خدمت کشورم بوده‌ام.»
خاطره نگاری والدین شهدا؛

آسمان در وداع آخر با فرزندم گریست

پدر شهید ابراهیم شعبانعلی گفت: «ابراهیم نوجوان ۱۵ ساله‌ای که تحصیل را رها کرد تا در جبهه‌های نبرد از میهن دفاع کند، چهار ماه بی‌خبری را به خانواده‌اش تحمیل کرد. او پس از این مدت به مرخصی آمد، اما هنگام بازگشت، آسمانی قرمز و غمگین، وداعی تلخ را رقم زد. تنها ۱۵ روز پس از این لحظه، خبر شهادت او خانواده را در غمی عمیق فرو برد، اما یاد و خاطره‌اش برای همیشه جاودانه ماند.»
خاطره نگاری جانبازان؛

جانباز سیدمحمدعلی ولی‌اللهی: پنج سال حضور در جبهه و جانبازی با نیمه‌بینایی

سیدمحمدعلی ولی‌اللهی، جانباز دفاع مقدس، از خانواده‌ای مذهبی برخاست و از سال ۱۳۶۱ به مدت پنج سال در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل حضور داشت. او در این مدت، چهار بار مجروح شد و در عملیات‌های بدر، والفجر ۸، خط پدافندی شلمچه و کربلای ۴، ایثارگری‌های بی‌نظیری از خود نشان داد. سرانجام، در جریان عملیات کربلای ۴، با جراحت شدید از ناحیه سر، به جانبازی با وضعیت نیمه‌بینایی رسید.
خاطره نگاری جانبازان؛

جانباز سمندعلی چمن‌پیرا؛ ماسک‌های آلوده و نبرد با سلاح‌های شیمیایی

جانباز سمندعلی چمن‌پیرا، از رزمندگان دفاع مقدس، در یکی از عملیات‌ها با حملات شیمیایی دشمن مواجه شد. او و همرزمانش، بی‌خبر از آلودگی ماسک‌ها، به نبرد ادامه دادند. در جریان حملات هوایی دشمن، او مجروح شد و پس از مراحل درمانی در درمانگاه صحرایی، اهواز و بیمارستان روزبه تهران، به جانبازی نائل آمد. تجربه او، گوشه‌ای از سختی‌های جنگ و ایستادگی رزمندگان در برابر دشمن را بازگو می‌کند.
خاطره نگاری جانبازان؛

کربلای ۴، نبردی در دل باتلاق‌ها و شهادت همرزمان

جانباز سعید نوروزی فراهانی، از رزمندگان عملیات کربلای ۴، روایت می‌کند که این عملیات به دلیل لو رفتن و شرایط جغرافیایی دشوار منطقه، با چالش‌های بزرگی مواجه شد. او که در این عملیات از ناحیه دست چپ مجروح شد، به ایستادگی و از خودگذشتگی همرزمانش اشاره می‌کند. با وجود کمبود مهمات و سختی‌های منطقه باتلاقی، رزمندگان موفق به شکستن خط دشمن شدند، اما شرایط سخت، آنها را به عقب‌نشینی وادار کرد.
خاطره نگاری جانبازان؛

جانباز رمضان خسروخانی؛ از شجاعت در میدان نبرد تا اسارت در دهلران

جانباز رمضان خسروخانی، یکی از سربازان ارتش جمهوری اسلامی ایران، در لشکر 21 حمزه خدمت کرد و به مدت 6 ماه در اهواز و به عنوان عضو دسته شناسایی و تخریب‌چی فعالیت داشت. او مسئولیت باز کردن مسیر برای عملیات‌های محوری را بر عهده داشت. اما در جریان مأموریتی در منطقه دهلران، به اسارت نیروهای دشمن درآمد و پس از آن، مسیر پر پیچ و خمی از ایثار و مقاومت را در ادامه راه خود طی کرد.
خاطره نگاری جانبازان؛

از بسیجی تا پاسدار، ایستادگی در برابر بمباران دشمن

جانباز رضا نوراللهی، که به عنوان بسیجی به مناطق عملیاتی جنوب کشور اعزام شد، سه ماه در مناطقی همچون طلاییه، جزیره مجنون و انرژی اتمی خدمت کرد. پس از این دوره، به عنوان پاسدار وظیفه مشغول به خدمت شد، اما تنها 15 روز پس از آغاز مأموریت جدیدش، منطقه تحت بمباران شدید دشمن قرار گرفت و در اثر اصابت ترکش‌ها و موج انفجار، مجروح شد.
خاطره نگاری جانبازان؛

جانباز رضا مرادی؛ آغاز سفر جبهه با توکل بر خدا و اراده‌ای استوار

جانباز رضا مرادی، با دلی پر از ایمان و بدون اطلاع به خانواده، شناسنامه‌اش را برداشت و به جبهه رفت. او با توکل بر خدا و با گفتن "خدایا، توکل بر خودت! می‌رویم جبهه، هرچه پیش آید خوش آید"، سفر خود را آغاز کرد. پس از ثبت‌نام، برای گذراندن دوره آموزشی به تهران اعزام شد، و این سفر، نقطه شروعی برای ایستادگی و مقاومت در برابر دشمن بود.
خاطره نگاری جانبازان؛

روایتی از ایثار در تپه کله‌قندی/وداع با همرزم شهید

جانباز رضا طهماسبی از لحظات فراموش‌نشدنی جنگ می‌گوید؛ زمانی که برادر همرزم اصفهانی‌اش در تپه کله‌قندی به شهادت رسید و او وظیفه انتقال پیکر پاکش را بر عهده گرفت. این مسیر سه کیلومتری شیب‌دار با پیکر شهید بر دوش، برای او تنها نمادی از ادای وظیفه برادری بود، بی‌آنکه سختی یا خستگی را احساس کند.
خاطره نگاری جانبازان؛

آرزویی که در میان گام‌های رزمندگان به حقیقت پیوست

جانباز "حبیب الله رنجبر" سال‌ها حسرت ملحق شدن به کاروان رزمندگان در دلش بود. هر بار صدای پای آنان را می‌شنید، قلبش به تپش می‌افتاد و می‌دانست جای او در میانشان است. تا اینکه یک روز، تصمیم گرفت آرزوی دیرینه‌اش را به واقعیت تبدیل کند و با عزمی راسخ، قدم در مسیری پر از ایمان گذاشت. در نوید شاهد به تماشای این رزمنده دلیر بنشینیم.
خاطره نگاری جانبازان؛

روایتی از ایثار و وفاداری در میدان نبرد

جانباز "حجت‌الله عبدالمحمدی"، بسیجی دلاور، از روزهای پرافتخاری می‌گوید که داوطلبانه قدم در جبهه‌های نبرد گذاشت. او با یادآوری لحظه‌های سخت جزیره مجنون و اصابت موج انفجار، از معنای واقعی خدمت به وطن سخن می‌گوید؛ روزهایی که برایش نمادی از ایثار و عشق به سرزمین بودند.
خاطره نگاری جانبازان؛

روایت جانباز حسین مریخی از تصمیمی که زندگی‌اش را متحول کرد

جانباز "حسین مریخی"در خاطرات خود گفت: وقتی تصمیم گرفتم به جبهه بروم، مادرم مخالفت کرد و گفت: "تا زمانی که ازدواج نکرده‌ای، اجازه نمی‌دهم به جبهه بروی." هرچه تلاش کردم قانعش کنم و گفتم: "مادرجان، نمی‌شود دختر مردم را چشم‌انتظار نگه داریم. شاید من رفتم و دیگر برنگشتم." اما او مصرانه گفت: "اگر این‌طور است، پس اجازه نمی‌دهم بروی." من هم به احترام حرفش، گفتم: "هرچه شما بگویید." مادرم برایم آستین بالا زد و به خواستگاری دختر همسایه‌مان رفت. چهل روز بعد، جشن عروسی‌مان برگزار شد و پس از آن، عازم جبهه شدم. هنوز هم آن لحظات و تصمیمات مادرم را مایه خیر و برکت در زندگی‌ام می‌دانم.
خاطره نگاری جانبازان؛

از کلاس هفتم تا میدان نبرد

جانباز "حمید شریفی" در خاطرات خود گفت: من تا کلاس هفتم درس خواندم و پس از آن به دلایلی تحصیل را ترک کردم تا زمانی که به خدمت سربازی اعزام شدم. ابتدا به یاسوج اعزام شدیم و پس از گذراندن دوره آموزشی، ما را به کردستان فرستادند. آنجا درگیر جنگ با گروه‌های کومله بودیم. صبح روزی که قرار بود به عملیات برویم، با هم‌رزمانم سوار بر ماشین شدیم. در حالی که هنوز حدود 100 متر از پایگاه دور نشده بودیم، یک مین منفجر شد و از ۱۹ نفر ما، ۸ نفر شهید شدند. آن روز، زندگی‌ام تغییر کرد و معنای واقعی فداکاری و ایثار را درک کردم.
خاطره نگاری جانبازان

شبی که قایقمان هدف خمپاره قرار گرفت و مأموریت ادامه یافت

جانباز "حمیدرضا نظیفی"در خاطرات خود گفت: پس از مدتی که در تدارکات خدمت می‌کردم به کمین فرستاده شدم. حدود یک ماه بعد، شب هنگام با قایق به سمت منطقه می‌رفتیم که دشمن با خمپاره ۱۲۰ شلیک کرد. این خمپاره در آب برخورد کرد و قایق ما را منفجر کرد. در این حادثه، همه ما که در آن قایق بودیم، از ناحیه پا و کمر مجروح شدیم اما با تمام درد و سختی‌ها، در آن لحظات تنها چیزی که برایمان مهم بود، ادامه دادن به مأموریت و خدمت به وطن بود.
خاطره نگاری جانبازان؛

روایت ایستادگی و مقاومت در روزهای اول جنگ از زبان جانباز «خداوردی»

جانباز "داود خداوردی" در خاطرات خود از ابتدای جنگ تحمیلی گفت: ما با چشم مسلح شاهد بودیم که تانک‌های عراقی شبانه وارد منطقه شدند و حمله کردند. در همان لحظه، من برای اولین بار از ناحیه دست مجروح شدم. با این حال، شرایط سخت آن روزها ما را از مسیرمان بازنمی‌داشت و همچنان ایستاده و مقاوم در برابر دشمن می‌ایستادیم.
خاطره نگاری جانبازان؛

عشق در میانه‌ی جنگ/خاطرات ازدواج متفاوت یک جانباز

جانباز "رحمان مظهر" در خاطرات خود گفت: من در آن زمان سرباز بودم و هیچ خبری از خواستگاری نداشتم. خانواده‌ام بدون اطلاع من به خواستگاری رفتند. وقتی برگشتم مرخصی، به من گفتند که صحبت‌ها انجام شده و حالا باید برای ادامه کارها با هم برویم. من در پاسخ گفتم: "من سربازم و هیچ‌چیز معلوم نیست. شاید در جبهه زنده نمانم." در سال ۱۳۶۲، ما ازدواج کردیم، اما به دلیل تعداد زیاد شهدا و شرایط سخت آن روزها، تصمیم گرفتیم بدون برگزاری مراسم عروسی زندگی مشترک‌مان را آغاز کنیم. شرایط جنگی به ما اجازه نداد که مانند دیگران جشن بگیریم، اما عشق و اراده‌مان از آن لحظه تا همیشه باقی ماند.
خاطره نگاری جانبازان؛

نجات معجزه‌آسا/ روایت جانباز بهرام نجف‌آبادی از مجروحیت در عملیات کربلای ۵

جانباز "بهرام نجف آبادی فراهانی" در خاطرات خود از دوران دفاع مقدس گفت: در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۵، در جریان عملیات کربلای ۵ در منطقه سرپل ذهاب، از ناحیه سینه مجروح شدم. هنگام مجروحیت، بیهوش بودم و چیزی به یاد ندارم. وقتی به هوش آمدم، از هم‌اتاقی‌ام پرسیدم: "کجا هستیم؟" او لبخندی زد و گفت: "شما که بیهوش بودید، شما را به مشهد آوردند." شنیدن این جمله برایم بسیار عجیب و در عین حال آرامش‌بخش بود.
خاطره نگاری جانبازان؛

حکایت لطف خدا در جنگ/ روایت ابوالقاسم سهرابی از لحظه نجات در شلمچه

جانباز "ابوالقاسم سهرابی" در خاطرات خود گفت: در خط مقدم شلمچه بودم و مشغول کانال‌زنی. ناگهان احساس کردم انگار زلزله آمده است. با رفیقم سریع به سمت دیگر بچه‌ها برگشتیم تا ببینیم چه شده. وقتی رسیدیم، پرسیدیم که چه اتفاقی افتاده است. گفتند عراقی‌ها درست کنار همان کانالی که کار می‌کردیم، یک راکت زده‌اند. این لحظه برایم درس بزرگی بود؛ اینکه چقدر زندگی در میدان جنگ به لطف خدا وابسته است.
خاطره نگاری جانبازان

روایت شگفت‌انگیز یک جانباز از ۴۵ روز نبرد پنهانی در خط مقدم

جانباز «ابوالفضل صالح رعیتی» در گفتگو با نوید شاهد بیان کرد: «داوطلبانه به جبهه رفتم و زمانی که اعزام شدم، نه همسرم و نه فرزندانم از این تصمیم من خبر نداشتند. ۴۵ روز تمام، خانواده‌ام از من بی‌خبر بودند و حتی به آن‌ها گفته شده بود که شهید شده‌ام. در این مدت، من در یک گودال نزدیک خطوط دشمن پنهان شده بودم. هر شب، با برنامه‌ریزی دقیق، خطوط عراقی‌ها را شلوغ می‌کردم و نمی‌گذاشتم آسایش داشته باشند. این کار را با ایمان و عشق به وطن انجام می‌دادم، بی‌آنکه کسی از شرایط سخت من خبر داشته باشد.»
خاطرات شفاهی والدین شهدا

روایت پدر شهید از اعزام به جبهه همراه با پسر ۱۳ ساله

ابراهیم علی بهرامی جانباز و پدر شهید در خاطرات خود گفت: «پسرم ۱۳ ساله بود و اصرار داشت به جبهه برود. به او گفتم: "پسرم، سنت کم است؛ می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟" با لبخند جواب داد: "باباجان، اگر کاری از دستم برنیاید، حداقل می‌توانم یک لیوان آب به رزمنده‌ها بدهم." وقتی پسرم به جبهه رفت، من هم تصمیم گرفتم پشت سرش بروم. دوره آموزشی را با هم گذراندیم و ما را به کردستان اعزام کردند. بعد از شش ماه، ما را از هم جدا کردند. پس از مدتی خبر رسید که پسرم به مقام شهادت نائل شده است.»
طراحی و تولید: ایران سامانه