نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاکریز
«شایعه حمله حدود چند روز بود که بر سر زبان‌ها افتاده بود و همه انتظار داشتیم که در چند روز آینده حمله‌ای گسترده به مواضع دشمنان برای آزادسازی شهر سوسنگرد و تثبیت مواضع نیرو‌های خودی انجام شود که پس از روستا‌های حمیدیه و کوت عبدالله در منطقه هویزه مستقر بودند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۹۶۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۵

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«گرسنگی از یک طرف و آن اوضاع پیش آمده از طرف دیگر حال خوشی برایم باقی نگذاشته بود بی‌حال و با حالت تند و قیافه‌ای عصبانی و با اشاره دست رزمنده اصفهانی را از خود راندم. اصلا دست خودم نبود و نمی‌دانم آن لحظه چرا با او این چنین رفتاری کردم ...» ادامه این خاطره از «حسین شمس‌دوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۹۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۲۴

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«فرمانده با خشم و تندی گوشم را گرفت و گفت بچه اون بالا چی می‌کردی گفتم خوابیده بودم گوشم را رها کرد و با همان غرولند زیر لب گفت کله‌شق الان چهار ساعتی که دشمن اینجا رو زیر آتش توپ و خمپاره گرفته بعد تو خوابیدی! ...» ادامه این خاطره از «حسین شمس‌دوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۸۴۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۲

برگی از خاطرات؛
«طبق نقشه هوشمندانه فرماندهان، دشمنان بعثی را غافل‌گیر و پس از ساعت‌ها درگیری و جان‌فشانی بسیجیان جان‌برکف توانستیم آن‌ها را به عقب‌نشینی وادار کنیم و منطقه را از لوث وجودشان پاک کنیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات رزمنده دفاع مقدس «حسین شمس‌دوست» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۳۸۱۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۰۸

«شهید قنبری که هنوز مشغول جابه‌جایی پیم نارنجک خود بود نارنجک در حال انفجار مرا با یک دست برداشت و از پنجره رو به سمت محوطه و ایوان پایگاه (منطقه بی‌خطر) پرتاب کرد، اما نارنجک به آهنی پنجره برخورد کرد و به وسط اتاق برگشت! ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۹۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۴/۰۵

«وقتی در خرمشهر زندگی می‌کردیم روزی برای خرید نان با امید به نانوایی رفته بودم هنگام بازگشت ناگهان هواپیما‌های عراقی بر سر شهر آمده و شهر را بمباران کردند. من و امید هراسان به طرف خانه برگشتیم که ناگهان یکی از بمب‌ها به خانه ما اصابت کرد و پسر بزرگم که نامش امیر بود در برابر چشمان‌مان شهید شد ...» ادامه این خاطره را به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۱۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۴

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«عملیات دوم بیت‌المقدس بود. آن شب با شروع حمله، باران واقعی گلوله به طرف ما سرازیر شد. طوری که ما در جلوی خودمان چیزی جز گلوله نمی‌دیدیم و یک لحظه تعداد زیادی از نیرو‌ها شهید، زخمی و بقیه زمین‌گیر شده به اصطلاح کپ کردند ...» ادامه این خاطره از «محمد رحمانی» را همزمان با گرامیداشت سوم خرداد و سالروز فتح خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۵۰۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۳

در قسمتی از کتاب « خاکریز » که گزیده‌ای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، می‌خوانید: «فرمانده پادگان به آن فرد گفت: همه دور پادگان را با کفش دویده‌اند، ولی تو برای تنبیه باید با پای برهنه بدوی. حالا کفش‌ها و جوراب‌هایت را دربیاور، خودش نیز کفش‌هایش را درآورد تا همراه او بدود. فرماندهان پایین‌تر به او گفتند: شما یک بار دور پادگان را دویده‌اید، اجازه بدهید شخص دیگری او را ببرد ...»
کد خبر: ۵۳۵۰۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۳/۰۲

در قسمتی از کتاب « خاکریز » که گزیده‌ای از خاطرات دفاع مقدس استان قزوین است، می‌خوانید: «عزیزی که در آن تابوت بود از شدت جراحت از ناحیه سر و دست قابل تشخیص نبود و همه بستگان به نام من شناخته بودند، ولی مادرم وقتی شهید را دیده بود متوجه شد که این پسر خودش نیست و موضوع را به ماموران و بستگان اعلام کرد و آنان نیز فکر کرده بودند مادرم از شدت ناراحتی دچار توهم شده است ...»
کد خبر: ۵۳۳۵۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۲/۰۷

«در تلویزیون نشان می‌داد که هر کسی از زن، مرد، پیر و جوان به طریقی به جبهه‌ها کمک می‌کنند. من هم تصمیم گرفتم برای رزمندگان اسلام کاری بکنم. فردای آن روز وقتی به کلاس رفتم، گفتم بچه‌ها فردا هر کسی که به مدرسه می‌آید این چیز‌هایی را که می‌گویم بیاورد تا جمع کرده و به جبهه‌ها بفرستیم ...» ادامه این خاطره از «لیلا قانعی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۲۰۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۱۱

«هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچه‌ها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...» ادامه این خاطره از «ابراهیم فتحی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۴۷۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۳

«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقت‌فرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچه‌ها را بریده بود ...» ادامه این خاطره از «حمیدرضا احمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۰۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۸

«تنها امید فرمانده به من بود و تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم، این بود که بچه‌های رزمنده سریع دو آرپی‌چی را پر کردند و به من داده و من هم تند و تند شلیک می‌کردم. طوری که دشمن فکر کرده بود ما چند آرپی‌چی‌زن داریم ...» ادامه این خاطره از «حسین امیراحمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۵۲۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۲

«هر وقت به مزار شهدا می‌روم می‌نشینم کنار مقبره شهید محسن گلناری. خدا رحمتش کند. آن زمان دانش‌آموز بودم. در سال ۶۰ به سفارش ایشان نامه‌ام به منطقه جنگی رفت و برایش جوابی آمد. در همان ارتباط دو برادری شدیم که همدیگر را تازه یافته‌ایم ...» ادامه این خاطره از «علیرضا درزی علی‌پوران» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۲۹۳۲۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۲۴

برگی از خاطرات؛
«گفت: نذر مادر شهیدی است که به من سپرده و باید انجام بدهم. پس از من خواست روی زمین بنشینم. وقتی من نشستم خودش کفش کتانی را که پاره بود از پایم درآورد و یک جفت کتانی نو به پایم کرد ...» ادامه این خاطره از "مهدی درزی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۲۵۲۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۱۱

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«ظهر پس از دریافت مهمات و ناهار بچه‌ها عازم منطقه چهار طاق شدیم. باران پاییزی باریدن گرفت و کمتر از نیم ساعت چنان باریدنی کرد که جاده فرعی پس از ایست بازرسی جاده خرمشهر تا محدوده جنوبی کرخه که محل استقرار همرزمان ما بود، مملو از آب شد ...» ادامه این خاطره از "فریده پاکدل‌کوهی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۲۳۷۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۴

در خاطرات دکتر «کرامت یوسفی» آمده است: طي دو ماهي كه آنجا بوديم، حاضر نشدند لباس محلي را درآورده و لباس فرم پرستاري را بپوشند، ولي ما كم كم آن ها را به خاطر كاركردن با هم شناخته بوديم.
کد خبر: ۵۲۳۴۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۱

«با رسیدن ما یکی از دوستان را بهت زده در مقابل خود دیدم که با حال پریشان و عین حال خوشحال مرا در آغوش کشید. بعد از جویا شدن از حالش فهمیدم اشتبا‌ها خبر شهادت مرا اول به پادگان و بعد هم به خانواده‌ام اعلام کرده‌اند ...» ادامه این روایت خواندنی را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۲۲۰۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۶

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
نوید شاهد «وقتی صبح از خواب بیدار شدیم سنگر ما در زیر خرواری از برف مدفون شده بود. سنگر ما مجهز به مخابرات بود. با تماس با سنگر فرماندهی به ما گفتند با تفنگ ژ ۳ یک تیر به بیرون سنگر شلیک کنیم تا محل ما را پیدا کنند ...» ادامه این خاطره از "سیدرضا خیرخواه" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۲۱۱۵۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۵

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
نوید شاهد - «به ما دستور دادند باید دستگاه‌های ارتباطی تا صبح کار کنند، دستگاه‌ها در طول این مدت 20 لیتر بنزین مصرف می‌کردند با این شرایط با کمبود بنزین مواجه می‌شدیم با قرارگاه تماس گرفتیم و درخواست بنزین کردیم. قرار شد برایمان بفرستند اما نرسید ...» ادامه این خاطره را از "علیرضا سیفی‌دهکی" در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۱۸۶۰۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۷/۲۵