یکی از دوستان شهید "داود افسریان" میگفت: روزی که داود سوار اتوبوس شده بود تا به جبهه برود، میخواستند تنها فرزندش را که دختری شیرین بود به او نشان بدهند. اما مانع شده و میگفت: میترسم دخترم را ببینم و مِهر او مرا از رفتن به جبهه باز دارد. رفت و دختر را ندید. رشادت او، اخلاق خوش و نیکوی او، در یاد و در خاطر رزمندگان و همرزمان او مانده است.