نویسنده سمیرا سادات امامی
وقتی محمد یحیايی به سمت آقای احمدی میرفت پاهایش میلرزید و صحنههای آخرین روز خداحافظی از مقابل چشمانش میگذشتند. محمد توان نداشت به چشمان پدر شهید نگاه کند، اما آقای احمدی او را در آغوش گرفت و بوسید؛ به جای پسری که نتوانست صورتش را ببیند. سپس به چشمهایش نگاه کرد. آرام پرسید:«محمد رفیقت کجاست؟».